قسمت ۳۹۱ تا ۳۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

در کالسکه را باز کرد و خدیجه ی گور به گوری ازش اومد پایین و خیره تو چشمام اومد جلو. میرزا قلابی هم با اون تک پای چوبیش یه ورجه ای کرد و پاش را بغل صورتم فرو کرد تو زمین و جاش را تو زمین محکم کرد.
خدیجه با همون صورت کبودی که شب آخر دیده بودمش خندید و دستش را دراز کرد. گفت: چرا خوابیدی مریم خانوم؟ دستت را بده من. یه یا علی بگو و پاشو.
دستش را پس زدم و از جام بلند شدم. گفتم: چی میخوای از جون من سلیطه؟ چرا ول کن نیستی؟ من چه کارم به کار توست؟ حسینعلیت را که از آب و گل درآوردم. خودت اگه زنده بودی پیزی این کارو نداشتی. دیگه چی میخوای از جونم آخر عمری؟
خدیجه خندید و پشت بندش مترسک میرزا زد زیر خنده. اینقدر قهقهه زد که گونی روی صورتش جر خورد و کاههای توش ریخت بیرون و دو ستون چوبی بدنش هم کم مونده بود بشکنه.
خدیجه گفت: تو منو یه عمره توی خودت حبس کردی! حالا طلبکار چی هستی؟
گفتم: من به گور بابام و تو خندیدم که همچین کاری کرده باشم. میدم یه مجلس زار بگیرن، میکشمت بیرون و مث دهن این مترسک بدبخت جرت میدم. همچین که بود و نبودت بریزه بیرون.
این بار خنده ی بلند تری کرد و گفت: زار هم بگیری به حالت توفیری نداره. چاره ی خلاصیت از من مرگه.
یک عمر متنفر بودم ازش. دلم میخواست زنده بود تا باز بکشمش. میدونستم الان قوه ی درگیری را ندارم باهاش. علی الخصوص که سوزش پام داشت بیشتر هم میشد. پشت کردم بهش و راه افتادم. صدام کرد. برنگشتم.
گفت: پیغوم آورده بودم برات.
به راهم ادامه دادم و گفتم: از کی؟
گفت: اونش مهم نیست. مهم اینه که..‌.
همونطوری که تند تند ازش دور میشدم گفتم: پیغومت را بده و شر را کم کن.
جوابم را نداد. دیگه صدایی نمیومد از پشت سرم. رسیدم جلوی درخت کنار. برگشتم. اثری از کالسکه و اونها نبود. داد زدم پیغومت چی بود؟
یهو صدای خنده اش پیچید تو دشت. صداش از پشت سرم اومد باز. برگشتم. از پشت درخت کنار اومد بیرون. گفت: یه چیز را آویزه ی گوشت کن.
یهو قیافه ی کبودش عوض شد. شد حلیمه و با انگشت اشاره ای کرد و بشکن زد. میرزا قلابی از پشت درخت جهید بیرون.
حلیمه گفت: مار پوست خودش را ول میکنه اما خوی خودشو نه!
بعد اشاره کرد به مترسک میرزا. نمیدونم از کجا و چطوری یه شعله انداخت به درخت و آتیشش زد. دستهای چوبی و صورت پر از کاه خودش هم از حرم گرمای کُنار که می‌سوخت آتش گرفت. ولی باز خندید و اومد طرف من. عقب رفتم. نزدیک شد و یهو جهید و محکم بغلم کرد. گیسهام آتش گرفته بود و پام داشت بیشتر می‌سوخت. اون میخندید و من فریاد میزدم. صدای حلیمه و خنده هاش را می‌شنیدم. از سنگینی و گرمای میرزا که افتاده بود روم داشت نفسم میگرفت. به نفس نفس افتادم. چشم که وا کردم دیدم حلیمه و شاباجی نشستن اونور اتاق و دارن باهم اختلاط میکنن و میخندن. پتو را از روم پس زدم. شر شر عرق میریختم. گفتم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود و دو)
join 👉 @niniperarin 📚

شر شر عرق میریختم. گفتم: هلاک شدم. سوختم. یه لیوان آب بدین دستم.
شاباجی تند پاشد و کاسه ی آب را از تو طاقچه آورد داد دستم. اینقدر عطش داشتم که همونطوری یه نفس سر کشیدم. از دو طرف دهنم سرریز آب شره میکرد رو گلو و سینه ام و تنم را خیس میکرد. گذاشتم بریزه تا بلکه خنک بشم و حرم گرمای آتیشی که توی خواب دیده بودم از تنم فروکش کنه.
شاباجی گفت: حالت خوشه مریم خانوم؟ صبحی با حلیمه که اومدیم تو دیدم چمباتمه زدی و خوابیدی. فکر کردم سردت شده. سر همین پتو انداختم روت. اگه میدونستم اینقدر گرمت میشه و عطش میکنی نمینداختم.
کاسه را دادم دستش. سنجاق چارقدم را وا کردم و شروع کردم با پته هاش خودم را باد زدن.
گفتم: خدا جون کسی را تشنه نگیره. بمیرم برای آقا سیدالشهدا که تشنه لب رفت. لعنت به شمر ذی الجوشن. بمیرم برای عطشان کربلا.
حلیمه از اونور اتاق گفت: وا! چی شد کل مریم یهو زدی به صحرای کربلا؟ خواب ناخوش دیدی؟
براق شدم بهش. گفتم: هان! چی شد یه دقیقه من چشم رو هم گذاشتم شما جیک تو جیک هم شدین؟
خوابم یادم اومد. ظنم رفت به اینکه نکنه این حلیمه را هم خدیجه روونه ی اینجا کرده محض انتقام!
یهو یاد پیغومی که تو خواب نمیدونم این بهم داد یا خدیجه افتادم. یه قیافه ای به خودم گرفتم که انگار از خیلی چیزا باخبرم و حالت طعنه بهش گفتم: مار پوست خودش را ول میکنه اما خوی خودشو نه!
اینو که شنفت چشماش گشاد شد. حال خوش و خنده از رو صورتش رفت. گفت: چرا اینو گفتی؟ منظورت چیه کل مریم؟
گفتم: هیچی. همینطوری. گفتم در جریان باشی!
پاشد اومد نزدیک و نشست روبروم.
گفتم : هان؟ تعجبت سر چیه؟
گفت: از کی شنفتی اینو؟ برای چی الان گفتی؟
گفتم: یکی پیغوم آورده بود برام.
هرچی گفت کی و کجا؟ نگفتم. جواب سر بالا دادم بهش. مث خودش که نمی گفت خسرو کیه. گفتم بزار تو خماریش بمونه. آشوب شده بود پا پی من سر این حرف.
گفتم: چرا میخوای بدونی؟ چی شده؟
گفت: اون روز که از دست سورچی و چشم برزو خان توی دشت تونستیم در بریم، وقتی خودمون را رسوندیم شهر، یکراست رفتیم طرف امارت خان والا. از دور که دیدم باورم نمیشد همچین جایی باشه. چندتای اون قلعه وسعت داشت. نزدیک که شدیم و قبل اینکه بخوایم برنامه بچینیم و با ترفند وارد خونه بشیم یهو زغال منو کشید کنار و گفت: یه چیزی میگم خانوم، همیشه آویزه ی گوشتون کنین از من به یادگار. تموم تجربه ی یه عمر زندگی من قاطی این آدمها توی یه چیز خلاصه میشه. اگه میخوای اینجا دووم بیاری و نارو نخوری اینو همیشه یادت باشه؛ مار پوست خودش را ول میکنه اما خوی خودشو را هرگز ول نمیکنه ….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود و سه)
join 👉 @niniperarin 📚

… اینو همیشه یادت باشه؛ مار پوست خودش را ول میکنه اما خوی خودشو را هرگز ول نمیکنه. اگه حرفی زدن یا دلسوزیی کردن خامشون نشو. به وقتش اینها خوب بلدن پوست آدمو بکنن.
گفتم: همه را که نمیشه با یه چوب روند. تورو خواجه کردن دلیل نمیشه که بخوای همیشه و به همه کس بدبین باشی زغال. ننه ام همیشه میگفت تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز…
اسم بیابون که اومد یاد سورچی افتادم و نمک به حرومیش. آب و نونش دادیم و غیر خوبی بهش نکردیم ولی بدجور گذاشت تو کاسه مون و دستمزدمون را داد.
گفتم: شایدم حق با تو باشه زغال آغا. حواسم را جمع میکنم. حالا راه بیوفت بریم تا برزو بر نگشته.
گفت: همینطوری به این مفتیا کسی را راه نمیدن تو این بارگاه. گیرم منو میشناسن و جلوم را نمیگیرن. که اونم وقتی برزو خان بیاد و منو اینجا ببینه کارم زاره. تو میخوای چکار کنی؟
گفتم: تو خیالیت نباشه. بلدم چطور راه خودمو وا کنم. تو هم نترس. چیزی نداری دیگه که بخوای سرش بترسی. دوبار که نمیتونن اخته ات کنن. گفتم بهت که وقتی برزو را دیدی چی جواب بدی!
رنگش پریده بود و از صورت کوسه اش شر شر عرق میچکید. گفت: خدا به خیر کنه. میترسم اینبار سرم را ببره. بی اون میشه زندگی کرد، ولی بی سر نه!
بقچه ام را از رو قاطر برداشتم. گفتم: وقت تنگه. من میرم. تو کشیک بده وقتی مطمئن شدی من رفتم تو بعدش با قاطر راه بیوفت و بیا.
پوزاری که پام بود را درآوردم و ارسیهایی که فخری بهم داده بود را از تو بقچه کشیدم بیرون و پا کردم. رفتم جلوی در امارت. چند تا کالسکه داخل بود. اون ته حیاط. حیاط که چه عرض کنم. اندازه ی یه باغ هم بزرگتر بود بود. هی هم آدم از اینور به اونور میرفت و میومد.
پیش خودم گفتم کسی به کسی نیست. خر صاحبش را نمیشناسه اینجا. میرم تو ببینم کی چی میگه. راه افتادم. قدم از قدم بر نداشته بودم دم دروازه که یه سبیل کلفت گردن کلفت، حمایل بسته جلوم سبز شد.یه دستش به تفنگش بود و یه دست به خنجری که از زیر کمرچینیش نیمه زده بود بیرون. گفت: کجا سرتو زیر انداختی عنر عنر مث گوسفند میری تو ضعیفه؟ من بوقم اینجا به این گندگی؟
صداش به اندازه ی گردنش کلفت نبود. گفتم: برزو خان امر کرده بیام. منم اجابت امر کردم.
گفت: اونوقت محض چی شوما را خواسته؟
دیدم نبایست همین اول کاری وا بدم. به قول آقام هر کی بترسه از کوه میوفته.
گفتم: برزو خان خواسته بیام. باید به تو استنطاق پس بدم؟
گفت: من بایست بدونم چکار داری…‌
گفتم: همینجا وا میستم، وقتی اومد خودش را استنطاق کن تا جوابتو بگیری. فقط بهت بگم صبح که میرفت اومد باز بهم سفارش کرد که زودتر بیام حواسم به فخرالملوک باشه تا برمیگرده. اومد دید اینجام هنوز و نگذاشتی برم تو دیگه جوابش با خودت. فقط بپا اخته ات نکنه و بفرسته بشی میر آخور طویله ی ماچه الاغاش که همین چهار شوید سبیلی که میخوای باهاش مردیت را ثابت کنی هم دیگه باید جاش سرخاب بمالی.
اینو که شنفت تو دلش خالی شد. گفت: من که منظوری ندارم آبجی. مامورم و معذور. قصد و نیتم اینه که ببینم کجا تشریف میبری که بگم همراهیت کنه این نوچه ی ما. قانونشه اگر نه که ما سگ دروازه ی خانیم اینجا. هرچی امر کنه ما دم تکون میدیم.
گفتم: خان امر کرده برم مطبخ پیش گلاب خاتون محض پخت و پز غذاهای نوبری برا ویار فخرالملوک خانوم. منبعد هستم تا شازده به دنیا بیاد یا خان امر کنه به خروج از امارت.
بعد هم توی دلم گفتم ویارونه ای برای فخری و برزو درست کنم که تا دنیا دنیاست هوس بدبختی کسی به سرشون نزنه.
شروع کرد به خوش جلوه دادن خودش که یهو بدش را نگم پیش خان. زورکی خندید و چندتا دعا به جون خان والا و برزو خان و بچه ی به دنیا نیومدش کرد و بعد هم نوچه اش را صدا کرد. گفت: این خانوم کوچیک آشپز باشی مخصوص فخرالملوک خانم هست، راهنماییش کن به مطبخ پیش گلاب خاتون و جلدی برگرد. بقچه را هم بگیر از دستشون خسته نشن.
نوچه اش تعظیمی کرد و بقچه را از دستم گرفت و جلو راه افتاد.
گفتم: منونم برادر. ایشالا به وقت مقتضی میارم از دستپختم که هم بخوری هم برای زن و بچه ات ببری‌.
کلاه از سر برداشت و تا روی زمین تعظیم کرد.
جلوی مطبخ که رسیدیم اشاره کرد اینجاست. بقچه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. سرش را زیر انداخت و از راهی که اومده بودیم برگشت. نگاهی به دور و بر انداختم. کسی نبود. در مطبخ را وا کردم و رفتم تو. چندین نفر زن و دختر مشغول بودن. یکی دوتا سر بلند کردن و بعد…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚

یکی دوتا سر بلند کردن و بعد اصلا انگار نه انگار که من را دیدن، باز سرشون را انداختن پایین و مشغول شدن. در را پشت سرم پیش کردم و رفتم جلو. همه سرپا داشتند کاری انجام می‌دادند. بیشترشان ساقها و مچ پاشون ورم کرده بود از بس ایستاده بودند و قوزکشان از کبودی رنگ چغندر شده بود. پیرزنی در گوشه ای جلی انداخته بود و کوهی سبزی جلوش تلنبار شده بود و با دستهای ترک خورده داشت با حوصله برگ برگ پاک میکرد. حتی سر بلند نکرد که نگاهی بندازه. ناگهان درِ انتهای مطبخ با ناله ی دردناکی باز شد و گلاب اومد داخل. ملتفت من نشد اول. مستقیم رفت سراغ دیگی که میجوشید. یه ملاقه برداشت. برنج تو دیگ را آورد بالا و محک زد با انگشت. بعد هم نرسیده شروع کرد به داد و بیداد کردن: ذلیل مرده چقدر بگم آتیش زیر اینو کم کن؟ وقتی وا رفت و شفته شد میای به غلط کردن. حالا که وقتشه حواست معلوم نیس زیر لنگ کیه. چقدر من باید تاوون سربه هوایی تورو بدم؟ زود یه بیل خاکیشتر بریز روش نفس آتیش را بگیر.
بعد هم به دوتا دیگه اشاره کرد: بیاین اینجا وقتی گفتم سر دیگ را بگیرین ببرین اون ور آبکش کنین.
دوباره رو به همون دختر اول کرد و گفت: ببینم، وقت قلیدن نمک زدی یا باز یادت رفت و سر به هوا بازی درآوردی؟
دختر ساکت ایستاد و سرش را زیر انداخت. گلاب یه تیکه ترکه از کُله ی چوب کنار مطبخ کشید بیرون و ورکشید به جون دخترک. دختر فرار نکرد. مث روغنی که جلز ولز کنه مدام سر جاش بالا پایین میپرید و ترکه میخورد و پشت هم میگفت: غلط کردم گلاب خاتون. گه خوردم گلاب خاتون. دفعه آخرمه گلاب خاتون. به ارواح خاک آقام….
گلابی که می‌دیدم اونی نبود که میشناختم. خلقیاتش از این رو به اون رو شده بود. پیدا بود خیلی کفریه.
ترکه را که انداخت یه گوشه داد زد: چرا معطلین، دیگ را ببرین تا شماها را هم سیاه نکردم. اگه فکر کردین اینجا خونه ی خاله است و خان پول مفت به کسی میده همین الان دمتون را بزارین رو کولتون و بزنین به چاک. من نمیتونم هر نوبت گنده های خانوم را بشنفم به خاطر سر به هوایی و کون گشادی شما. نمیتونی کار کنی همین الان جل و پلاست را جمع کن و برو. با همه تونم. تا وقتی فخرالملوک خانوم ویار داره، نقصانی تو چاشت و شوم باشه که جای گرفتن ایراد بنی اسرائیلی بزاره براش و منو بخواد بخاطر شماها خوار و خفیف کنه توی جمع، همین آشه و همین کاسه. اونور حرف بشنفم، اینور تلافی میکنم. پس هم بکشین و شیش دنگ حواستون به کارتون باشه…
رفتم جلو به طرفش. آفتاب از تو سوراخهای دود کشهای سقف افتاده بود تو و دودی که پیچیده بود تو هوا زیر نور مث یه پرده که تله به تله کشیده باشن دید آدم را کور میکرد و پشت این پرده ها را نمیشد دید.
توی اون هوای مه آلود مانند و دود گرفته متوجه من شد که دارم میرم طرفش. داد زد:
هی تو! کجا چادور چاقچور کردی؟ یاسین که نمیخوندم به گوشتون. برو به کارت برس تا نیومدم…
نزدیکش شدم و ایستادم تو پرده ی دودی زیر هواکش. آفتاب که خورد رو صورتم، حرفش را خورد.
گفتم: جایی نمیرم خاتون. تازه اومدم.
دهنش واز مونده بود و چشماش داشت از حدقه میزد بیرون. قبل اینکه بخواد حرفی بزنه بازوم را سفت چسبید و دنبال خودش کشوندم و دوون دوون بردم طرف همون دری که ازش اومده بود بیرون. یه اتاق بزرگی بود حالت انبار. پر خرت و پرت برای مطبخ. کشیدم کنار و گفت: …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚

کشیدم کنار و گفت: حلیمه! تو اینجا چکار میکنی؟ برزو خان صبح سحری گفت که میاد قلعه، ولی نگفت تو رو میخواد بیاره! چطور از این سگ هار جرأت کرده و تورو آورده اینجا؟
فهمیدم سگ هار، فخری را میگه.
گفت: تا آبستن نبود، خان را بنده نبود، حالا که آبستن شده و میخش را کوفته، دیگه خدا را بنده نیست. عاصی کرده همه رو. علی الخصوص من بد اقبال و بد بخت را. هنوز که پیشش نرفتی؟ برزو کجاست؟ چرا از راه نرسیده تورو فرستاده تو مطبخ؟
گفتم: قصه اش طولانی گلاب. میگم برات. برزو خبر نداره من اینجام. یعنی هیچکی نمیدونه! خودم اومدم، تنهایی!
حرفم تموم نشه بود که دو دستی زد تو سرش و گفت: خاک برسرم کنن. هم خودتو بدبخت کردی هم منو. چطور جرأت کردی دختر؟
قضیه را بالا و پایین براش تعریف کردم. ولی نگفتم قصد اصلیم چیه از اومدن.
گفتم: اگه میموندم قلعه چند وقت دیگه نمیشد تو ده رفت و اومد کنم. بچه ام هم که می افتاد روخشت، دیگه همه نفرینم میکردن. خیالشون خبطی کردم. سر همین نموندم. حالا هم تو کارت نباشه. خودم شروع کردم، خودم هم تمومش میکنم.
رنگش شده بود مث گچ. گفت: از اول هی گفتم نکن. گوش نکردی و سرتق بازی درآوردی. هر چی پیش رفت باریکتر شد. یه جایی هم دیگه رشته از هم در میره. اونوقته که دیگه کاری از دست هیچکی برنمیاد. پرش هم تورو میگیره هم بقیه را. خدا به خیر کنه عاقبت این کارو.
گفتم: هول نکن گلاب. کسی کاری به تو نداره. شرعا و عرفا من زن برزو خان ام. بخواد گند کارایی که کرده نزنه بیرون، مجبوره با من بسازه. اگر نه نمیزارم خودم تنها فرو برم تو این باتلاق. اونم میکشم با خودم پایین. تو هم نمیخواد کار علی حده ای بکنی. تنها اتفاقی که افتاده اینه که من بعد یکی دیگه هم اضافه شده تو مطبخ! درست مث وقتی که میومدی تو قلعه.
گفت: هنوزم که هنوزه ساده ای حلیمه. خیال کردی میزاره برزو جون سالم در ببری از اینجا؟ اونم بزاره، فخری اگه بفهمه یا بویی ببره روزگارت سیاهه. هر روزت میشه جهنم. تو که برات فرقی نداره این حرفها. میدونم به گوشت فرو نمیره و میخوای باز کار خودتو بکنی. ولی لااقل بفهم داری چکار میکنی!
گفتم: تو اگه تو این قضیه وا ندی و خراب کاری نکنی، من حواسم به کار خودم هست. حالا هم بگو ببینم کِی بایستی برای فخری چیز ببری کوفت کنه؟
گفت: نشسته بود به زرت و زبیلش ور میرفت. یه سری خرت و پرت پهن اتاقش کرده بود. یهو اون وسط نگاش افتاده به یه کاسه شکسته. میگه اینو تو سفر کرمونشاه یادگاری گرفتم وقتی بچه بودم. بعد هم بیخود زد زیر گریه و یهو هوس نون برنجی کرد. کارد به اون شیکمش بخوره. میون این همه چیز نون برنجی میخواد. الان اومدم یه چیزی درست کنم با آرد برنج جای نون برنجی بدم کوفت کنه.
گفتم: کمکت میکنم درستش کنی. بعد هم خودم میبرم براش.
هرچی تو سر و بالش زد که نمیشه، من بدبخت میشم تو رو اینجا ببینن، زیر بار نرفتم. نون برنجیها که حاضر شد، رخت عوض کردم و همونهایی را پوشیدم که وقتی تو قلعه میومد و میخواستم برم ور دستش تن میکردم. بعد دوری بزرگ لعابی نقش و نگار داری که نون برنجیها را توش چیده بود گلاب را برداشتم و گفتم: راهو بهم نشون بده. رسیدیم اونجا فقط تو حرف نزن. بسپار به من.
غر و لند کرد که: عقلم را دادم دست یه ناقص العقل. چاره چیه. بریم.
از داخل انبار پشت مطبخ، یه در دیگه بود که چند تا پله میخورد و میرفت بالا. پله ها را رفتیم بالا. رسیدیم داخل یه دالونی و دو تا پیچ که خورد رسیدیم توی امارت اصلی. قصری بود برای خودش. سقف بلند و دیوارهای آینه کاری، با یه عالمه زلم زیمبو که خیلیهاش را نمیدونستم چی هست اصلا. یه نون برنجیها را گذاشتم دهنم و به خودم گفتم: اگه اون زنشه، منم زنشم. چطور اون باید تو همچین جایی سر کنه و من تو اون دخمه ی توی ده؟ مگه خون اون بچه اش از این یکی رنگین تره که بخواد همچین جایی بزرگ بشه و این طفل معصوم من کون لختی و پاپتی وسط یه مشت لک و پیسی دهاتی؟ کور خوندی برزو خان. تا هستم، به ریشت بستم.
گلاب گفت: نخور اینها را. کمش جلوه نمیکنه تو نظر اینها.
گفتم: فقط که اون ویار نداره! منم حوس کردم. زن حامله را هم که نمیشه بهش نه گفت!
رسیدیم دم یه اتاق. اتاق که چه عرض کنم، همون یه فقره اندازه ی چندتای خونه ی آقام بود تو ده. گلاب با دست و دل لرزون زد به در و بعدش در را باز کرد و به من اشاره کرد که برو تو. یه نفس عمیق کشیدم و پام را از درگاهی گذاشتم اونور…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚