قسمت ۳۹۶ تا ۴۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
فخری پشت به در نشسته بود روی یه صندلی و یه عالمه خرت و پرت جلوش پهن کرده بود و خودش را سرگرم کرده بود انگار.
یه چاپکین قدیمی نیلی رنگ روی ارخلقش پوشیده بود که دکمه های پشتش به نظر طلا میرسید و شلیته ی کوتاهش زر دوزی شده بود. چارقد آفتاب گردونیش را انداخته بود رو پشت صندلی و گیسهاش را بافته بود از پشت.
به خودم گفتم: ببین، فرق این با من از زمینه تا آسمون. فقط سر اینکه داره اینجا زندگی میکنه و دم دست خانه. اگر نه جفتمون که زن یه نفریم.
تازه داشتم حس و حال هوو داشتن را میفهمیدم.
گلاب که صداش میلرزید گفت: نون برنجیها حاضره خانوم.
روش را بر نگردوند. همونطوری که سرش گرم بود با دست اشاره کرد و گفت: بزارش همونجا. بعدا می خورم. دستم بنده حالا.
گلاب اشاره کرد که یعنی بزار دوری را اونجا تا بریم. محل نگذاشتم به حرفش.
گفتم: سلام خانوم جان. مبارک باشه. حتم دارم قدم شازده ای که تو راه دارین سبکه. اومد داره براتون. ایشالله که جفتتون سالم و سلامت باشین همه ی عمر.
فخری با تعجب برگشت. صدایی غیر از گلاب شنفته بود. چشمش که بهم افتاد پاشد از جاش. آروم آروم قدم برداشت و همینطور که با قر و فر میومد جلو گفت: درست دارم میبینم؟ یااینم از عوارض بارداریه؟ حلیمه تویی؟
شناخت. ذلیل مرده آب زیر پوستش رفته بود و گل انداخته بود لپهاش.
گفتم: فداتون بشم خانوم. بله خودمم. مشتاق دیدارتون بودم. همینکه خبر را شنفتم از خوشحالی نمیدونستم چکار بایست بکنم!
با تعجب گفت: تو اینجا چکار میکنی؟
گفتم: برزو خان آدم فرستادن امر کردن که بیام ور دست شما. گفتن الان لازمه یکی مورد اطمینان ور دستتون باشه. چند وفت دیگه بارتون سنگین میشه سخت تر میشه رفت و اومد و کارای دیگه. این شد که گفتن من بیام اینجا ور دستتون. منبعد کاراتون بیشتره و سنگین تر. آدم خودش را میخواد از پس اون کارا بربیاد.
فخری اومد جلو و با چشمهای دریده رک نگام کرد و گفت: برزو گفته؟
آب دهنم را قورت دادم. همونطور که قلبم داشت تند تند میزد گفتم: بله خانوم جان. خان امر کردن.
بعد هم به ارسیهام اشاره کردم و گفتم: خدا از بزرگی کمتون نکنه خانوم. اینقدر سر اینها به شما دعا کردم که آخر فکر کنم دعام مستجاب شد که حالا اینجام و شرف حضور پیدا کردم. اینقدر راحته که انگار آدم داره رو آسمون راه میره جای زمین. خدا خیرتون بده. بیشتر از همه، اینکه وقتی اینها تو پامه و چشم همه دخترهای اهل آبادی را میبینم که داره در میاد از حسودی بهم حال میده.
فخری خنده اش گرفت و اومد جلو و بغلم کرد. گفت: چه خوب کرد برزو خان فرستاد پی ات. یکی مث تو لازم بود اینجا دم دستم. خلق آدم را وا میکنی.
بعد هم رو کرد به گلاب و گفت: خاتون. شما مرخصی.
اومدم نون برنجی ها را بزارم کنار اتاق و برم. گفت: حلیمه، تو بمون.
گفتم: هرچی شما امر کنی خانوم جان.
گلاب با چشم و دل نگرون رفت بیرون. نشستیم با فخری به حرف زدن و شروع کرد زلم زیمبو هاش را بهم نشون دادن که یهو در واشد و برزو خان اومد تو…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚

که یهو در واشد و برزو خان اومد تو. مشهود کلافه بود. چشمش که به من افتاد و دید ور دل فخری نشستم و باهاش گرم گرفتم نزدیک بود پس بیوفته. کلاه چرم قهوه ای بلندی که به سر داشت را برداشت و با دستمالی که از زیر شال قهوه ایی که به کمرش بسته بود بیرون کشید، عرقش را پاک کرد. چند قدم جلو اومد و همونجا نشست روی یک صندلی و خیره موند به من و فخری. فخری پاشد رفت طرفش. گفت: بالاخره اومدی؟ قضیه حلیمه را نگفته بودی بهم. بی خبر از ما کارایی میکنی خان! حلیمه که بهم مطلبش را گفت تازه فهمیدم..‌‌.
برزو خان هر لحظه چشمهاش را تنگ تر میکرد و بیشتر خیره میشد به من و خشم از تو چشمهاش میریخت بیرون. این حالی ندیده بودمش تا اون روز.
برزو همونطوری که خیره مونده بود گفت: پس بالاخره اومدی؟ کار خودت را کردی! من ساده ی دل رحم را بگو که فکر چاره بودم!
عاقل به کنار آب تا پل میجست
دیوانه پا برهنه از آب گذشت!
سرم را زیر انداختم و هیچی نگفتم. برزو رو کرد به فخری و گفت: زودتر از اینها میخواستم بهت بگم. مجالش نبود. دیدم حالت خوش نیست حرفی نزدم. نه اینکه فکر کنی از سر…
فخری پرید تو حرفش: من تحیر کردم اول که دیدمش. بعد که برام توضیح داد دیدم راست میگه. از اول به خودم هم میگفتی موافق بودم. کی بهتر از حلیمه؟ به هر حال هم شناسه هم من باهاش راحتم. از اون وقتی که اومده و قضیه را برام گفته، نشستیم اینجا با هم به اختلاط و چیزای قدیمی که از خانوم جونم یادگاری مونده را بهش نشون میدم. خلاصه خوب همدمی برام آوردی!
برزو مونده بود هاج و واج و سر در گم. کلاهش را گذاشت سرش و پاشد. گفت: جدی میگی فخری؟
فخری با تعجب گفت: وا! دروغم چیه؟ مگه خودت نمیبینی؟
برزو گفت: یعنی اسباب دلخوری و ناراحتیت نشد این کار؟
فخری گفت: خدا به دور. زبونم لال سرت ضربه ندیده؟ بیرون بودی کلاه از سر برنداشتی آفتاب بخوره به سر مبارک؟
برزو زد زیر خنده و بلند بلند از ته دل قهقهه زد. گفت: اگه میدونستم زودتر این کار را میکردم. فکر کردم ناراحت میشی و غضب میکنی. سر همین چیزی نگفتم تا حالا. آدم میمونه تو کار این زمونه. انتظار همه چی را ازت داشتم، غیر اینی که دارم میبینم. خدا را شکر. پس باید به خان والا هم اطلاع بدم. اون هم باید در جریان این مطلب قرار بگیره. علی الخصوص که الان جفتتون…
فخری پرید باز تو حرفش: به خان والا چه ارتباطی داره؟ سرشون اینقدر شلوغ هست که نخوان فکرشون را درگیر مسائل بی اهمیت اینطوری کنن….
داشتم از دلشوره بالا می آوردم. هر آن بود که قضیه لو بره و نقشه ام نقش برآب بشه. به خودم جرات دادم و پریدم تو حرفشون.
گفتم: جسارت نباشه، منظور خانوم این هست که حضور یه کلفتی مثل من در اینجا به امر شما که تو مدت آبستنی خانوم ور دستشون باشم و به امورات لازمه رسیدگی کنم و از تنهایی درشون بیارم آنقدر اهمیتی نداره که خان والا بخوان در جریانش قرار بگیرن. به هر حال ایشون اونقدر درگیر مطالب مهم کشوری و لشکری هستن که دیگه فرصتی برای این حرفها ندارن!
فخری گفت: دقیقا. قربون دهنت. حرف منم همینه.
برزو که تازه فهمیده بود قضیه از چه قراره باز رفت تو لب. سری تکون داد و کلاهش را برداشت و نشست روی همون صندلی و آروم گفت: درسته، ربطی به خان والا نداره. بعد هم با غیض سرش را آورد بالا و نگاهش را دوخت تو چشمام و یه طوری سر تکون داد که یعنی پدرت را درمیارم.
منم سرم را تکون دادم و با نگام اشاره کردم به فخری و اینطوری تهدیدش کردم که اگه کاری بکنه همه چی را به فخرالملوک میگم.
فخری گفت: حلیمه. نون برنجی ها را به خان هم تعارف کن. بعد هم برو مطبخ به گلاب بگو هوس لواشک کردم. پیدا کنه بفرسته.
یه چشم گفتم و نون برنجیها را با دوریش گذاشتم جلوی خان و جلدی از اتاق رفتم بیرون…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚

یه چشم گفتم و نون برنجیها را با دوریش گذاشتم جلوی خان و جلدی از اتاق رفتم بیرون. هنوز پام به پله هایی که از اندرونی می‌رسید به مطبخ نرسیده بود که دیدم یکی یواش صدام میکنه. پشت سرم را نگاه کردم. برزو بود که داشت با عجله می اومد طرفم. ترسیده بودم. ولی خودم را از تک و تا ننداختم. رسید بهم و چشم غره ای رفت و اشاره کرد که از پله ها بریم پایین. توی انبار پشت مطبخ که رسیدیم رفت در اونوری که به مطبخ وا میشد چفتش را انداخت و اومد سراغم. پیدا بود خیلی عصبانیه و کارد میزدی خونش در نمی اومد. یواش ولی با تشر بهم گفت: معلومه چته حلیمه؟ میفهمی چه غلطی داری میکنی؟ مگه بهت نگفتم تو قلعه بمونی تا فکر چاره کنم؟ پاشدی سرت را زیر انداختی همینطوری راهت را کشیدی اومدی اینجا که چی؟ اگه حامله نبودی میدادم همینجا فلکت کنن که دیگه سرخود و هوشه ای کاری نکنی! ولی پدر اون زغال اخته را در میارم. تو هم همچین خوش خوشانت نباشه، همین فردا سه طلاقه ات میکنم و می‌فرستمت تو دهات. اونوقت ببینم بازم از این غلطها میکنی یا نه!
طاقت نیاوردم خواهر. هرچی گفته بود تا حالا و هر کاری کرده بود تحمل کرده بودم، ولی دیگه داشت بیش از حد تحملم زور میگفت. زدم زیر گریه و نشستم رو دیگی که اون کنار وارونه کرده بودن. گفتم: همین بود برزو خان حرفایی که میزدی؟ تا قبل اینکه فخری شکمش بالا بیاد و عزیز بشه حرفت چیز دیگه ای بود. شب اول تو حجله را یادت رفته؟ میگفتی تو یه فرشته ای که ملکه ی عذاب را فراری میدی از تو خونه ام. حالا شده برعکس. آره، سه طلاقه کن بفرستم تو ده. مگه توفیری داره به حال من باقبل از طلاق دادن. چه میموندم چه حالا برگردم، ببینن دختر مشتی بی شوور آبستنه، همون مُلعلی قاسم( ملا علی قاسم) یه وا اسلاما و وا مصیبتا میگفت سر مغرب و عشا تو مسجد و اونوقت عاقبتم به جرم بی ناموسی، نصفه تو خاک کردن بود و بارون سنگ به سرم باریدن. ننه ام و آقام هم که جای خود. اگه خونه شون را به آتیش نکشن، بیرون کردنشون از ده حتمیه. ما به جهنم. همایون خانت چه گناهی داره که اونوقت باید تو شکم ننه اش زنده به گور بشه زیر خاک؟
برزو سرش را زیر انداخته بود و هی پشت هم پک میزد به سیگارش. ولی نگاه نمیکرد تو چشمام. رفت رو به دیفال ایستاد و دست راستش را ستون تنش کرد و همونطور خیره موند به کاهگل دوده زده.
گفتم: اومدم اینجا با توله ی تو که توی شکممه شدم کلفت زنت و تو مطبخ حمالی میکنم که انگ و تهمت هرزگی بهم نزنن. راجع به خودم و خودت هم نه حرفی زدم نه میزنم. حالا میخوای طلاقم بدی بده، میخوای فلکم کنی، دارم بزنی، بندازیم تو تنور، بنداز. ولی من با پای خودم برگشتنی نیستم. خواستی جنازه ام را روونه کن.
برگشت و زل زد تو چشمهام. خیس بود چشمهاش. گفت: من ظالم نیستم حلیمه. نمیخواستم یهو فخری یا خان والا بویی ببرن از قضیه که بلایی سر تو و بچه ام بیاد. میخوای بمونی بمون. ولی بعدش چی. چند وقت دیگه که هیکلت زار میزنه که آبستنی، نمیگن این شوورش کجا بود که حالا داره میزاد؟ اینجا هم فرقی نداره با اونجا. حرف زود میپیچه بین کلفتها و نوکرا و زودتر از اونها هم به گوش من و خان والا میرسه. تو جات رو سر منه، تو قلبمه. ولی اونوقت هم که حرف بپیچه تو امارات، دیگه کاری از دستم برنمیاد جلوی خان والا و فخری. یه غلطی کردیم و خودمون هم موندیم توش. گره خورده این کلاف سردرگم.
پاشدم. حالم خوش نبود. گفتم: نفسم گرفته خان تو این دخمه. دارم بالا…‌
بالا آوردم. خان دوید زیر بغلم را گرفت و نشوند روی دیگ. بعد چفت در را واکرد و گلاب را صدا کرد. به دفعه دوم نرسیده بود صدا کردنش که گلاب جلوی درگاهی حاضر بود. برزو اشاره کرد به من. گفت: ببرش بیرون هوا بخوره حالش جا بیاد. گلاب دوید طرفم و زیر بغلم را گرفت. همانطور که از جلوی خان رد میشدیم یهو برزو خان یه بشکن زد و گفت: چاره ی کار شد. فهمیدم بایست چکار کنیم. برو حالت جا بیاد، بعدا میگم برات…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود و نه)
join 👉 @niniperarin 📚

فهمیدم بایست چکار کنیم. برو حالت جا بیاد، بعدا میگم برات.
منو سپرد به گلاب و سفارشم را بهش کرد که شش دنگ حواسش بهم باشه. بعد هم گفت: میدم یه اتاق برات حاضر کنن تا شب. میتونی از این به بعد اونجا بمونی.
گرمای مطبخ داشت حالم را بدتر میکرد. گلاب ملعطل نکرد و صدا کرد: بالقیس… هر کوفتی دستته بزار زمین و زود بیا.
برزو رفت و در انبار را پشت سرش پیش کرد. بالقیس اومد. وقت اومدن ندیده بودمش تو مطبخ. منو گلاب را رو هم می‌گذاشتی نصف بالقیس هم نمیشدیم.
گلاب گفت: حالش خوش نیس. باید ببریمش تو محوطه هوا بخوره بهش.
بالقیس یه نگاه به من انداخت و گفت: این جوجه ریق ماسی کجا بوده؟ خدمه جدید آوردی گلاب خاتون؟
گلاب هنوز جوابش را نداده و باهاش آره و نه نکرده بود که یهو دیدم مث اینکه بخواد بچه بغل کنه، منو از زمین بلند کرد و گرفت تو بغلش و راه افتاد.
گلاب داد زد مواظب باش این آبس…..
حرفش را خورد و دنبال بالقیس دوید.
تا اومدم بفهمم چی به چیه و کی به کی، رسیدیم تو محوطه و بعدش هم بالقیس پیچید پشت مطبخ تو یه حیاط مانندی که دنج بود و دید نداشت به حیاط اصلی و مثل کهنه ی بچه انداختم رو ریگهای کف، کنار یه راه آبی که از مطبخ زده بود بیرون.
گلاب رسید بهمون و داد زد: ذلیل مرده، خوبه گفتم ناخوش احواله. اینطوری هوار زمینش میکنی؟
بالقیس با اون هیکل گنده و مردونه اش، جلوی گلاب مثل موش بود. سرش را زیر انداخت و گفت: ببخشید. چیزیش نمیشه خاتون. ما زنها همینیم دیگه. هروقت ناخوش احوال میشیم، کم دل میشیم. هر کسی هم یه طوره. این پیداس از اون بدقلقاس. هم دردش زیاده هم مث این آتیش به جون گرفته مَلیه، هی بالا میاره، بد، عادت میشن اینا. حالا یه شوید با نبات براش دم میکنم میارم بهتر میشه. چند تا کهنه بی نمازی هم تو بقچه دارم. اونم میارم محض احتیاط. نمیدونم این ریق ماسیا، چرا اینقد بد قلقن. خوبه هیکلم ندارن و ….
گلاب داد زد: بس میکنی یا نه؟ زبون گنجشک خوردی ولی اندازه گنجشک عقل ندادی. پشت هم بی ربط میبافه. مگه هر کی را آدم بگه حالش بده یعنی حیض شده؟ فی الفور برگرد تو مطبخ. حرف اضافه هم به کسی نمیزنی. سرت به کار خودت باشه. اگر نه من میدونم و تو.
بالقیس سرش را زیر انداخت و تندی از جلو چشم گلاب خودش را گم و گور کرد.
گلاب دستم را گرفت و برد نشوند رو یه کنده ی بریده که مثل صندلی گذاشته بودند کنار دیفال. گفت: هوای خنک بخوره بهت حالت جا میاد. اینم نگاه به هیکلش و حرفاش نکن. عقل درست و حسابی نداره. شیرین میزنه.
بگو ببینم چی شد قضیه؟ انگار برزو خیلی هم بدش نیومده بود از اومدنت به اینجا!
گفتم….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارصد)
join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: نمیدونم والا. هنوز نفهمیدم چی تو کله اش میگذره. یکی به نعل میزنه فعلا یکی به میخ. از یه ور رید به خودش تا دید اومدم اینجا، از یه ور میگه دوستت دارم. نمیدونم دم خروس را باور کنم الان یا قسم حضرت عباس را.
گلاب یه نگاه به دور و برش انداخت و سرش را آورد جلو. گفت: حواست را جمع کن حلیمه. اولا که اینجا دیگه نه دهاته نه قلعه، خونه ی خان والاس. دیوار موش داره موشم گوش داره. راپورتچی زیاد هست. سر صنار دستخوش میفروشنت. دیماً، قبلا هم بهت گفتم، اشک هم برات بریزه، اشک تمساحه. باورت نیاد به این زودی. گرگ زاده گرگ میشه آخر. الان دل رحمه برزو تو ظاهر. به وقتش بدتر از اون آقاشه. قبل اینکه تن بدی به این کار گفتم بهت، اینها بزن برو ان. تا وقتی اون هووت آبستن نبود امیدی بود. برگ برنده تو شکمت بود. الان دیگه همه چی را باختی. فقط بپا بیشترش را نبازی.
گفتم: من به این راحتیا کنار بیا نیستم. بخواد کاری بکنه میرم و همه چی را جلوی فخری می‌ریزم رو داریه. آب که از سر بگذره چه یه وجب چه صد وجب.
گفت: بازم داری سرتق بازی درمیاری. یه وقتی تو گوشت خوندم، پنبه فرو کردی توش. لااقل حالا بشنو. خیالت این کارو بکنی فخری خان و مال و منالش را ول میکنه، یا خان فخری و رفت و اومدشون تو دربارو؟ بازم تویی که این وسط میشی گوشت قربونی. سر را قمی میشکنه، تاوانش را کاشی میده! به هفته نمیکشه که اوضاع اینها برمیگرده به روال و فقط تو….
بالقیس یهو از پشت دیفال پیچید و اومد طرف ما. یه پیاله دستش بود و تند تند میومد. گلاب حرفش را خورد و اشاره کرد جلوی این حرفی نزن.
بالقیس تند تند با اون هیکل گنده اش راه میومد. هنوز نرسیده به ما از دور خاتون خاتون کرد و اومد جلو.
گلاب گفت: هوووه، چته بالقیس. یه ذره نفس بکش. پشت هم، پشت هم هی خاتون خاتون میکنی. چه مرگته باز؟
پیاله را داد دست گلاب و گفت: بیا بگیر، این شوید، دم کردم برای این ریق ماسی!
بعد هم دست کرد از تو لباسش دو تا تیکه پارچه درآورد داد دستش و گفت: اینم کهنه بی نمازی. کاری نداری، خدافظ.
گلاب صداش را برد بالا و گفت: واستا بینم.
بالقیس برگشت و گفت: زود بگو خاتون عجله دارم!
گفت: اول اینکه یه بار دیگه به این بگی ریق ماسی داغ میزارم رو لبت. اسم داره این.
بالقیس گفت: نگفتی اسمشو خاتون. منم پیش خودم چون اشتباه نکنم اسمشو گذاشتم ریق ماسی. توروخدا داغم نزار. دیگه نمیگم!
گلاب گفت: اسمش حلیمه است. یادت بمونه منبعد. دیُم اینکه من کی گفتم اینا را بیاری که سرخود آوردی؟
گفت: خودت گفتی حالش خوش نیس؟ ننه ام گفته هرکی حالش بده بایستی شوید دم کنه بخوره. اگه نمیخواد بده خودم میخوردم.
گلاب یه نگاهی به من کرد و گفت: میبینی بدبختی رو؟
گفتم: ولش کن. دست خودش نیس بنده خدا.
رو کرد به بالقیس و گفت: کجا میخوای بری اینقدر تعجیل داری؟ کارایی که سپردم بهت تو مطبخ تموم شد؟
بالقیس گفت: تموم میکنم به خدا خاتون. یکمش مونده. ولی اول میخوام برم تو حیاط اصلی. زود میرم و میام. آخه الان خبرش را کلاغا آوردن که یکی را میخوان چوب فلک کنن جلو همه. میرم میبینم و زود برمیگردم. تا فلک میکنن من خوشم میاد آخه!
پاشدم از جام. گلاب نگاهش را دوخت به بالقیس و گفت: کیو میخوان فلک کنن؟
گفت: نمیدونم، فقط شنفتم برزو خان گفته فلک کنن. من میرم و زود میام مطبخ.
بعد هم سرش را زیر انداخت و تند تند، شلنگ انداز رفت.
گلاب گفت: میرم ببینم کیه اون بیچاره. تو بشین، زود میام.
گفتم: منم میام. میخوام هم اونور امارت را ببینم و یاد بگیرم. هم ببینم چه خبره.
راه افتادیم. همه داشتن میدویدن به طرف یه قسمتی از امارت. ما هم رفتیم همون سمت. صدای فریاد اون بدبخت میپیچید تو کل حیاط که دست کمی از باغ نداشت. رسیدیم. جمعیتی ایستاده بودند و دایره زده بودند دور فلکچی. گلاب رو به یکی کرد و گفت: چی شده انیس الدوله؟
جواب داد: تو کار برزو خان موش دوونده. حواسش جمع کارش نبوده.
سرک کشیدیم. پیدا نبود. از پشت جمعیت راه وا کردیم و رفتیم جلو. از چیزی که دیدم قلبم به درد اومد. زغال بود که بسته بودنش به فلک و یه نامردی هم با همه ی قدرت داشت ترکه میزد کف پاش. پوست پاش ور اومده بود و از جاهایی خون میومد. اون لحظه با همه ی وجودم از برزو متنفر شدم. تحمل نکردم. داد زدم : بسشه، ولش کن.
همه چرخیدن طرف من و با تحقیر نگام کردن. بعد هم زدن زیر خنده و اون مرتیکه باز شروع کرد به فلک کردن زغال. گریه ام گرفت. خواستم برم جلو. گلاب نگذاشت. زغال داشت از حال میرفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚