قسمت ۳۸۱ تا ۳۸۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

میدونم این بلایی که سرمون اومد سر همون بوده.
ننه ام بعد یه عمری زندگی با آبرو و زجری که تو خونه ی آقام کشیده بود و غصه ای که برای من میخورد، تا این حرفو شنید انگار که عمرش را باخته باشه موند هاج و واج. اشکش را پاک کرد و از اتاق رفت بیرون. حتی وقتی آقام هم مرد دیگه اشک نریخت. حرف هم نزد از اون روز به بعد غیر چند کلمه تا وقتیکه سه سال بعد آقام مرد.
من نتونستم ببخشمش. ایمان داشتم هر بلایی سرمون اومده تقصیر اون بوده. فرداش وقتی کسی نبود تو اتاق بالا سرش، رفتم یه مشت خاکه نون آوردم و ریختم تو حلقش و از اتاق رفتم بیرون. چند دقیقه بعد که برگشتم چشاش وق زده مونده بود به سقف و تموم کرده بود. به ننه ام که گفتم تموم کرده گفت: جهنم مبارک باشه که یه عمر اهل و عیالش را تو جهنم ضجر داد. اینها آخرین حرفهایی بود که تا وقتی که آفتاب عمرش از سر چینه بپره به زبون آورد.
گفتم: والا نمیدونم. خدا جای حق نشسته. برای بعضی کارا اسباب لازمه. یه بنده ای اگه خدا بخواد میشه اسباب جذای یکی دیگه تو این دنیا. حتی اگه بچه باشه در حق ننه آقاش مث تو. مث من که شدم ملکه ی عذاب گناههای یکی دیگه!
گفت: یعنی چی؟ اسباب تقاص کی شدی؟
گفتم: برو حاضر شو. دلم گرفته. بریم کوه یکم راه بریم. برات میگم.
گفت: چشم خانوم.
اومد بره بیرون که تو درگاهی ننه ام رسید. زغال سلام کرد بهش و رفت بیرون. ننه ام اخمهاش را کشید تو هم و اومد تو.
گفت: تو اتاق چکار داشت؟
گفتم: هیچی. خودم صداش کردم بیاد. گفتم آماده بشه بریم یه ذره راه برم.
ننه ام گفت: وای خاک بر سرم. میخوای ملت ببیننت و یهو بویی ببرن که خان پدرمونو در بیاره؟ بیخود. نمیشه بری.
گفتم: بر عکس راه ده میرم. میریم تا کوه و برمیگردیم.
از اون انکار و از من اصرار تا بالاخره زیر بار رفت. کوتاه میومدم و دمش را بر نمیداشتم برای بیرون رفتن از قلعه، دفعه ی دومی دیگه تو کار نبود. بعد دیگه نمیشد به وقتش زد بیرون و رفت.
با زغال که از قلعه زدیم بیرون احساس آزادی میکردم.
هی اصرار کرد که قضیه چیه؟ نگفتم از اول. یه ذره یه ذره هی قرم قرم کردم و خورد خورد براش گفتم تا ببینم مزه دهنش چیه.
راستش میدونی خواهر. فهمیده بودم تو این دور و زمون نمیشه آدم به هیچکی اعتماد کنه. حتی به چشاش. اون زخم خورده ی خان بود ولی الان هم تو رکاب پسرش بود و هرچی میگفت برزو خان این میگفت چشم. سر همین بایست محکش میزدم.
قضایا را کم کم براش گفتم. ولی نگفتم قصدم چیه. هرچی بیشتر میشنفت بیشتر رگ گردنش میزد بیرون. یه چیزایی هم از خودم درآوردم و سرش کردم. مثلا گفتم فخری گفته به برزو که بفهمم پای کس دیگه ای یا بچه ی دیگه ای در میونه جفتشون را سقط میکنم. وقتی که خوب براش گفتم و دیدم که درست و حسابی پخته شده و اومده رو کپه ی من، قضیه فرار و رفتن به خونه ی خان را برایش رو کردم. اول نمیدونست بگه آره یا نه. ولی بعدش قبول کرد که با هم بریم و راه و چاه را بهم نشون بده تا برسیم خونه ی خان.
گفتم آماده باشه که همین یکی دو روزه بایست تو ظلمات شب بزنیم بیرون و عازم شهر بشیم. قبول کرد. وقتی برگشتیم قلعه گفت میرم مقدمات کار را بچینم که آماده باشه وقت رفتن. شما هم هر وقت، وقتش بود یه ندا بده من دربست در خدمتم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد و دو)

join 👉 @niniperarin 📚

شما هم هر وقت، وقتش بود یه ندا بده من دربست در خدمتم.
دو روز بعد دیدم فرصت مناسبه. بهش رسوندم که برای شب حاضر باشه. خودم هم خرت و پرتهایی که لازم داشتم را ریختم تو یه چادر شب و بستم و به زغال هم گفتم بیاد ببره بزاره پیش خودش که شب معطلی و سر و صدا نداشته باشه.
شب که شد ماه کامل بود و مهتاب ظلمات را از شب گرفته بود و سیاهیش را بور کرده بود. صبر کردم که ننه و آقام خوابشون سنگین بشه و بعد راه بیوفتیم. اگه بویی میبردن از قضیه دیگه همونجا موندگار میشدم تا ابد. وقتش که شد آروم و پاورچین راه افتادم و از تو اتاق زدم بیرون. راهرو را رفتم تا دم حیاط ولی یهو دلم برای ننه ام تنگ شد. بغض گلوم را گرفت. نمیدونستم تا کی دیگه نمیبینمش. جای دل دل کردن و شک آوردن نبود. چند روز دلتنگی می ارزید به یه عمر بدنومی تو اهل ده و پشیمونی. یه نظر هم از همون لای درز در، حتی همونطور که خواب بود هم میدیدمش دلتنگیم تموم بود. برگشتم از تو راهرو و رفتم تا پشت در اتاق. قبل اینکه در را باز کنم صدای اون و آقام را شنفتم. اول ترسیدم. بعد بیخیال شدم و نوک انگشتی فلنگ را بستم.
از قلعه که زدیم بیرون نیمه شب را رد کرده بودیم. من سوار یابو بودم و بقچه ام را هم زغال بسته بود پشت. تو خیالم خودم را مث کولیهای خونه به دوش میدیدم که هیچ وقت یه جا بند نبودن. وقت جابجا شدنشون میومدن و چند روزی تو دهات ما چادر میزدن. همه به چشم بد بهشون نگاه میکردن. میگفتن اینها رمالن و دزد. اهل نجس و پاکی نیستن و هزارتا چیز دیگه که پشت سرشون میگفتن. ولی من هیچ وقت بدی و آزاری ندیده بودم ازشون. از همون وقت پیه اش را به خودم مالیدم که از این به بعد، بعید نیست مث اونها خونه به دوش باشم و هرجایی که برم چپ نگام کنن. تحویلم نگیرن و حرف و تهمت بشنفم. باید پوستم را کلُفت میکردم.
زغال یه فانوس گرفته بود تو دستش با افسار یابو و از جلو میرفت. صدای جیرجیرکها از دورتر میومد و وقتی که نزدیک میشدیم و صدای پای قاطر و زغال را میشنفتن اونها هم انگار ساکت میشدن و سر و گوشی آب میدادن که ببینن کیه.
گفتم: کی میرسیم زغال؟ چقدر مونده؟
گفت: مونده. هنوز از ده درست و حسابی نرفتیم بیرون. منم که پیاده ام و بار قاطر هم سنگین. همینطور بریم و وانستیم، تا ظهر دیگه رسیدیم.
صدای شغال از دور میپیچید تو دشت و گهگاه جونورهایی که معلوم نبود تو تاریکی چی ان از جلو پای قاطر پر و پخش میشدن. همه ی فکرم این بود که وقتی رسیدیم خونه ی خان چکار باید بکنم. به زغال گفته بودم برای اینکه دردسری براش درست نشه وقتی برزو را دید بگه من خودم تنهایی در رفتم و اون هم یهو ملتفت من شده و اومده دنبالم که برم گردونه ولی حریفم نشده.
غیر یکی دو جا که چشمه بود و برای برداشتن آب ایستادیم تموم شب، جعده را گز کردیم. آفتاب که زد من دیگه ضعف کرده بودم، حالم هم همچین روبراه نبود ولی به رو نیاوردم. همونجا کنار جعده یه درخت بود. زغال گفت بریم بشینیم اینجا یه چاشتی بخوریم و بعد دوباره راه بیوفتیم. هنور بقچه ی نون را وا نکرده بودیم که یه صدای فریادی پیچید تو صحرا و سکوت را شکست. زغال تندی پاشد و چشم انداخت اینور و اونور. ته جعده تو افق گرد و خاکی به پا شده بود و یکی سوار کالسکه داشت میتازوند. هول ورم داشت. گفتم نکنه آشنا باشه؟ از آدمهای خان نباشه. نفهمیده باشن در رفتیم و انداخته باشن دنبالمون. پاشدم و دویدم پشت درخت پناه گرفتم. زغال گفت: درست پیدا نیست. ولی هرچی هست میدونم که از کالسکه های خان نیست. ولی احتیاط شرط عقله. بمون پشت درخت و بیرون نیا.
بعد هم یابو را آورد بست جلوی درخت که دیدش را کور کنه. کالسکه نزدیک شد و به ما که رسید نگه داشت…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد و سه)

join 👉 @niniperarin 📚

کالسکه نزدیک شد و به ما که رسید نگه داشت. زغال گفت: این دیگه کیه؟
از پشت درخت سرک کشیدم. پیاده شد از نشیمن کالسکه و افسار اسبها را با میخ سرش کوبید به زمین. ترسیدم. گفتم: دزد نباشه؟
زغال گفت: بهش نمیخوره. کالسکه ی چاپاری داره. مسافر نداره ولی. حالا گیرم هم که دزد. چی داریم که بخواد ببره؟
میخ اسبها را که کوفت، سنگ تو دستش را پرت کرد و اومد طرف ما. دیلاق بود و داراز. سر و وضعش بد نبود.
جلو که رسید سلام و علیک کرد. زغال جواب داد. من هیچی نگفتم. چادر گلداری که به کمر بسته بودم را وا کردم و یه طوری انداختم سرم که روم را هم بگیره.
گفت: آب دارین؟ عجله ای صبح زود زدم از خونه و بعدش از شهر بیرون. یادم رفت کوزه بردارم. پشت این کالسکه که هم که آدم میشینه خاک یه راس میره تو حلقش.
چشمهای سبز انگوری وق زده اش تو صورت رنگ و رو پریده اش گشادتر به نظر می‌رسید از حد معمول. انگار داشت از یه چیزی فرار میکرد.
به خودم گفتم انگار هر کی تو این جعده میره و میاد داره از یه چیزی در میره. این از ما. اینم از این بنده خدا!
زغال آب داد دستش و گفت: یه فرسخ جلوتر بزنی تو بیراه یه چشمه هست‌. میتونی آب ورداری.
بعدش هم بقچه ی نون را وا کرد و ادامه داد: نمک گیر نمیشی داداش. بفرما. میخواستیم یه چاشت بزنیم که رسیدی.
قبول نکرد. زغال گفت: مهمونی که وقت سفره میرسه بایست یه لقمه هم شده بزنه. شگون نداره دستم را رد کنی. بفرما بشین.
یه ان و منی کرد و نشست. گفت: عجله دارم. ولی محض خاطر شما و معرفتت میشینم که ناراحت نشی. ایشالا که پر برکت باشه همیشه سفره ات.
نشست. بعد هم گفت همشیره را صدا نمیکنی؟
خودم از پشت درخت اومدم جلو و سلام کردم و نشستم. جواب داد.
زغال پنیر را وارو کرد رو یه نون، وسط سفره و گفت: حالا عجله ات سر چیه داداش؟ مسافر که نداری تو کالسکه. کمتر بتازونی، حیوونات هم کمتر خسته و تشنه میشن.
گفت: روز اولم نیست که سورچیم. لم این زبون بسته ها دستمه. بایست خودم را سر وقت برسونم به شهر بعدی. آخه زائر میبرم کربلا و اینور اونور برای زیارت. منتظرن مردم. باید سر وقت برسم که علاف نشن بندگون خدا.
زغال گفت: خدا خیرت بده. پس هم ثواب دنیا را میبری و هم عقبی. ولی همیشه آدم یه ذره زودتر راه بیوفته نه تو راه درمونده میشه، نه مسفارش معطل. البته ببخشید که اینها را میگم. عجله که میکنی آب و آذوقه را که یادت میره هیچ، خدای نکرده حیوونت هم تلف میکنی.
سورچی لقمه اش را فرو داد و یه قلپ آب هم از سر کوزه رفت بالا و گفت: آره برادر. حرفت متینه. ولی همیشه اوضاع آدم یه جور نیس. تا حالا هیچوقت هیچ جا دیر نرسیدم. شده یه روز زودتر هم بوده اونجا بودم، ولی دیرتر نه. این سری هم که تاخیر افتاد تو کار محض خاطر این بود که پریشب عروسیم بود. مجبور بودم بایستم. صبح دومادیم از خونه زدم بیرون و یه نفس تازوندم تا اینجا. بین راه فقط یه جا ایستادم یه آبی خوردم. محض اینکه زودتر برسم از میون بر اومدم. سر همین، مهمون خونه یا کپر بین راهی نبود که واستم کوزه ای بگیرم یا غذایی بخورم. الان هم که افتادم تو این جعده ی اصلی بعد از شهر جاده میون بر تلاقی میکرد. نمیشد برگردم.
زغال خندید و گفت: به مبارکی ایشالا. البته این نون و پنیر کجا و صبحونه ای که زن و مادر زن میزارن جلوت کجا. پس حالا چرا تنها اومدی بری زیارت؟ زنت را هم می آوردی همرات. یکم بقیه تنگ هم میشستن جای اون بنده خدا هم میشد. صبح عروسی گذاشتیش تک و تنها و اومدی.
سورچی تکه نونی که جلوش بود را گذاشت وسط سفره و رفت کنار. از پر جورابش جعبه سیگارش را درآورد و یه نخ پیچید. کبریت کشید و دود سیگار را بلعید و نگاهش را دوخت به ته جاده. گفت: عروس نمیتونست بیاد! بد یمن بود این دختر. امروز فاتحه دارن خونه شون…
تا اینو گفت خواهر دلم هری ریخت. هنوز پا تو جعده نگذاشته درست حسابی و خونه ی خان نرسیده، خبر مرگ میشنفتیم. شگون نداشت این قضیه. به خودم گفتم حتمی خود این مردک بد قدم بوده که اینطور شده، حالا هم که نشست سر سفره ی ما. بد افتاد به دلم.
زغال که انگار از حرف سورچی جا خورده بود گفت: عروس مرد دیشب؟ چکار کردی مگه؟
سورچی پاشد. با اون چشمهای انگوریش یه نگاه چپ غضبناکی کرد به جفتمون و گفت: خواهرش همون دیشب خودشو خلاص کرد سر حسادت. دم صبح. عباس شاید خطا زیاد کرده باشه تا حالا، ولی آدم نکشته!
زغال آب دهنش را قورت داد و گفت: منظوری نداشتم. خدا رحمتش کنه.
شاباجی اینها را که شنفت از جاش پاشد و رفت طرف حلیمه..

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚

شاباجی اینها را که شنفت از جاش پاشد و رفت طرف حلیمه. نشست روبروش. دستهاش را گذاشت رو زانوهای حلیمه. میخواست حرف بزنه ولی پیدا بود نمیتونه. چشمش را بست. اونکه سالم بود. ولی با اون یکی که پلک نداشت انگار زل زده بود تو چشمهای حلیمه که تعجب کرده بود و ترسیده بود که نکنه باز شاباجی میخواد بهش تیکه بندازه. چند لحظه ای سکوت محض شد.
شاباجی سکوت را شکست. گفت: بنازم به قدرت پروردگار که بعد یه عمر سرگردونی که نفهمیدم بالاخره اون قرمدنگ کجا رفته بود، حالا، اینجا، تو این جذامخونه یکی مث تو بایست پیدا بشه و یه نشونی ازش بده. کجا رفت؟
حلیمه که سر در نیاورده بود چی به چیه و شاباجی یهو چش شده، یه نگاه پر از سوال انداخت به من. خودم هم مونده بودم تو کار تقدیر. گفتم: سورچی را میگه. چی شد؟ کجا رفت؟
گفت: مگه میشناختینش؟
شاباجی گفت: آره. در حد یه خواستگاری و یه شب حجله و گم شدنش بعد از سحر. یه روز اومد و رفت و یه عمر من مادر مرده را سرگردون کرد.
رو کردم به حلیمه و گفتم: قصه اش طولانیه. میگم برات بعدا. بگو سورچی کجا رفت؟
حلیمه خودش را از زیر دست و پای شاباجی کشید بیرون و گفت: از اون قیافه ی شیطانی و اون چشمهای وزغ وق زده اش ترسیده بودم. حس و حال خوبی نداشتم. ولی زغال انگار نمیدید اینا را. یا اگه میدید براش توفیری نداشت. هنوز باهاش گرم میگرفت و بی پروا باهاش حرف میزد. بهش گفت: ما که راهمون خلافه همه تو این جعده. ما میریم شمال و تو جنوب. دیدارمون میشه به قیامت. اگه میخوای بگو ما هم بدونیم قضیه چیه. به آبجی عروست چه که خودش را بخواد سر به نیست کنه؟
سورچی خندید. از اون خنده هایی که هیچ وقت یادم نمیره. مو به تن آدم سیخ میکرد. گفت: هیچی بابا. ضعیفه شیرین عقل بود. بعدا فهمیدم که قیافه نداشت. میخواستن اول بکننش تو پاچه ام. منم قضیه داشت که رفتم خواستگاریش. اهل نماز روزه و خدا پیغمبر بود بینوا. جای دیگه روش نمیشد بره. لابد میرفت به چله نشینی و اعتکاف که بلکه معجزه ای بشه و یه شبه از این رو به اون رو بشه قیافه اش. بعد اینکه حرفش را زدن برام، چند باری رفتم در خونه شون و زاغ سیاهش را چوب زدم. یا تو مسجد بود یا اموم زاده. چندباری رفتم تو اموم زاده پیگیرش شدم و بالاخره سر حرف را باش وا کردم. اونقدرا هم که نشون میداد اهل محرم و نامحرمی نبود. رو گیر بود ولی هوب بلد بود آدمو خام خودش کنه. آب نبوده تا اون موقع لابد، اگر نه خوب بلد بود شنا کنه.هرچی که بود ولی صداش گیرا بود و زبونش شیرین. ما هم قیافه اش را که ندیده بودیم از پشت روبنده، ندید کچلیش را گذاشتیم کم آوازش. بهش قول عروسی دادم و رفتیم خونه شون رسما به خواستگاری. تو که اومد و چایی آورد، بدجور خورد تو ذوقم، از قضا همون موقع یکی دیگه را دیدم تو حیاط. اونو که دیدم این یکی از نظرم پرید. منم که مغز خر نخورده بودم که بخوام یه عمر خودمو گیر اون شمایل کنم. نگاش میکردی انگار ملکه ی عذابه. برعکس اون یکی که انگار در بهشت را وا کرده بودن و یه حوری ازش تلپی انداخته بودن جلوم. خلاصه. ما اون یکی را خواستگاری کردیم که فهمیدیم آبجیشه و بعد هم کار تموم شد. فرداش داشتم میرفتم که اومد برام رجز خونی که فلان میکنم و بیسار. بعد هم تهدید کرد که هم دست نوشته گذاشتم که اگه بلایی سرم اومد سند باشه، هم خودم هستم. فردای عروسی رسوات میکنم. میگم که از دختری درم آوردی و رفتی شوور خواهرم شدی…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚

میگم که از دختری درم آوردی و رفتی شوور خواهرم شدی.
دختره ی بی همه چیز رو تو وایساده بود و تهدید میکرد و انگ میبست بهم. تازه فهمیدم خطر از بیخ گوشم جسته. معلوم نبود کجا چکار کرده و خودش را به باد داده، حالا هم میخواست ببنده بیخ ریش ما و خودش را زور و زور غالب کنه. دیدم پا پس بکشم یه عمر باختم و اون شیر میشه سرم. معلوم نبود راست یا دروغ حرفش. راست بوده باشه معلوماتی نداشت که کجا بوده و با کی! دروغ هم باشه که نمیشه با این ضعیفه یه عمر طی کرد. از اونور هم همه ی حرفها را زده بودیم برای آبجیش و قرار مدارها را گذاشته بودیم. میدون را وا ندادم. گفتم پا حرفم وامیستم، آبجیتم میگیرم تا ببینم چه غلطی میخوای بکنی. تا دید من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم و میدون را وا ندادم رفت تو لاک خودش. دیگه زبون به کام گرفت و نطقش در نیومد تا شب قبل عروسی. اون شب بعد غروب بود، درست بعد از اذون، اومد تو کوچه سنگفرش که کالسکه را اونجا میگذاشتم. خوابیده بودم تو کالسکه و داشتم به همین چیزا فکر میکردم که ناطور کالسکه ها صدام کرد. گفت یکی کارت داره. اومدم دیدم خودشه. گفت: دفعه ی آخره که میام پیشت. اومدم حجت را باهات تموم کنم.
خندیدم بهش و گفتم حجت برا من تموم شده اس. خوش گلدی. از فردا شب هم میشی خواهر زنم و هر روز باهات رو تو رو ام. بزار بشم شوور آبجیت و حق خویش و قومی پیدا کنم باهات اونوقته که معلوم کنم با کی رفتی و از دختری دراومدی.
فقط خندید و بعد رو گردوند و رفت. تا فرداش کلی خودخوری کردم که اگه جدی حرف و حدیث پیش بیاره چطوری ثابت کنم که کار من نبوده؟ بعد دیدم بیخود نگرانم. همه عالم و آدم و محلشون میدونن اون آبجی بزرگه بود و من آبجی کوچیکه را گرفتم. میگفتن سر همین که کسی نیومده اونو بگیره زده به سرش، دیوونه شده و هذیون میگه. کی حرف اونو باور میکرد؟ ولی خب بایست یه کاری میکردم که شب عروسی نزنه به هوچی گیری و عروسیمون را عذا نکنه. رفتم عطاری. گفتم سورچی ام. پای اسبم در رفته. چموشه. نه میزاره برم طرفش که جا بندازم براش نه وسعش را دارم که خلاصش کنم و یکی دیگه بگیرم. یه دوایی بده که از حال بندازتش، بعد که پاش را جا انداختم باز سرحال بشه. یه گرتی داد گفت: یه قاشق بریز تو سطل آبش کارت راه میوفته. مجلس که شروع شد، وسطهای مجلس به بهونه ی دست به آب یه گشتی زدم تو حیاط. یه لیوان برداشتم و یه پشت ناخن از گرت را ریختم توش و هم زدم. دیدم خبری از ازش نیست. یه عمه داشتن. سراغ آبجی عروس را گرفتم. گفت رفته تو اتاق پشتی عزا گرفته لابد. لیوان را دادم بهش. گفتم این آب تربت بخت گشا توشه. برو به خوردش بده ایشالا که بخت اونم واشه. دعام کرد و با پای شل و لنگش رفت تو اتاق. منم برگشتم تو مجلس. شب که شد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚