🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هفتاد و یک تا سیصد و هفتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: چیزی شده؟ گفتی به خان والا؟ دمش را ورداشتی برای فخری که من میام؟
همونطور که میرفت تو گفت: بیا داخل.
بعد هم بی اینکه منتظرم بشه دستهاش را پشت سرش قفل کرد تو هم، سرش را زیر انداخت و راهش را کشید و رفت تو. پشت سرش رفتم. یه کلمه هم نپرسیدم. دلم میخواست که بپرسم، هزارتا سوال تو همین چند لحظه داشت تو سرم میچرخید. ولی جرأت به زبون آوردن نداشتم. نه اینکه فکر کنین از خان واهمه داشتم. میترسیدم بپرسم و جواب یه کدومش آره باشه. برزو تند تند راه میرفت و یه لحظه هم تأمل نکرد. حتی یه نگاه ننداخت پشت سرش. مستقیم رفت توی پنج دری و نشست روی صندلی. تو که رفتم گفت: در را ببند و بیا بشین.
با دست یه صندلی روبروش اشاره کرد. بستم و نشستم. حتم دارم داشت کنجکاوی و دلهره را از تو چشمام میخوند، همونطور که من ناراحتی را تو چشمهای سیاه و درشتش میخوندم. سعی کردم به رو نیارم. گفتم: رسیدن به خیر برزوخان. الوعده وفا. گفتی زود میری، زود هم میای. همینم شد. دستمریزاد. الحق که خوشقولی کردی اینبار. منم بارو بندیل کردم و همون یه ذره خرت و پرتی که داشتم را جمع جور کردم که وقت رفتن علاف من نشین. مونده فقط….
پرید تو حرفم و گفت: ببین حلیمه. حرف زیاده و وقت کم. میخوام همین اول کار یه چیزو بدونی! میخوام رک و پوست کنده خودم با زبون خودم بهت بگم که ابهامی توش نباشه بعدا! اونی که تو دلمه را راست و حسینی بهت میگم که نه تو خیال اضافه کنی، نه حرف و حدیث زیاده و جفنگیاتی که از تو دهن این و اون درمیاد را باور کنی. صاف و پوست کنده بهت میگم حلیمه، شاید اول محض خاطر بچه بود که میخواستمت ولی بعدش دیگه نه، خواستمت چون دوستت داشتم. چون به دلم نشستی. الانم که دارم اینها را بهت میگم باز بیشتر از اون روزی که رفتم دوستت دارم…
هرچی اینها را میگفت خواهر تو نظرم عزیزتر میشد شوورم و دلم قرص تر. میخواستم بپرم وسط حرفش و قربون صدقه اش برم. حالا میفهمیدم چرا زود برگشت اینبار. نگاهش که میکردم و صداش که مینشست تو روح و قلبم میدیدم پشت اون ابهت خانیش یه دل مهربون کوچیک هست که میتونه اندازه یه دنیا آدم را دوست داشته باشه. با حرفاش عطش عشقم بیشتر میشد. اشک شوق نشسته بود تو چشمام و کافی بود که پلک میزدم تا سرازیر بشه. پلک هم نزدم تا حرفاش قطع نشه.
گفت: دفعه پیش که اومدم به شوق تو و همایون و سرخوشی از اینکه خان والا را بالاخره بعد از مدتها از غم بی وارثی در میارم پا تو کلسکه گذاشتم و برگشتم شهر. هیچ وقت اینطوری کبکم خروس نخونده بود. باید اتاق مخصوص را میگفتم برات محیا کنن و چند تا کلفت هم در نظر گرفته بودم محض خودت و اینکه دست به سیاه و سفید نخوای بزنی وقتی اومدی اونجا. به همه چی فکر کرده بودم. همینکه رسیدیم شهر از دربون دم بگیر تا هرکی فکرش را بکنی دیدم بهم تبریک و چشمت روشن میگه! حدس زدم که یکی بایست زودتر خبر آورده باشه که اینطوری قضیه پیچیده. مونده بودم چطور با خان والا روبرو بشم و جوابش را چطور بدم که چرا تو این مدت ازش مخفی کردم. اینها به یک طرف. فخری را مونده بودم چکار کنم! هرچی فکر کردم عقلم به جایی قد نداد. بالاخره تصمیم گرفتم و دل را زدم به دریا و رفتم پیش خان والا.
همین که منو دید پاشد از جاش. خودمو آماده کرده بودم. منتظر بودم که یکی بخوابونه زیر گوشم و هرچی از دهنش درمیاد نثارم کنه. ولی بهتم زد از رفتارش. اومد جلو خندون. کبکش خروس میخوند. بغلم کرد و گفت که می بریزن به میمنت ورودم. گفت: رو سفیدم کردی. منتظر چی بودی این همه وقت پس پدر سوخته که اینطوری ما را انداختی تو هول و ولا؟ بایست زودتر از اینها جنمت را رو میکردی و بهشون نشون میدادی. مگه میشه که پسر خان باشی و هر کاری از دستت بر بیاد الا این یکی؟ کور خوندن. کم کم داشتم نا امید میشدم. همه ی بدخواهام منتظر بودن که من سرم را زیر بندازم. سرافرازم کردی برزو. آفرین پسر. آفرین!
گفتم: بنده نوازی میکنین پدر جان. خدا نکنه سرافکنده بشین. اونهایی که منتظر سرافکندگی شمان باید گردنشون را شکست تا هیچ وقت نتونن سر بلند کنن.
گفت: همین که ایشالا نوه ام به دنیا بیاد، خود به خود گردن همشون میشکنه. ناراحتش نباش. فقط دیگه معطلش نکن بعد از این. سال به سال و شیر به شیر باید برای آقات نوه بیاری. بسنده نکنی به همین یکی فقط.
گفتم: اونش که دیگه دست من نیست پدرجان. ایشالا این یکی سالم و سلامت به دنیا بیاد تا بعد ببینیم خدا چی میخواد. راستی کی به شما خبر داد؟
گفت: دکی. حرفایی میزنی. پشه تو این عالم بجنبه اول خبرش به خان والا میرسه. نوه دار شدنم که دیگه هیچی.
برزو خان که اینها را میگفت دهنم از تعجب وا مونده بود. گفتم : کی خبر داده بوده؟ چطوری آقات رضایت داده بود؟
گفت: نمیدونم. فقط یه نفس راحتی کشیدم. خیالم از جانب خان والا راحت شد. فکر نمیکردم به این راحتی با همه چی کنار بیاد. برای اولین بار دعا کردم به اونی که خبرکشی کرده بود و راپورت ما را داده بود. دیگه فکرم مشغول فخری شد بعد از اون. مونده بودم چطور به اون بگم. بهتر دیدم از آقام بخوام که خودش فخری را قانع کنه. اینطور بهتر بود.
گفتم: فخری چی پدر جان؟ اون هم…
گفت: خبر ندارم الان ازش. مگه ندیدیش؟
گفتم: نه. از وقتی اومدم هنوز آفتابی نشده جلوم. نکنه…
گفت: نگرانش نباش. همینجاها داره یه جایی استراحت میکنه لابد. ننه اش هم اینجا بود. اومده بود پیشش که مواظبش باشه. حتمی با همن.
گفتم: اون چی؟ فهمیده؟
گفت: فهمیده؟
بعد زد زیر خنده. گفت: اون اصلاا اول خبر دار شده بود. خودش خبر آورد برام. یه مشتلق درست و حسابی و مشتی هم ازم گرفت. نوش جونش.
یه نگاه به برزو خان انداختم و پاشدم از رو صندلی. دل تو دلم نبود از خوشحالی. گفتم: صدهزار مرتبه شکر. پس همه چی به خیر گذشت. منو بگو که چقدر این چند وقت هول فهمیدن اونها را داشتم. فکر میکردم حالا مثل لولو خورخوره می افتن به جونم و روزگار جفتمون را سیاه میکنن. بعد هم از خوشحالی زدم زیر خنده. نمیدونستم چکار کنم. گفتم: همین الان بایست خبرش را بدم به ننه ام. باورش نمیشه بنده خدا اگه بشنفه.
برزو پاشد از جاش و دستم را گرفت و نشوند کنار خودش. گفت: منم باورم نمیشد. پاشدم از کنار خان والا که برم بیرون. میخواستم خودم با فخری چشم تو چشم بشم. تا اومدم برم خان والا گفت: کجا میری شازده پسرم؟
گفتم: میرم سراغ فخری.
گفت: خوب کاری میکنی آقاجون. دست خالی نرو فقط. بعد این همه وقت که بالاخره داره ما را به مرادمون میرسونه و تو را بابا میکنه خوبیت نداره دست خالی بری پیشش!
چشمام گشاد شده بود و دهنم وا مونده بود. فکر کردم اشتباه شنفتم خواهر. انگار کن یهو از تو حموم درت بیارن و هلت بدن وسط برف چله ی زمستون. همچین حالی داشتم. بدنم شروع کرد لرزیدن و دستهام یخ کرد. رک شده بودم تو دهن برزو. با زور زبون تو دهن گردوندم و گفتم: چی گفت خان؟
برزو آروم بازوم را فشار داد و سرم را گذاشت رو شونه اش. گفت: منم اولش باورم نمیشد حلیمه. میخواستم به آقام بگم هرکی خبر آورده اشتباهی حالیش شده. یه چیزی شنفته که من دارم بچه دار میشم، ولی قاطی کرده لابد. نمیدونسته یکی دیگه هم این وسط هست. خیال کرده فخری حامله شده!
گفتم بزار مطمئن بشم. سر همین چیزی نگفتم به خان والا. زود رفتم و فخری را پیدا کردم. خوابیده بود تو تختش و ننه اش هم بالاسرش بود و نمیگذاشت که دست به سیاه و سفید بزنه. فهمیدم دو سه روز یعد از اینکه من اومدم اینجا، همچین یکم حالش از این رو به اون رو میشه. طبیب میارن بالاسرش و خلاصه میفهمن که آبستنه. اینطور که از قراین و شواهد فهمیدم بعد از تو حامله شده. نمیدونم حلیمه چه حکمتیه که یا نمیشه یا حالا که شده با هم شده. این شد که دیگه نشد قضیه خودمون را رو کنم. از اصل هرچی رشته بودیم پنبه شد و مطرح کردنش تو این حال اوضاع ممکن نبود. سر همین فعلا منتفی شد اومدنت به شهر. تا ببینم چه چاره ای میشه کرد. فعلا که عقلم به جایی قد نمیده.
داشتم دق میکردم آبجی از حرفاش. مگه میشد یهو، یه شبه زندگی آدم از این رو به اون رو بشه؟ مگه میشه بعد این همه بدبختی و خون دل و حرف زدن و حرف شنفتن و سرکوفت، وقتی تازه داری طعم خوشبختی و خانوم بودن را حس میکنی، لحظه ی آخر ببینی سر خونه ی اولی؟ چند دقیقه پیش داشتم از خوشحالی پس می افتادم و الان میدیدم که همه چی نابود شده. نه توان گریه کردن داشتم، نه داد زدن نه نفرین کردن به این روزگار. چرا باید سر به زنگاه، بعد از این همه وقت اجاق کوری، فخری هم درست همون وقتی حامله بشه که من؟ چرا تو این همه آدم بایستی اون باعث و بانی بدبختیم میشد؟ اونم اینطوری؟ از قدیم و ندیم گفتن خواهر، بدبخت اگه مسجد جمعه هم بسازه، یا قبله اش کج در میاد یا طاقش میاد پایین.
خودم را از تو بغل برزو درآوردم و پاشدم برم که یهو سرم گیج خورد و چشمام سیاهی رفت و پهن زمین شدم…
همون وقت یه صدای خنده ی هولناکی پیچید تو ساختمون. رو گردوندم و دنبال صدا گشتم. در پنج دری واشد و فخری با فیس و افاده اومد تو. شکمش از همین حالا کلی اومده بود بالا. نگاه کردم به شکم خودم. فرقی نکرده بود با قبل. همونطوری که میخندید با فیس و افاده ی همیشگیش اومد جلو و ایستاد بالا سر من که پهن زمین شده بودم. خنده اش را خورد و صورتش رفت تو هم. گفت: چشمم روشن! پس اون دهاتی پاپتی که میخواد هووی من بشه و جای من بزاد تویی؟ هان؟ مادر نزاییده کسی بخواد از این گه خوریا بکنه در حق من. حلیمه ی نمک به حروم. موندم توی زپرتی چطوری برزو را خر کردی و زیر پاش نشستی! حالا هم که سر ضایع کردن من شنفتم بیخود گفتی حامله ای! فکر کردی خبرها به من نمیرسه؟ فکر کردی همون روزی که زنش شدی نمیدونستم؟ دیوار موش داره و موشم گوش داره. از جیک و پیکت خبر دارم. دختره ی هرزه. گلاب همه چی را بهم گفت. از همون وقتی که فهمیدم شوور پولدار میخوای حدس میزدم که بخوای زیر پای برزو بشینی! همون وقت بایست ادبت میکردم که پا از گلیمت درازتر نکنی. یالا پاشو. پاشو همین حالا بزا ببینم کدوم یکی بچه تو شکممونه. دروغ گوی بدبخت پشت کوهی…
زبونم بند اومده بود. فقط میخواستم گریه کنم. پشت هم میگفت و امون هم نمیداد. مونده بودم برزو چرا هیچی نمیگه. برگشتم طرف برزو. صندلی خالی بود و سر جاش نبود. به هر طرف اتاق چشم انداختم نبود. انگار آب شده باشه و رفته باشه تو زمین. فخری اومد جلو. خودم را رو زمین عقب عقب کشیدم تا خوردم به صندلی. صورتش سرخ شده بود و از عصبانیت نمیشد تو چشماش نگاه انداخت. گفت: زنیکه ی بی همه چیز هرزه. به همه گفتی از برزو آبستنی؟
به زور دهن وا کردم و زور زدم که چیزی بگم. صدام خفیف از ته حلقم دراومد. گفتم: هستم. برزو خان شوورمه!
زد زیر خنده و قهقه اش پیچید تو کل قلعه. بعد عربده کشید سرم که: برزو اجاقش کوره. تو هم حامله نیستی. حالیت شد؟ با طویله دار قلعه خوابیدی حالا میخوای بندازی گردن برزو که با یه بچه ی فزرتی کاسبی کنی و مال و منال بیاد دستت؟
گفتم: اگه اجاقش کوره پس تو….
به شکمش که هر لحظه انگار بزرگتر از قبلش بود اشاره کردم. باز از اون خنده های وحشت ناک کرد که سر آدم را میترکوند. گفت: خیال کردی میزارم مال و منال خان والا به خاطر اجاق کوری برزو از کفم بره؟ برزو احمقه. همونطوری که فکر میکنه تو آبستنی، حالا هم فکر میکنه اینی که تو شکم منه بچه ی اونه.
زل زل نگاه کرد تو چشمام و گفت: میخوای بدونی این بچه ی کیه؟
اشاره کرد به طرف در و گفت : اون. بچه ی اونه!
نگاه کردم به طرف در. میرآقا با لباس گزمه ها و یه شلاق تو دستش ایستاده بود تو دهنه ی در. بیشتر وحشت کردم. گفتم: دروغ گو. تو دروغ میگی! اوون مرده. خودم با چشمای خودم دیدم که مرد.
فخری باز خندید. گفت: یالا . همین الان میزای یا کاری کنم که زیر چوب فلک میرآقا بزای؟
گفتم: هنوز وقتش نشده. چطوری بزام؟
گفت: وقت نداره. یه زن هروقت اراده کنه میتونه.
بعد شروع کرد زور زدن و هی شکمش جلوی چشمش بزرگ و بزرگتر شد. گفت: من ثابت میکنم. تو هم یالا ثابت کن که آبستنی! باید بزای. اگرنه رسوات میکنم.
شروع کردم مث اون به زور زدن. ولی فایده نداشت. انگار چیزی نبود که بخوام بزامش. شکم فخری بزرگ و بزرگتر شد. اینقدر بزرگ شد که افتاد روی صورتم. سنگینی شکمش داشت صورتم را له میکرد. خواستم خودم را از زیرش بکشم بیرون تا خفه ام نکرده. کلی دست و پا زدم و تقلا کردم تا از زیرش اومدم بیرون. شکمش اینقدر بزرگ شده بود که دیگه خودش را نمیدیم. یهو صدای فریادش پیچید تو پنج دری و شکمش ترکید و برزو خان از توش افتاد بیرون. با دیدنش فریاد زدم و ننه ام را صدا کردم. برزو خان پاشد اومد جلو. یه دستش را گذاشت در دهنم که فریاد نکشم و یه دست دیگه اش را گذاشت روی پیشونیم. سرد بود دستش. گفت: هیششش. آروم . چیزی نیست. درست میشه همه چی. صدای ننه ام را شنفتم که گفت: الهی بمیرم برای بچه ام.
بعد هم صدام کرد: حلیمه. حلیمه خاتون. ننه صدام را میشنفی؟
چشمهام را باز کردم. روی فرشی که برزو خان همیشه مینشست، توی پنج دری درازم کرده بودن و یه دستمال خیس انداخته بودن روی پیشونیم. ننه ام بالا سرم بود و برزو داشت وسط اتاق قدم میزد.
آب دهنم را به زور دادم پایین و با صدای لرزون گفتم: ننه، من حامله ام؟
با چشمهای نگرونش که تر بود زل زده بود بهم. گفت: آره ننه. کی گفته که نیستی؟
بعد هم روش را گردوند به شمت برزو. برزو ایستاد و نگاه کرد به ننه ام. گفت: من بهش چنین چیزی نگفتم.
ننه ام گفت: زبونم لال برزو خان. من قصدم نیود که بگم شما همچین حرفی زدی. فقط چش شد یهو؟ اون که هر روز چشم به راه بود که شما از راه برسین. ولی هنوز از راه نرسیده دخترم افتاده به این حال. الهی براش بمیرم!
برزو جواب ننه ام را نداد. اومد جلو و نشست کنارم. گفت: بهتری حلیمه؟
سرم را تکون دادم. گفت: نمیدونم چه حکمتی تو کاره. ولی هر چی هست ایشالا خیر باشه و به خیر بگذره. تو تقدیر نمیشه دست برد. بعد این همه وقت باید سر به زنگاه این اتفاقات بیوفته و فخری هم…
ادامه نداد. مراعات حال منو کرد. شاید هم چون ننه ام اونجا بود حرفش را نیمه تموم خورد.
گلاب با یه لیوان شربت اومد تو. برزو ازش گرفت و چند قلپ به خوردم داد. بعد هم بلندم کردن و بردن توی اتاق خودم خوابوندنم. برزو گفت: باید دو سه روزی استراحت کنی تا حالت جا بیاد و رو به راه بشی. منم هستم. ببینم باید چه کار کنیم!
حرفی نزدم. چاره چی بود؟ اصلا چی میتونستم بگم؟
ننه ام که قضیه را فهمید حال و روزش شد بدتر از من. پیش من که بود سعی میکرد به رو نیاره. اما وقتی برمیگشت از چشماش پیدا بود که گریه کرده. بعدش هم که با هم حرف میزدیم میگفت: از اول بهت گفتم. خودت سرتق بازی در آوردی. حالا هم چاره چیه ننه؟ بایست ببینیم میخوان چکار کنن اینها. ما که نمیتونیم برای خان تکلیف تعیین کنیم. هر چی اینها بگن ما باید بگیم چشم.
بعد هم شعر میخوند برام که: در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟
آقام هم که دیگه نمیومد تو قلعه. حتمی میخواست که با خان رو تو رو نشه.
برزو هر روز میومد بالا سرم و سعی میکرد بهم دلداری بده. قسم خورد که نمیدونسته قضیه چی به چیه. راست میگفت. پیدا بود خودش هم شوکه شده و عین خر تو گل گیر کرده بود که چطوری قضیه من و بچه ی تو شکمم را با آقاش مطرح کنه.
روز سوم که اومد پیشم کلی حرف زد و بعد نرم نرم سر اینکه یهو تکون نخورم حالیم کرد که فعلا بایست فکر شهر رفتن و علنی کردن قضیه را از سرم بیرون کنم تا یه فکری بکنه. قسم خورد که منو همایون خان را حتمی میبره شهر. ولی به وقتش. گفت: میترسم الان قضیه رو بشه خدای نکرده یه بلایی سرت بیاد اونجا. هرچی باشه فخری هووته و دست و بالش هم کم واز نیست اگه بخواد و بزنه به سرش که کاری بکنه. الان بهتره همینجا بمونی. منم حواسم بهت هست. سر میزنم بهت مدام.
زدم زیر گریه و گفتم: چند وقت دیگه که شکمم بالا بیاد و عیون بشه و نرفته باشیم از اینجا بایست چکار کنم؟ میدونی چه حرفایی که پشت سرم نمیزنن این مردم؟ چجوری تو ده سر بلند کنم اونوقت؟
گفت: هنوز تا اون موقع خیلی مونده. یه فکر چاره میکنم. فقط مواظب باش کسی بویی نبره که اگه به گوش فخری یا خان برسه دیگه کارمون با کرام الکاتبینه.
فرداش هم اومد و گفت که داره میره شهر تا ببینه چکار میتونه بکنه و این گره کور را چطور میشه وازش کرد.
بعد هم منو ننه ام و زغال اخته را گذاشت و خودش و دارودسته اش تازوندن به طرف شهر. من موندم و یه قلعه ی درندشت تنهایی…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ