قسمت ۳۷۶ تا ۳۸۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هفتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

من موندم و یه قلعه ی درندشت تنهایی.
دو سه روزی فقط چپیده بودم تو اتاق و غصه میخوردم. ننه ام هم که می اومد بهم دلداری بده تازه حال و روز خودش می‌ریخت به هم و یکی را میخواست که اونو دلداری بده تازه.
نشستم با خودم فکر کردم این که نشد که بشه. نبایست بشینم دست رو دست بزارم که هر اتفاقی خواست بیوفته. باید یه حرکتی بکنم. خدا خودش گفته از تو حرکت از من برکت.
کلی فکر کردم. باز به این نتیجه رسیدم که خودم بایست پیش دستی کنم و کاری که اونها بعدا میخوان در حقم بکنن را زودتر در قبال خودشون بکنم. اگه حمله نکنی مجبوری عقب بکشی و تن به خفت و ذلت بدی.
یاد حرف‌های ننه ام و گلاب و بقیه افتادم که: مگه میشه با خان و طایفه اش در افتاد؟ اونها صدتا گنده تر از ماها رو حریفن چه رسه به ما! اینها وقتی حرفی میزنن ما فقط باید بگیم چشم. اگر نه روزگار خودمون و هفت پشتمون را سیاه میکنن.
تو دلم خالی شد و تهش لرزید. بعد یاد حرف آقام افتادم وقتی که باهاش میرفتم تو کوه و صحرا. میگفت هر کی از کوه بترسه میوفته.
به خودم گفتم: نترس حلیمه. صدتا مث فخری و خان والا و همین برزو حریفت نمیشن اگه بی گدار به آب نزنی. گول اون جلال و جبروتشون را نخور. همش باده. یه مشت رستم صولت و افندی پیزین اینها. یه سوزن بهشون بخوره بادشون میخوابه.
کلی فکر کردم و نقشه کشیدم. تا حالا یه ضربه بهم زده بودن و وقتش بود که ضربتی نوش کنن. میگن همیشه بایست دست دشمنت را زودتر بخونی و نگذاری کارش پیش بره. اگه فخری از قضیه بویی میبرد حتم دارم اولین کاری که میکرد این بود که قصد جون خودم و بچه ام را میکرد. اگه نمیگذاشتم بچه اش به دنیا بیاد یا اگر هم میومد سر به نیستش میکردم دیگه همایون خان من میشد همه ی زندگی برزو. میدونستم گناهه این کار. ولی اونها هم کم گناه نکردن تو زندگیشون. تازه بدتر از این کاری که من به فکرم رسیده بود. میدونی چند تا آدم بی گناه را همین خان فلک کرده بود؟ من ندیده بودم به چشم خودم. تو دهات ما هم نکرده بود. شنفته بودم تو شهر این کارو کرده. یا همین فخری. کم گناهیه اونجور جلوی چشم نامحرم قر به کونش میداد و راه میرفت؟ یا قاه قاه میزد زیر خنده؟ انگار نه انگار که اون همه مرد اونجا هست! من که بلند میخندیدم ننه ام کلی بد و بیراه بهم میگفت. میگفت: میخندی صدات نبایست دربیاد. یکی ببینه میگه نیشش که شله لابد جای دیگه اش هم شله. اصلا از کجا معلوم فخری هم جای دیگه اش شل نبوده و اون بچه که تو شکم داره، بچه ی برزو خانه؟
خلاصه دیدم حق این آدم را گذاشتن کف دستش گناه که نیست هیچی، ثواب هم داره تازه.
باید یه برنامه ای میچیدم و تا شکمم بالا نیومده بود که لوم بده خودم را میرسوندم شهر و کار را تموم میکردم. ولی تاحالا نه شهر رفته بودم و نه خونه ی خان را بلد بودم. اگر به ننه یا آقام هم می‌گفتم حتمی نمیگذاشتن که برم. تنها کسی که بلد بود و میشد راضیش کنم که منو ببره زغال اخته بود. باید یه طوری می آوردمش تو راه و بی اینکه کسی بفهمه میرفتم شهر و به هر طریقی بود تو خونه ی خان دستم را بند میکردم. اینجوری برزو هم تو عمل انجام شده قرار می‌گرفت. اونوقت دیگه نمیتونست ردم کنه و از یه طرف هم پیشش که باشم دیگه خودش هم حواسش بهم میبود.
تصمیمم را گرفتم و زغال اخته را صدا کردم. باید بیشتر بهش نزدیک میشدم که اعتماد کنه بهم. سر اینکه بی خطر بود و کاری هم ازش برنمیومد، ننه ام ایراد نمیگرفت که چرا باهاش اینور اونور میرم یا تنهایی میگم بیاد تو اتاقم.
زغال در زد. گفت: خانوم منو صدا کردین؟
گفتم: آره. بیا تو کارت دارم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هفتاد و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: آره. بیا تو کارت دارم.
در را باز کرد و ایستاد تو درگاهی و گفت: در خدمتم خانوم. کاری داشتین؟
از دور که نگاش میکردی جوون میزد ولی وقتی نزدیک می اومد از چین و چروکی که روی صورت کوسه اش شیار انداخته بود میشد حدس زد که سن و سالی ازش گذشته.
گفتم: بیا تو بشین، در را هم ببند. میخوام باهات حرف بزنم. یه نگاهی تو راهرو انداخت. با اکراه اومد تو و در را پیش کرد. انگار معذب بود از اینکه بخواد لنگه ی در را چفت ببنده. ایستاد همون نزدیک در کنار دیفال. گفتم: راحت باش زغال. نمیخوای بشینی؟ خسته میشی سرپا.
ترسش از حسابی بود که از خان میبرد لابد. گفت: راحتم همینجا.
اصرار نکردم بهش.
گفتم: راستش میدونی که. کسی به این قلعه رفت و اومد نداره تا خان والا یا برزو خان نباشن. منم که مونس و همدمی ندارم. صدات کردم اینجا یکم بشینیم با هم اختلاط و درد و دل کنیم. میپوسه آدم از بی همزبونی. دیگه مگه چقدر میشه آدم با ننه اش حرف بزنه؟ بعد چند روز دیگه حرفی نمیمونه برا گفتن.
گفت: بله خانوم. حق با شماست. حرفتون متین.
گفتم: اینقدر دست به سینه وانستا اونجا. همش فکر میکنم دست پاچه ای میخوای بری دست به آب. بگیر بشین یه ذره.
یه چشم گفت و سرجاش نشست. گفتم: ببینم زغال، تو خیلی وقته خان را میشناسی؟
سرش را زیر انداخت و گفت: بله. برزو خان که به دنیا اومد من هفت هشت سالم بود. یادمه اون روز را.
گفتم: مگه تو کجا بودی اونوقت؟
گفت: آقام تو دم و دستگاه خان نوکر بود. اون موقع خان هنوز نیومده بود شهر جاگیر بشه درست و حسابی. یه امارت کوچکتر از اینی که الان دارن داشتن. ما خونوادگی اونجا زندگی میکردیم. من و ننه و آقام و چهارتا خواهرام. همه نوکر و نوکر زاده بودیم. یادم میاد بچه که بودم همش آقام دعا میکرد به جون خان. میگفت: خدا عمرش بده که اگه نبود حالا آواره و بی سرپناه مونده بودیم و سقف بالاسرمون نبود. برعکس الان بود اون موقع. تو ده بودن و گه گاه میومدن شهر. اون موقع، وقتی که برزو خان دنیا اومد را میگم، اومده بودن شهر. وقت زاییدنش نبود اون موقع. قابله گفته بود زودتر از یکماه دیگه دنیا نمیاد. ولی همینکه اومدن، شب دوم بود که خانوم دردش گرفت و زایید. سر همینه که یادمه.
با خرفایی که زد به خودم گفتم بیخود نیس برزو اینو گذاشته اینجا. جد اندر جد اینها تو رکاب خان بودن. نمیشه به این راحتی بگیرمش تو چنگم و با خودم همراهش کنم. ممکنه خبر ببره و راپورتم را بده.بایست یه طوری رگ خوابش میومد تو دستم. بهترین راه این بود که یه چیزی ازش بیرون بکشم که به وقتش تو دستم باشه که بتونم اگه لازم شد علیهش استفاده کنم.
گفتم: پس بیخود نیس برزو بهت اعتماد داره و اینقدر تعریفت را میکنه. خانه زادین خونوادگی.
سرش را آورد بالا و با تعجب گفت: برزو خان تعریف منو میکنه؟
گفتم: آره. چند بار تا حالا گفته این زغال اخته آدم با فکر و سیاستیه. عقلش درست و حسابی کار میکنه. ببخشین اینطور میگم، حرف خان را میزنم، میگه این زغال منو یاد شاه خدابیامرز آغا محمد خان میندازه. هم مث اون اخته است هم هوش و درایت اونو داره. اگر تو دم و دستگاه مملکتی بار اومده بود حتمی مث آغا محمد خان بود. اگه شاه نمیشد حتم دارم وزیری چیزی میشد!
اینها را که گفتم گل از گلش شکفت. بار اولی بود انگار که تو عمرش یکی ازش تعریف و تمجید کرده بود. حس و حالش برگشت و از اون حال عنق همیشگی در اومد.
گفت: نظر لطف برزو خانه. بیشتر از اون آقای بی همه چیزم حق دارن به گردن من!
گفتم: چرا به آقات فحش میدی؟
ساکت شد و پیدا بود از تو داره خود خوری میکنه. رفت تو فکر و خیره شد به گلهای قالی. صورت سیاهش سرخ شد و شروع کرد تند تند نفس زدن.
گفتم: چی شده زغال؟
گفت: ….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هفتاد و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: هیچی. بیخود گفتم. از دهنم در رفت خانوم.
بعد هم پاشد از جاش و گفت: دیگه اگه اجازه بدین من برم به کارا برسم.
یه چیزی تو دلش بود و نمیخواست رو کنه. با اینکه مدتی بود اینجا وردست من شده بود باز احساس غریبگی میکرد. گفتم: ببین زغال. من فرق دارم با اونهایی که تا حالا دیدی. تیر و طایفه ام همه دهاتین. اهل چسان فسان و فیس و افاده ای که شهریا دارن نیستم. تو خودت قاطی اونها بزرگ شدی. تو این چند وقتم بایست منو شناخته باشی. درسته که شدم زن خان. ولی اصل و نصبم یادم نرفته. اگه حرفی میزنم رو راست میزنم بهت. دغل بازی شهریا را ندارم. اگه صدات کردم بیای چون دلم گرفته بود، میخواستم با یکی حرف بزنم و درد و دل کنم براش. البته نه هر کسی. یکی که بتونم بهش اطمینون کنم. حالا اگه تو به من اعتماد نداری که دیگه هیچی. بحثش جداست. یه آدم معتمد میخواستم و یکی که بتونم باهاش مشورت کنم. حرفم را بشنفه و هی آره و نه نکنه بهم. اگه میخوای بری بحثی نیست. آزادی.
سرش را زیر انداخت و رفت طرف در و لنگه اش را تا نیمه واز کرد و ایستاد. خواست پاش را بزاره بیرون که انگار رایش برگشت. در را بست و رفت نشست لب طاقچه کنار پنجره. گفت: ببخشین خانوم. قصد نداشتم ناراحتتون کنم. کم بد ندیدم از این و اون. شما هم تو صداقتت شکی نیس. فقط دیگه هرچی باشه الان خواه ناخواه شدین جزو طایفه ی خان. من حرفی هم بزنم تف سربالاست.
با این حرفش فهمیدم انگار دل خوشی نداره از خان. فهمیدم که فکرم هرز نرفته. خوب کسی را انتخاب کردم. محض اینکه بیشتر اطمینون کنه گفتم: اتفاقا میخواستم راجه به همین چیزا باهات حرف بزنم. من مجبور بودم زن برزو بشم و بیام تو این طایفه. قصه اش طولانیه. اگر نه هیچوقت رضایت نمیدادم به همچین خفتی. حالا هم که میبینی. شدم اسیری و حبس تو این قلعه. این رواست آخه؟
گفت: چی بگم والا خانوم. منم یه عمر گناهش را نوشتم پای آقام، ولی راستش هر چی بود از بی انصافی خان والا بود هر بلایی سر ما اومد.
گفتم: چه بلایی؟
گفت: تو رو خدا بین خودمون بمونه این حرفا که میزنم. انگار نه انگار باشه حرفام براتون حالا که بعد یه عمر خودخوری سفره دلم را دارم پیش شما وا میکنم.
گفتم: خیالت راحت باشه. بلکه تو حرفات یه فرجی شد و یه راهی جلوی پای منم واشد.
گفت: راستش خانوم، بعد اینکه آقام آواره مون کرد و سر از شهر درآوردیم، یکی از هم ولایتیهاش که حمالی میکرد تو بازار، قضیه را گفته بود به یکی از این حجره دارها. اونم دیده بود که آقامه و چند سر عائله و بی سرپناه،دلش سوخته بود به حال ما و با واسطه اقام را معرفی کرده بود به خان والا. اونم روش را زمین ننداخته بود و این شد که آقام شد نوکر و ننه ام کلفت خان تو امارتی که تو شهر داشت. من اون موقع پنج، شش سالم بیشتر نبود. دو-سه سال اول که اونجا بودیم، خان والا هم رفت و اومد میکرد به اون امارت و هم مهمون که براش میرسید چند روزی اول اطراق میکردن اونجا، بعد راهی دهات میشدن و میومدن اینجا تو این قلعه. کم کم داشتیم جا می افتادیم و اوضاع بهتر میشد. لااقل یه نون بخور نمیر میرسید به شکممون و یه سقف هم بالاسرمون بود.
یهو زغال یه آهی از ته دلش کشید و صداش لرزید. گفت: تا اینکه یه روز طبق معمول خان براش مهمون رسید. یکی از خان زاده های دیگه بود. راه طولانی اومده بودن که برن دیدن شاه. با یه عالمه کلفت و نوکر و دنباله. اومدن و لنگر انداختن اونجا. خان والا اینبار نمیدونم چه کاری داشت که دو روز دیرتر رسید. روزی که خان اومد من خواب بودم تو اتاق. با سر و صدا و داد و بیداد از خواب پریدم. نمیدونستم چی شده. صدای داد و بیداد آقام و جیغ و شیون ننه ام را از بین چند نفر دیگه که اونها هم داشتن داد میزدن شناختم. دویدم و از پشت شیشه ی در نگاه کردم. دو نفر کتهای آقام را گرفته بودن و همه ی مهمونها تو حیاط جمع شده بودن و خان والا هم روبروی آقام ایستاده بود و فحشش میداد. ننه ام افتاده بود به پای خان والا و شیون و التماس میکرد و آقام هم مدام قسم میخورد که به شرفم قسم کار من نیست. خانزاده ای که مهمون بود اونجا اومد جلو و گفت: دروغ میگه پدرسوخته. خودم شنفتم تو مطبخ که داشت میگفت ….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هفتاد و نه)

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: دروغ میگه پدرسوخته. خودم شنفتم تو مطبخ که داشت میگفت ” دستت چو نمیرسد به خانم … دریاب کنیز مطبخی را ” یه چیزی شنفتن این قربتیها، ولی حالیشون نمیشه که چی به چیه. حتمی نظر به بالاتر داشته بی پدر، دستش نرسیده رفته سراغ این. پدرسوخته از این سن و سال و این ضعیفه که یعنی زنشه شرم و حیا نکرده.
اینها را که تعریف میکرد زغال، عرق از چاک و چوکش میچکید. یه چپق از تو کیسه اش که همیشه بهش آویزون بود درآورد و چاق کرد. گفت: سرت را درد نیارم خانوم. یکی از کنیزهایی که اون خانزاده آورده بود که پیشکش ببره تقدیم حرمسرای همایونی بکنه مدعی شده بود که آقام زده و بی ناموسش کرده. خانزاده هم میگفت اینو خود شاه دست گذاشته بوده روش. راست و دروغش را نمیدونم ولی میگفت حالا هم اعلیحضرت بفهمه تو امارت خان این اتفاق افتاده خون خان والا پای خودشه. خان هم سر واهمه ای که از شاه داشت، عربده میکشید و هر چارواداری که از دهنش در میومد بار آقام و بقیه نوکرها میکرد. بعد هم دستورداد انداختنش تو سرداب. فقط سرش را از آب گذاشتن بیرون که نمیره. بعد هم درش را چفت کردن تا صبح. یادم نمیره هیچ وقت. من و آبجیام با اینکه حالیمون نبود اون موقع که چی به چیه و چه اتفاقی افتاده، همین که میدیدیم آقامون گیر و گرفتار شده و خان غضب کرده، دور اتاق نشسته بودیم و همگی زار میزدیم. ننه ام هم که هر رقم بگی به خان التماس کرد. ولی فایده نداشت که نداشت. بعد هم ننه ام را تهدید کرده بود که بیشتر از این حرف بزنه یا جیغ و شیون کنه میده در دهنش را بدوزن که دیگه صدا ازش در نیاد. فرداش اقام را آوردن بیرون و از دست آویزونش کردن به دارست درخت موی توی حیاط.
طرفهای ظهر بود که خان والا دستور داد همه جمع بشن تو حیاط. هر کی خودش و مهمونهاش همراه آورده بودن همه جمع شدن. ما هم رفتیم اجبارا. خان اومد تو بالکن ایستاد و خانزاده هم پشت سرش. تا صبح پیدا بود تو گوشش خونده بودن و حسابی پخته بودنش. اول یه سخنرانی کرد در باب عدل و عدالتش در حق رعیت و بعد هم داد مظلوم را از ظالم گرفتن و اینکه همه اونو به عدل و دادش میشناسن. گفت هر کی خربزه میخوره پای لرزش بایست بشینه. بعد هم اشاره کرد به آقام و گفت: این پدرسوخته از حسن خلق ما و اینکه به خودش و اون توله هاش پناه دادیم سوء استفاده کرده. تعرض کرده به اموال اعلیحضرت. شده دزد ناموس. دزد را هم بایست دستش را برید که دیگه هوس دزدی و از این غلطها نکنه. پدری ازش دربیارم که تا عمر داره یادش نره. درس بشه برای همه تون. بایست اینجور آدمها مقطوع النسل بشن که کثافتشون مملکت را پر نکنه. اما سر اینکه یه سن و سالی از این مردک گذشته و عشق و حالش را کرده و توله هاش را پس انداخته خودش و همه ی فرزندان ذکورش را باید گرفت از مردی انداخت که دیگه همچین غلطهایی نکنن.
با این حرفش ننه ام باز شروع کرد به شیون و فریاد و التماس به خان. ولی برای خان والا انگار نه انگار بود. گفت چند تایی بگیرن و ببرن حبسش کنن تو پستو. فقط یادم میاد ننه ام همونطور که با چشم گربون بهم نگاه میکرد فریاد کشید : ننه غلامرضا فرار کن!
فرار کردم. از بین دست و پا و نگاههایی که جمع من شده بود در رفتم. چندتایی دویدن دنبالم. از تو امارت خان رفتم بیرون تو جعده پا گذاشتم به فرار. پشت سرم را نگاه نمیکردم. فقط هرچی نون خورده بودم جون کردم توی پاهام و از این کوچه میدویدم تو اون کوچه. صدای چند تا پا را میشنیدم پشت سرم که دارن میان. اما از اونجایی که دفعه ی اولم بود پا میگذاشتم بیرون خونه کوچه پس کوچه ها را که دویده بودم دور زده بودم و یهو دیدم رسیدم تو کوچه ای که امارت خان بود و یکی که وسط کوچه ایستاده بود گرفتم. هر چی تقلا کردم که خودم را از دستش در بیارم نتونستم.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشتاد)

join 👉 @niniperarin 📚

هر چی تقلا کردم که خودم را از دستش در بیارم نتونستم. اون دوتایی هم که از پشت دنبالم کرده بودن رسیدن و محض خودشیرینی برای خان سه تایی دست و پاهام را گرفتن و بردنم تو. من از اینور جیغ میکشیدم و ننه ام که صدای منو میشنید از تو پستو. آقام هم که اون وسط داشت از حال میرفت و آویزون به داربست دیگه نایی براش نمونده بود. یادمه زن خان، زن اولی نه ننه ی این برزو، هرچی در گوش خان حرف میزد و میخواست منصرفش کنه از تصمیمش، خان گوشش بدهکار نبود. اصلا سر اینکه نتونسته بود بزاد تا اون موقع همچین دیگه حرفش در رو نداشت پیشش. یه میخ طویله کوقتن اونور حیاط و پام را با زنجیر بستن بهش که نتونم در برم. نمیدونستم چه خبره. فقط همینقدر میدونستم که عاقبت خوشی نداره این اوضاع و فقط میترسیدم. غروب هم که شد یکی را صدا کردن اومد که حکم من و آقام را اجرا کنه. حتی وقتی داشتن میبردنم تو اون اتاقی که تا ابد برام وحشتناک موند، نفهمیدم چه بلایی دارن سرم میارن.
شب تا صبح من و آقام تو اتاق ناله کردیم و ننه ام بالاسرمون گریه کرد. آبجیام هم که نیومدن تو اتاق اون شب. تا صبح پشت در تو ایوون نشستن و اشک ریختن.
فرداش یکی خبر آورد برای ننه ام که خان گفته به محض اینکه شوورت رو پا شد بایست از اینجا برین و یه غم رو دل ننه ام اضافه کرد.
سه روز بعد دوباره جار و جنجال و همهمه بپا شد. ننه ام رفته بود تو مطبخ یه چیزی برای ما درست کنه. بعد سر و صداها برگشت و یکساعت تموم یه نفس زار زد. سرحساب شده بودن اون کنیزی که گفته بود آقام زده و بی ناموسش کرده، خود بی ناموسش با یکی دیگه از نوکرای اون خانزاده ریخته بوده رو هم. بعد هفت شیکم ادعای باکرگی میکرده! وقتی میفهمه قراره به عنوان یه باکره تحویل حرمسرای همایونی بدنش، محض اینکه سر خودش و اون الدنگی که باهم ریخته بودن رو هم به خطر نیفته انگ میزنه به آقام. فکر میکرده با این کار بیخیال تحویلش میشن به حرمیرا و فوقش آقام را یه فلکی میکنن و تموم.
یکی از کلفتهای دیگه اینها را میدونسته. عذاب وجدان میگیره از اتفاقاتی که برای ما افتاده بود. میره پیش خان که قضیه را لو بده. اون دوتا هم شستشون خبر دار میشه و زود فلنگ را میبندن. دهن به دهن قضیه میچرخه و زود میپیچه تو امارت تا اینکه به گوش ننه ام میرسه. میخواست بره دادخواهی. ولی دزد و قاضی و جلاد یکی بودن. آقام گفت پیش کی میخوای بری؟ شکایت ظالم را میخوای ببری پیش ظالم؟ به هر کی بگی اوضاع بدتر میشه.
راست هم میگفت. خان خودش نیومد برای دلجویی. همون فرداش گذاشت و رفت ده. ولی یکی را فرستاده بود باز که پیغوم بیاره برای ننه ام که بخشیدمتون! نمیخواد برین. همینجا بمونین. یکمم پول داده بود که بره طبیب بیاره بالاسر من و آقام.
ننه ام راضی نبود که واستیم دیگه اونجا. ولی جای دیگه هم سقفی نداشتیم که بریم زیرش. مجبور شدیم بمونیم. بعد این قضیه دیگه خان آقام را بیشتر تحویل میگرفت و بیشتراز قبل هم بهمون میرسید. ولی چه فایده؟ تو سرش بخوره. یه عمر همبازی من شدن دخترا و وقتی هم که عقلم رسید و قد کشیدم که گذاشتنم گماشته ی زنهای خان…
حرفاش که تموم شد دلم میخواست پاشم برم تو کوه و با همه ی وجودم داد بزنم و به خان و خودم که حالا جزو طایفه شون حساب میشدم فحش بدم. بعد فهمیدم بیخود نبوده که همچین فکری به سرم زده و این اتفاقات برای برزو افتاده. خدا خودش منو وسیله کرده بود که تقاص زغال و زغالها را از خان بگیرم! به خودم گفتم دیدی هیچ چیزی بی حکمت نیست حلیمه؟ خدا این زغال را سر راهت گذاشته!
اشکهام را پاک کردم و گفتم: غصه نخور آغا زغال. همه شون بایست تو همین دنیا تقاص ظلمشون را پس بدن. فقط بایست حواست به من باشه. خوب بلدم چطور دق مرگشون کنم!
گفت: شک ندارم اگه گناهکار باشن و ناحق، جزاش را میدن تو همین دنیا.
گفتم: تازه میگی اگه گناهکار باشن؟ یه نگاه به خودت بنداز. حقت بوده؟ روشن تر از خودت کی جلو چشمت میتونه باشه که بفهمی؟
گفت: مطمئن نیستم. لابد ما هم جزای یه چیز دیگه بودیم!
گفتم: هنوز عقلت نمیرسیده، هنوز
حالیت نمیشده چپ و راست کدومه تا چه رسه به خوب و بد. بچه معصومه. چه گناهی کرده بودی که بگیرن تا ابد ناقصت کنن؟
پاشد از لب طاقچه ی جلو پنجره. یه آهی کشید از ته دلش و گفت: آقام روزهای آخر که رو به قبله شده بود من و ننه ام را صدا کرد. کلی اشک ریخت و حلالیت خواست از جفتمون. گفت تو جوونی یه خبطی کردم و یه دختری را بی سیرت کردم. میدونم این بلایی که سرمون اومد سر همون بوده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ