قسمت ۳۸۶ تا ۳۹۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

شب که شد فرستادنمون تو حجله. همش تو فکر این دختره بودم. از بس تو فکرش بودم یکی دو بار هم نزدیک بود اسم اونو جای تازه عروسم صدا کنم. داشت شیطون میرفت تو جلدم. اون وسط به خودم میگفتم عباس، خریت کردی. اول میچشیدی بعد میگفتی بی نمکه! بلکه جفتشون را هم میگرفتی که دل اون دختر هم نشکنه. بر فرض که راست هم گفته باشه و دختر نباشه، یه بار هم تو ثواب میکردی! کسی که نمیاد اینو بگیره. تازه از فردا هم اول جنگ و دعواست باهاش. پیدا هم هست که دختره نسازه.
چشمهام را بسته بودم و تو هپروت خودم داشت این چیزا از نظرم میگذشت که شنفتم در آروم واشد. خیال کردم خودشه. اومده تو حجله که شر به پا کنه. همونطور که خودم را به خواب زده بودم زیر چشمی یه نگاه انداختم. زنم بود. داشت میرفت بیرون. پیش خودم گفتم لابد داره میره دست به آب یا میره طهارت بگیره. سر اینکه خونوادگی اهل دین و ایمون بودن و منم چاپارچی زائرها شرط کرده بودم که عروس باید اهل نماز و روزه باشه. نبودم خودم. وانمود کردم که هستم. اینجوری گفتم که مطمئن تر باشن و نگن طرف خودش کاروان میبره کربلا ولی آفتاب میاد رو شکمش و پا نمیشه دو رکعت بزنه به کمرش. سپرده بودم که سحر بیدارم کنه زنم که برم حموم غسل و طهارت بگیرم و بعدش یعنی برم مسجد برای نماز.
بیرون که رفت پاشدم چهار دست و پا، یواشکی برم از پشت پرده یه سر و گوشی تو حیاط آب بدم، ببینم همه چی امن و امانه یا نه. زانوم رفت رو یه چیزی و درد پیچید تا توی کمرم. دست کشیدم روی زمین تو تاریکی. یه چیزایی ریخته بود کف. یکیش را برداشتم و تو دستم وراندازش کردم. مهره تسبیح بود. انگار ریسمونش پاره شده بود و دونه هاش پخش زمین شده بود. به ازای هر یکیش که پیدا میکردم یه فحش نثار اقبال خودم میکردم که چرا بیخود خودم را انداختم تو هچل. به خودم گفتم کسی که تو را نمیشناخت، میزدی به جعده و ها برو که رفتی. نه نشونی ازت کسی داشت نه اینور میومدی. سر لج و لجبازی با این دختره ی زبون نفهم خودتو گیر و گرفتار کردی یه عمر. از فردا باید هر روز نذر کنی که این سلیطه یه بساطی سرت در نیاره و به خیر بگذره. سری که درد نمیکرد را نبایست دستمال میبستی بیخود.
تو همین کلنجار رفتن ها با خودم بودم که پرده را یواش دادم کنار و چشم انداختم تو حیاط. چشمهام که عادت کرد به تاریکی دیدم زنم تو حیاط داره با یکی بحث میکنه. گوش تیز کردم. صداشون واضح نبود. براق شدم بهشون و اینبار چشم تیز کردم. دیدم خواهرشه. فهمیدم اثر دوایی که خوردش دادم رفته که پاشده راه افتاده. لابد داشت همه چیز را میگفت به زنم و دروغهای خودش را میبافت که با من سر و سری داشته حتمی. از رفتارشون پیدا بود با هم بحثشون شده. فهمیدم به فردا نمیکشه. همین امشب کار بالا میگیره. مث سیر و سرکه داشت تو دلم قل قل میکرد. چندباری خواستم برم بیرون و پته اش را بریزم رو آب و بگم داره حرف یامفت میزنه. ولی ترسیدم شر به پا بشه و همون شب آبرو ریزی بشه. خودم را سپردم به تقدیر. زل زده بودم تو حیاط که دیدم جفتشون را دیگه نمیبینم. رفته بودن پشت دیفال یا تو ظلمات ته حیاط. چیزی پیدا نبود. یهو دیدم یه صدای شلپی اومد و بعد هم انگار یکی داره تو آب دست و پا میزنه. تو حوض را نگاه کردم. آب راکد بود و موج هم توی حوض نبود. یهو دیدم زنم داره تند تند ولی پاورچین، یه طوریکه صدا نده میاد طرف اتاق. دونه های تسبیح که تو دستم بود را پخش زمین کردم و پریدم سر جام و خودمو زدم به خواب. زنم اومد تو و فرز دراز کشید. به رو نیاوردم. شروه کردم خور و پف کردن. بعد معلوم شد که انگار خودشو انداخته تو سرداب و نفله کرده. اول خوشحال شدم. ولی بعد گفتم نکنه همونطور که گفت جدی دستخطی چیزی نوشته باشه و رسوایی راه انداخته باشه. به آبجیش هم که زن من شده لابد حرفی زده که با هم کل کل داشتن. دیدم اگه دستخط را پیدا کنن، با اوضاعی که راه انداخت و خودش را کشت، کسی حرف منو نمیخونه. میگن زدم بی عفتش کردم و اونم خودشو از ناراحتی ننگی که به سرش اومده کشته. نه راه پس داشتم نه پیش. دیدم بهترین کار اینه که بزنم به چاک. کار آخر را اول بکنم. صبح تو یه فرصت مقتضی زدم بیرون و پریدم روی نشیمن کالسکه و اسبها را تازوندم. بی وقفه اومدم تا رسیدم اینجا…
زغال یه آهی کشید و گفت: حالا راستش را بگو. کاری کرده بودی یا دختره حرف بیخود میزد و بهت بسته بود که بی عفتش کردی؟
سورچی تا اینو شنفت …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚

سورچی تا اینو شنفت یه قمه از تو چکمه اش کشید بیرون و گرفت طرف زغال. من که تا اون موقع ساکت بودم و جیکم در نمی اومد جلو یه مرد غریبه شروع کردم به جیغ کشیدن و داد و بیداد کردن که: نامسلمون بی دین و ایمون، آدمکش، حرومزاده ی بی ناموس ولش کن…
بلکه با بترسه یا یه مسلمونی پیدا بشه تو اون در و دشت و ما را از دست این نامسلمون که معلوم نبود کیه و چکاره است نجات بده. اون هم انگار نه انگار. گفت: اینقدر جیغ بزن تو این بیابون تا جر بخوری. صدات هم نیاری پایین خودم جفتتون را جر میدم!
تا دیدم زور من و زغال به اون لات بی سر و پا نمیرسه، شروع کردم به التماس که کاری بهمون نداشته باشه. دستها . دهن زغال را بست و وارونه سوار قاطرش کرد و قاطر را هی کرد وسط دشت. منو هم تهدید کرد که : جیکت در نمیاد. سر جات میشینی، میرم از اینجا، تا وقتی منو میبینی، میبینمت، حواسم بهت هست. از جات پا نمیشی تا از جلو چشمت دور بشم. اگر نه میتازونم، برمیگردم و هم تو رو نفله میکنم هم شکم اون مردک را سفره. از ترس جون خودمو بچه ام نشستم سر جام . کوزه ی آب و بقچه ی نون را برداشت با یه چندتا خرت و پرت دیگه، مث فانوس و لباسهای من. بعد هم پرید رو کالسکه و به تاخت رفت. توی افق که محو شد پاشدم و دویدم طرفی که زغال را با قاطر هی کرده بود. خیلی دور نشده بود. قاطر سرش گرم چریدن شده بود و ایستاده بود. دست و دهن زغال را که وا کردم، زدم زیر گریه. هرچی گفت چی شده حرف نزدم و کون محلیش کردم. بعد هم دهنم را وا کردم و هرچی فحش تو زندگی یاد گرفته بودم حواله ی خودش و اون آقای بی همه چیزش کردم. گفتم: طرف هیزی از چشماش میباره و دیوثی از هیکلش میریزه، نشستی باهاش به حرف؟
گفت: من چه میدونستم نمک میخوره و نمکدون میشکنه. رفت و اومد تو جعده ی بیرون شهر یه مرامهایی داره. کف دستم را بو نکرده بودم که این ناتو در میاد. هنوز به درختی که کنارش بارانداز کرده بودیم نرسیده بودیم که زغال ایستاد. گوش تیز کرد و گفت: جلد بشین رو زمین.
خودش هم زود نشست و پشت یه گون مخفی شد. نشستم. زغال اشاره کرد به ته جاده. گفت: داره برمیگرده بی پدر. صدای اسب و کالسکه اش میاد و گرت و خاکش به پا شده. دست بردار هم نیس. معلوم نیس چه خیالی داره اینبار.
قلبم تند تند میزد. پیش خودم به گه خوردن افتاده بودم. گفتم از چاله ی برزو خان دراومدیم و افتادیم تو چاه این چشم انگوری دزد. از ناچاری و محض قوت قلب خودم دور و بر را نگاهی انداختم و یه قلوه سنگ درشت برداشتم و محکم گرفتم تو دستم.
زغال گفت: صدات در نیاد. خودش ببینه کاری به کارش نداریم و تو دید نیستیم بیخیال میشه و میره. کالسکه که نزدیک تر شد، زغال آروم سرک کشید از پشت گون. من حتی رغبت نگاه کردن هم نداشتم از بس متنفر بودم از اینکه باز چشمم تو اون چشمهای انگوریش بیوفته. یهو زغال گفت: تکون نخور خانوم.
گفتم: چی شده؟ رسید؟
گفت: اون نیست. این یکی ببینه ما رو دیگه وارونه سوار قاطرمون نمیکنه. دست و پامون را میبنده به دوتا قاطر و هر کدوم را از یه ور هی میکنه تا جونمون در بره.
خوف کردم از حرفش. سرم را آروم از پشت گون تکون دادم تا راسته ی جاده بیاد جلو چشمم. شناختمش. کالسکه ی برزو خان بود که داشت به تاخت راهی که ما اومده بودیم را میرفت طرف ده. به زغال گفتم: حتمی کسی راپورتمون را داده که با این عجله داره میتازونه….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚

به زغال گفتم: حتمی کسی راپورتمون را داده که با این عجله داره میتازونه.
گفت: نمیدونم. ولی هر طوری هست که انگار موش را آتیش زدن که همچین داره میتازونه. خدا به دادمون برسه. باید قبل اینکه برگرده خودمون را رسونده باشیم شهر خونه ی خان والا.
از تو دیدرس که رفت، پاشدیم و با عجله بار و بندیلمون را انداختیم رو قاطر و زدیم به جعده. یه چشمم به جلو بود و یکی هم مدام به پشت سر. از واهمه ی اینکه نکنه یا اون سورچی بی همه چیز یا برزو خان سر و کله شون پیدا بشه باز.
حرف حلیمه که به اینجا رسید یهو شایاجی که ساکت نشسته بود یه گوشه و دیگه پک هم به قلیونش نمیزد، بلند زد زیر گریه و شروع کرد مث ابر باهار اشک ریختن. هرچی صداش کردم فایده نداشت. دور از جون انگار همین حالا جنازه ی عزیزش را گذاشتن جلوش، یا خبر مرگ بهش دادن، اینطوری بلند بلند زار میزد. چند باری صداش کردیم با حلیمه. فایده نداشت. با اون پای سوخته و علیلم به زور خودم را جا کن کردم و کون سره رفتم طرفش. باز حرف اون عباس چشم انگوری پیش اومده بود و این هوایی شده بود حتما.
گفتم: چته خواهر؟ نکن با خودت اینطور. هرچی بوده تموم شده.
سرش را گذاشت رو شونه ام و همونطور باز زار زد. حلیمه مونده بود چه خبره. یکم که گذشت و از هق هق افتاد گفت: خدا ازم نگذره مریم خانوم. من بی چشم و رو را بگو که چه به روز آباجی بنده خدا آوردم. باز همه چی انگار جلو چشمم زنده شد. حالا میفهمم چرا اونشب شده بود مث مه و ماتها. چیز خورش کرده بود قرمساق. وگرنه اون روزی هزار بار رفته بود دم سرداب. چرا اونبار باید بیخود و بی جهت بیوفته اون تو؟ حال ندار بوده بدبخت بد اقبال که وقتی پاش گیر کرد نتونست خودش را نگه داره و افتاد اون تو. خوب شد ننه صدیق و آقام همون موقع ها مردن. ما که دستخطی از آباجی پیدا نکردیم. ولی اگه عباس کاری کرده بوده، ایشالا به حق پنج تن، روز قیامت شبانه روز سگ سرخ هی بخورتش و هی قاتمه برینه و باز گوشت بیاد به تنش و بازهمینطور بشه تا ابد. آباجی بیچاره ی من. یه روز خوش تو زندگیش ندید. خدا رحمتش کنه.
گفتم: خدا بیامرزتش ایشالا. گذشته ها گذشته. تا حالا جفتشون هفت تا کفن پوسوندن و حتمی تو اون دنیا الان جفتشون بازخواست پس دادن. خدا عاقبت ما را به خیر کنه که موندیم اینور تو نوبت.
سرش را از رو شونه ام برداشت. پاشد از جاش و گفت: تف به روزگارش بیاد. من ساده را بگو که با یه بچه شیر خوره و یه دنیا امید پا شدم رفتم دنبال اون بی همه چیز و این همه صدمه به خودم و اون ماهرخ طفلک زدم. نزدیک بود اون پیری بی عصمت و آبروم کنه وسط راه. یادم به همه ی اون چیزا که می افته جزم بلند میشه. ایشالا هر جایی سر به نیست شده اثری ازش نمونده باشه و بی کفن پوسیده باشه.
بعد هم رو کرد به حلیمه و گفت: حلال کن خاتون. ببخش منو. اگه حقی ازت ضایع کرده اون بی پدر قرمدنگ نفرینت پشت سر زن و بچه اش نباشه یهو.
حلیمه مونده بود که چی بگه یا چکار کنه. گفت: خدا ببخشه ایشالا. کی را میگی؟
گفتم: همون سورچی چشم انگوری که میگی، شوور این بوده. ولی همش یه شب.
حلیمه تازه فهمید چی به چیه. گفت: الهی برات بمیرم. از پیش تو در رفته بود اون روز که دیدیمش؟
شاباجی چیزی نگفت. چارقدش را گرفت تو صورتش و همونطور که اشک میریخت از اتاق رفت بیرون. سپیده زده بود و یکی توی حیاط شروع کرد به اذون گفتن…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚

سپیده زده بود و یکی توی حیاط شروع کرد به اذون گفتن.
جای سوختگی روی پام میخارید. دیگه داشت طاقتم را طاق میکرد. رو کردم به حلیمه و گفتم: خواهر، قربون دستت. این ضماد را بده بمالم. خوره ی روح و تنمون هست بسه، دیگه تحمل این زخم را ندارم.
آورد. خواستم بگیرم ازش. گفت: دومنت را بده بالا خودم میمالم برات.
پته ی دامنم را دادم بالا. در ضماد را وا کرد و با انگشت کبره بسته اش مالید دور قوطی و بعد بسم الله گفت و انگشتش را کشید رو زخم و دوا را پهن کرد. جز و وزم بلند شد. گفت: شرمنده ام آبجی. مسبب این حال و روزت منم. تو هم جای من بودی به زمین و زمون شک داشتی. فکر کردم خسرو ردم را گرفته و رسیده اینجا. خیال کردم بعد یه عمری که منتظرش بودم حالا بایست جنازه ی سوخته اش جلو چشمم باشه. دیگه حال خودم را نفهمیدم. یعنی اون لحظه تو چشمم خسرو میومد. زبونم لال خدا نکنه اون باشه. قربون معرفتت. امروز که وردست فروغ الزمان اومد از زیر زبونش بکش ببین کی بوده.
گفتم: خاتون انگار حواست نیس کلا. اینجایی که داری میمالی نسوخته، سالمه. یه چهار انگشت اینور تره که پوستش رفته.
نگاه کرد به جای زخم. یه ببخشید گفت و باز یه انگشت دیگه ضماد ورداشت و شروع کرد آروم کشیدن روی زخم پام.
گفتم: بزار بیاد حتمی از زیر زبونش میکشم. به من میگن کل مریم. این چیزایی که تو گفتی ور اون چیزایی که من تو عمرم کشیدم هیچه. ببین من چه حال و روزی داشتم. یه عالمه راز تو این سینه هست که تا حالا به احدی نگفتم. من با این چشمای ریزم چیزای بزرگ زیاد دیدم.
اینها را که گفتم حساب کار دستش اومد. از نگاش که خیره مونده بود و دستش که باز از رو جای زخم رفته بود کنار فهمیدم.
گفتم: خاتون باز دستت رد رفته. داری اشتباه میمالی.
باز برگشت رو جای سوختگی. گفتم: خیالت راحت خلاصه. حرفی، رازی، چیزی داری به من بگو.
به سینه ام اشاره کردم و گفتم: جاش اینجا امنه. همونطور که از بقیه مونده و درز نکرده، از تو هم میمونه. اگر نمونده بود که کل این شهر به هم ریخته بود.
دستش را کشید و دومنم را داد پایین. گفت: باشه کل مریم. اگه بود میگم!
بعد هم انگار دست به نجس زده باشه هی دستی که مالیده بود به پام را کشید به کرباسی کف اتاق.
گفتم: حالا بگو ببینم این خسرو کی بوده خاتون.
پاشد از جاش. خودش را زد به کری و انگار حرفم باد هوا باشه گفت: من برم دستم را بشورم و آب بکشم، الان میام.
ضعیفه ی خوره گرفته انگار چی بیشتر میتونست بگیره که خواست بره دستش را بشوره. تو دلم گفتم به گوز حسینعلی که نمیگی.
بعد بلند گفتم: قربونت میری بیرون ببین این شاباجی حالش خوشه یا نه. پس نیوفته یهو از غصه.
ارسیهاش را پا کرد دم در و باز کون محلی کرد به حرفم و رفت…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نود)
join 👉 @niniperarin 📚

ارسیهاش را پا کرد دم در و باز کون محلی کرد به حرفم و رفت. موندم تنها تو ظلمات اتاق. کم کم صدای گنجیشکها در اومده بود. یادمه اون وقتها که بچه بودم اگه این وقت صبح بیدار میشدم، می‌دیدم که ننه ام بیداره و داره سماور حلبیش را جوش میاره. همین صدای گنجیشکها هم میومد. سلام که میکردم بهش میگفت: صبحت به خیر ننه. عاقبت به خیر شی ایشالا.
وخی ننه که گنجیشکها هم بیدارن، به فکر دون و کارن. هر کی سحر پا میشه، در رزقش وامیشه. نقل و نباته رو سرش، علیمردان هم شوورش…
چشمهام سنگین شد. خیره بودم به در منتظر شاباجی و حلیمه که بیان تو. دلم ضعف میرفت از گشنگی. منتظر بودم یکیشون بیاد و یه تیکه نون بده دستم. آروم پلکم افتاد و رفتم تو چورت. صدای یکی یکی باز و بسته شدن در اتاقها و رفت و اومد آدمها را تو حیاط میشنیدم. کم کم صدها محو شد و دیدم وسط یه دشتم و بقچه ی نون جلوم وازه و دارم لقمه میگیرم. زیر یه درخت بودم. خوب که نگاه کردم دیدم همون درخت کُنار خونه ی حاج رضا رزازه. یه عالمه گنجیشک هم روش بودن و صدای جیک جیکشون به آدم یه آرامش عجیبی میداد. همونطور که خیره بودم به بالای درخت و تو فکر صدای گنجیشکها بودم یهو یکی گفت: به چی ماتت برده هان؟ بگیر دستم افتاد. سرم را که آوردم پایین دیدم همون پیرمرد انکرالاصواتی هست که توی قبرستون می دیدمش. یه لقمه گرفته بود و داشت بهم تعارف میکرد. نگام که بهش افتاد خندید و اون دندونهای گراز کرم خورده اش زد بیرون. اومدم لقمه را از دستش بگیرم که یهو دستش را پس کشید و هراسون گفت: پاشو. یالا. پاشو تا دیر نشده.
حیرت کرده بودم. خودش پاشد و تندی بقچه ی نون را زد زیر بغلش. گفتم: چی شده؟
با دستش به اون دورها توی افق اشاره کرد. دیدم یه کالسکه داره به تاخت میاد اینور.
گفتم: این کیه داره میاد؟ برای چی میخوای در بری؟
جواب نداد. برگشتم پشت سرم. نبود. ترسیده بودم. شروع کردم به دویدن. چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای پای اسبها و شلاق سورچیش را پشت سرم شنیدم. خوردم زمین و پام کشید روی سنگها و رونم درست همونجایی که سوخته بود شروع کرد به گر کشیدن. چرخهای کالسکه جلوی صورتم ایستاد. سرم را بلند کردم. مترسک میرزا روی نشیمن کالسکه نشسته بود و قنوت توی دستش بود و روی گونی صورتش یه خنده ی محوی نقش بسته بود. گفت: باز به هم رسیدیم. اومد پایین. در کالسکه را باز کرد و خدیجه ی گور به گوری ازش اومد پایین و ….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚