قسمت ۳۶۱ تا ۳۶۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و شصت و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

تو پنج دری نشسته بودم که اومد تو. برام یه طور دیگه ای بود اینبار. برزو خان اون برزو خانی که میشناختم نبود، حداقل برای من. یه حس دیگه ای داشتم. با اینکه هزار بار دیده بودمش اینبار دفعه ی اول بود انگار. خیلی محجوب از جام پا شدم و سعی کردم مثل خانومها رفتار کنم. مث اون اعیون و اشرافی که دور و رمون میپلیکدن و تو رفت و اومد به قلعه بودن با برزو و خان والا تو این چندین وقت.
سلام کردم. خیلی خودمونی جواب داد و گفت: چطوری حلیمه؟
انگار برای اون خیلی توفیری نکرده بود. هنوز مثل قبل باهام حرف میزد.
صدام را نازک تر کردم و گفتم: به مرحمت عالی برزو خان.
نشست و نگاش را دوخت تو نگام. بعد یه خنده ای اومد رو لبش و گفت: صدات چرا همچین شده؟
خودم را از تک و تا ننداختم. گفتم: نمیدونم. از صبح که پاشدم اینطور شده. لابد زعفرون خوردم برای اونه.
گفت: مهم نیس. رو به راهی؟ آقات برات گفت قضایا را کامل؟
گفتم: بله خان. مو به مو برام تعریف کرده.
گفت: بهت گفت در مورد فخری و خان والا که نبایستی حالا حالا ملتفت قضیه بشن تا آبها از آسیاب بیوفته؟
گفتم: بله، گفت.
گفت: منم دارم میگم محض اطمینان و محکم کاری. نمیخوام بعد این دیگه حرف و حدیثی بینمون پیش بیاد خدای نکرده. بعد این وقتی من اینجام تو هم اینجایی. وقتی من تو قلعه ام تو هم شب و روز تو قلعه ای. ولی خان والا بود یا فخری بود چی؟
سرش را تکون داد و گوش تیز کرد که من تموم کنم براش. با دلخوری گفتم: من اینجا نیستم.
گفت: آ باریکلا. خوشم میاد هوشت خوبه. بفهمن اول تیکه بزرگه ی تو گوشته، بعد هم سر من تو دیگ. ولی کار که از کار بگذره و یه پسر تپل مپلی و گوگوری مگوری گیرت بیاد دیگه خان والا پشت منه و هر طوری دلمون بخواد میتازونیم. فهمیدی؟
سر تکون دادم.
گفت: اون وقت دیگه خرمون از پل گذشته و نون تو هم تو روغنه. عشقت کشید اینجا بمون، نخواستی بیا شهر ور خودم.
گفتم: پس بهتره عجله کنیم که زودتر خرمون از پل بگذره. چون من طاقت دوری ندارم برزو خان.
یه نگاهی به سرتا پام انداخت و زد زیر خنده. حالا نحند کی بخند. گفت: خوشم میاد آتیشت هم تنده. یکی دو روز دندون سر جیگر بزار. فرستادم پی عاقد. نمیشد از اینجا کسی را بیاریم. اگر نه حرفمون چو می افتاد بین مردم و میرسید به گوش خان والا. اونوقت دیگه نمیشد قضیه را جمع و جورش کرد. گر صبر کنی حلیمه ز غوره حلوا سازم برات.
بعد هم یه دوتا بشکن زد و گفت: حالا تا گازت نگرفتم بدو برو به کارات برس که فردا حتمی عاقد میرسه و دیگه وقت نداریم.
همینطور که میخندید و قلقلکم میداد از اتاق به خنده زدم بیرون. در را که بست تو دلم قند آب میکردن. دور و بر را نگاه کردم که کسی نباشه. شروع کردم برای خودم بشکن زدن و قر دادن.
فرداش عاقد اومد. از طرف ما فقط ننه و آقام بودن با خواهرام. شووراشون هم سپرده بود خان به آقام که نیان. میخواست حرف کمتر بپیچه. داداشمم نبود. یعنی کسی از اول خبرش نکرد. ننه ام گفت الان بفهمه میخواد نه تو کار بیاره. منو بزک کرده بودن و نشونده بودن رو یه صندلی بزگ که کنارش هم یه صندلی دیگه بود که برزو خان بیاد بشینه. همه چیز فراهم کرده بودن به غایت. از سفره ی عقد و آینه شمعدون نقره بگیر تا طاق ترمه و ابریشم و شیرینی جات و میوه جات. از همون اول چشمهای خواهرای خودم داشت در میومد و با حسرت و حسادت به زور بهم تبریک گفتن تا اومدن تو اتاق.
برزو خان را که دیدن دیگه بدتر. همه ی چیزایی که اونجا بود تو نظرشون هیچی شد انگار و هی در گوش همدیگه پیس پیس میکردن. منم سرمو گرفته بودم بالا از یور و از یه طرف دیگه ناز و عشوه ام را بیشتر کرده بودم. ولی با همه ی این اوصاف مجلس خلوت بود. پیش خودم گفتم عیب نداره. بزار وقتی همه فهمیدن و به قول برزو خرمون از پل گذشت بعدا وادارش میکنم یه مجلس مفصل بگیره که جای سوزن انداختن نباشه.
خطبه که خونده شد و بله را که گفتم گلاب یه داریه برداشت و یکم زد روش و یه چیزایی هم برای خودش خوند و بقیه هم دست زدن. بعدش هم مجلس تموم شد. حتی نشد من که یعنی عروس بودم پاشم و تو اون لباس یه قری بدم. عصرش هم ننه ام بردم تو اتاق و یه چیزایی در مورد شب عروسی در گوشم گفت و کار یادم داد. شب هم تا اومدم به خودم بجنبم کار از کار گذشت و صبح هم هولوفی اومدن بردنم حموم و نمیدونم یه چیزی مث کاچی هم دادن به خورد من و برزو…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و شصت و دو)

join 👉 @niniperarin 📚

… یه چیزی مث کاچی هم دادن به خورد من و برزو.
بعد اونم گلاب هرچی میدید منو میگفت: نه خداراشکر بهت ساخته. چشات عوض شده!
خان سه چهار روزی بعد اون موند و خلاصه هر شب همون آش بود و همون کاسه و بعد چهار روز هم گفت: من دیگه باید برم. خواستم بهش آره و نه کنم ولی چون از اول طی کرده بود هیچی نگفتم. وقت رفتن هم با اینکه دلم نمیخواست بره خودم رفتم یه تاره آب ریختم پشت سرش. گفت: دل تنگی نکن. میرم و زود برمیگردم. زیادی بمونم اینجا بعدا نمیتونم بیام زود به زود.
گفتم: برو خدا به همرات.
ننه ام هم که اونجا بود با هزار ان و من بالاخره یک کلوم حرف زد و گفت: برزو خان، ایشالا زود برگرد. ببخشین که میگم، تازه عروسه خوبیت نداره زیادی تنها بمونه.
برزو هم خاطرجمعی به ننه ام داد که زود برمیگرده.
به همون نام و نشون رفت و تا برگرده شمردم دقیق چهل و دو روز طول کشید. حساب لحظه لحظه اش را داشتم. تو این مدت هم بیشترش را خونه ی آقام بودم و از ترس اینکه کسی چیزی بفهمه بیرون نمیومدم که جلو چشم در و همسایه و اهالی نباشم. وقتهایی هم که دیگه خیلی خلقم تنگ میشد و دلم میگرفت میرفتم تو قلعه. آقام هم همرام میومد. فکر میکردم زن خان که بشم خیلی چیزها توفیر میکنه، اما همچین فرقی نکرد. زندگیمون همونی بود که بود. درسته یه چیزایی خان داده بود آقام و صندوقخونه و گنجه های تو خونه را پر کرده بود و سفره مون رنگین تر شده بود، اما در کل اوضاع همونی بود که بود. نه رفت و اومد اعیونی داشتیم نه سر اینکه کسی بویی ببره میشد رخت و لباس مهمونی همش تنم باشه مثل فخری و فک و فامیلش، نه حتی میشد بادی به غبغب بندازم و چشم دخترهای ده را کور کنم از اینکه شدم زن خان. تازه بیشتر زندونی و حبس خونه شدم. اگه تا چند روز پیش تا لب چشمه هم میشد برم و چهار کلوم با دخترا اختلاط کنیم، حالا بایست منتظر میشدم سر یه آفتابه آب مستراح که ننه ام بره از لب جوب پر کنه و بیاد. هر شب به برزو فکر میکردم. سر شبش خوب بود و یاد این چند شبی که باهم صبح کردیم میکردم و تو خیالم باهاش خوش بودم. اما یکم که میگذشت فکرم میرفت به الان که برزو کجاست؟ لابد خوابیده کنار فخری و اون حرفایی که به من میزد را داره تو گوش اون میخونه و … یهو غیظم میگرفت و بعد هر چی فحش بلد بودم نثار فخری میکردم. دلم نمیومد به برزو چیزی بگم. بعد هم با چشم گریون میخوابیدم و تو خواب هم هی کابوس فخری را می‌دیدم که منو وسط قلعه بسته به چوب فلک و با هر ضربه ی اون و نعره ی من مث دیوانه ها میخنده. صبح هم که ننه ام صدام میکرد با حال نزار و خسته و کوفته از جام پامیشدم و یه مواقعی حتی درد چوب فلک را وقت راه رفتن حس میکردم کف پام.
کم کم از فخری بدم اومد و کینه اش موند به دلم. حتم داشتم وقتی تو خواب اینقدر قصی القلب و بی محاباست تو بیداری بدتر از این میکنه و روزگارم را سیاه میکنه. حرفش هم برو داره، چون آقاش تو درباره و مث آقای من یه چوپون چلاق نیست که جلو خان تا و راست بشه. حتی خان والا هم جلو پای آقای فخری شنفته بودم پا میشد چه رسه به برزو. ولی ما چی؟ تاچند سال پیشش که من خیلی کوچیک بودم یادم میومد خان که میخواست بیاد تو ده و سرکشی کنه، چندتا جلوتر میومدن و کورشین و دورشین میگفتن که همه جلوش دولا بشن.
روز بیستم بود نمیدونم یا بیست و یکم، بعد اینکه برزو رفته بود، ننه ام میخواست اشکنه درست کنه. رفتم پیشش که کمکش کنم. همین که بوی پیاز داغ خورد بهم حالم بد شد. دویدم از تو مطبخ بیرون و نشستم سر مستراح. بیرون که اومدم آفتابه را برداشتم یه آب زدم به روم. گفتم: خیال کنم یه چیزی خوردم بهم نساخته. ننه ام یه حالی داشت نگام میکرد. گفت: چی چی خوردی؟
داشتم فکر میکردم چی خوردم که ننه ام گفت: سرپا نمون ننه. مال خوراکت نیس. چشمت روشن. میشناسم این حال و احوالتو. منم همینطوری میشدم. حامله ای.
باورم نمیشد اول. فکر نمیکردم به این مفتیا باشه. ولی چند روز که مدام همین حال را پیدا کردم فهمیدم ننه ام راست میگه. قضیه جدیه. سر از پا نمیشناختم. هر لحظه منتظر بودم که برزو بیاد و ازش مژدگونی بچه مون را بگیرم. اگه میفهمید پس می افتاد از خوشحالی. ثابت میشد حرفش به فخری و فک و فامیلش. منم نجات پیدا میکردم از این مخفی کاری.
دل تو دلم نبود. روزها آقام را زور میکردم با اون پاش بره سر تپه ی اول ده و چشم بندازه تو جعده ببینه خبری از برزو میشه یا نه.
بعد یک هفته که خبری نشد، گفتم اون چه میدونه قضیه از چه قراره. باید…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و شصت و سه)

join 👉 @niniperarin 📚

بعد یک هفته که خبری نشد، گفتم اون چه میدونه قضیه از چه قراره. باید یکی را روونه کنیم خبر ببره و برزو را مطلع کنه.
آقام که گفت: اگه به خودم بود که من تا دم مستراح هم به زور میرفتم، اونوقت الان به خاطر تو میکوبم این همه راه تا تپه میرم و اونجا هم باید منت مسیب خله را بکشم تا منو کول کنه و ببره بالا. اونم خدارا شکر خله، اگر نه هیچ عاقل خری این کاری که اون میکنه را نمیکرد. تازه بهش اون بالا یه نخ سیگار میپیچم و شیتیل میدم که حاضره جور منو بکشه. همینم که میکنم ازم زوره، دیگه نه پاش را دارم نه قوه اش را که بخوام سوار خر بشم و سه روز سواری کنم تا برسم شهر.
ننه ام گفت: من صلاح نمیدونم اصلا که کسی بخواد بره و خبر ببره. اونجا که کسی ما دهاتیا را تحویل نمیگیره یا به این مفتیا راه نمیدن تو دم و دستگاه خان. باید هفت خان رستمو بگذرونی و کلی به این و اون جواب پس بدی که چکار داری با خان تا تازه اگر دیدن کارت واجبه و فوری فوتی، بلکه وقت ملاقات بدن با خان. کافیه لب تر کنی و اونجا، یا از دهنت در بره، دیگه فکر کردی هووت میزاره خودت یا بچه ات قسر در برین. اینا کفتارن ننه. رحم ندارن.
آقام یه آهی کشید و گفت: دنده را شتر شکست، تاوونش را خر داد. اینم از آخر و عاقبت ما آخر عمری.
ننه ام گفت: حالا که طوری نشده مرد. هنوز نه خانی اومده، نه خانی رفته! همچین آه میکشی که آدم جای دلش، کونش میسوزه. بچه ام اومده مشورت. داره دو کلوم حرف میزنه. یه کار نکن به گه خوردنش بندازی پسون فردا دیگه فکری به سرش زد نیاد بگه!
بعد هم رو کرد به من و گفت: حالا که دیگه ملتفت شدی ننه. یکم دندون سر جیگر بزار ایشالا خودش میاد. اونم که به اون راحتی نمیتونه از دست اون مار غاشیه خودش را رها کنه. مطمئنم اونم دل تو دلش نیس که زود بیاد.
بعدش هم سرش را آورد نزدیک و یواشکی در گوشم گفت: مزه ی تو دیگه رفته زیر دندونش، اون هووت دیگه براش رنگ و طعم نداره.
بعد هم زیر زیرکی خندید و دندون جلوش که افتاده بود بیشتر نمایون شد.
گفتم: یعنی یکی مطمئن از فک و فامیل را هم نمیشه فرستاد که بهش خبر بده؟
ننه ام خنده اش را خورد و یهو اوقاتش تلخ شد و اون روی سگش اومد بالا. پاشد از جاش و گفت: اونوقت تاحالا دارم یاسین در گوشت میخونم دختره ی یه دنده؟ این خریتت را از این آقات و فک و فامیلش ارث بردی. خصوصا اون عمه ی گیس بریده ات. یه ساعته دارم میگم الف حالا دراومدی میگی شتر؟ وخی از جلو چشمم. همینم مونده یکی بفهمه تا فردا خان با یه بچه تو شکمت سه طلاقت کنه و سر پیری با این آقای چلاقت بشینم تحفه ی تورو بزرگ کنم. من دیگه از این جونا ندارم…
آقام که سر دری وریی که ننه ام به عمه ام گفته بود شروع کرد بهش توپیدن و یکی به دو کردن از اتاق اومدم بیرون. چاره ای نداشتم. بایست صبر میکردم و خودم را میسپردم دست سرنوشت.
حلیمه آهی از ته دل کشید و گفت: میدونی چیه خواهر، میگن پیشونی نوشت آدم از وقتی به دنیا میاد همون اول نوشته میشه. سر همینه که یکی اقبالش بلنده و یکی بداقبالی تو ذاتشه و کاریش نمیشه کرد. همه حسرتم را میخوردن. میگفتن پیشونیت بلنده، خوش اقبالی تو خونته. خودمم همین فکرو میکردم. ولی بعدها ملتفت شدم که خیال بوده فقط. اگه پیشونی داشتم که خوره نمی افتاد به جونم و حالا اینجا نبودم. یا اون اتفاقاتی که برام افتاد نمی افتاد.
گفتم: ای خواهر، چه فکرا میکنی. منم پیشونی نداشتم. ولی پاقدمم همیشه خوب بود. لااقل برای خودم اگه خوب نبود برای بقیه بود. چه جاهایی که پا نگذاشتم و چه زندگیا که از پاقدمم زیر و رو نشد، که اگه من نبودم خدا میدونست چه به حال و روزشون میومد. علی الخصوص برای هووهام. اما از قدیم گفتن خاتون چوب کج جز به آتش نگردد راست. چشمشون کور. چوب بد دلی و ید ذاتیشون را خوردن. علی الخصوص اون خدیجه ی گور به گوی.
شاباجی یکم به خودش پیچید و گفت: میخوای ادامه بدی یا من برم مستراح؟
حلیمه آره و نه نگفت. خیره شد به سوراخ کرباسی نیمدار کف اتاق و ادامه داد: از وقتی فهمیدم که آبستنم بدتر شد. دیگه هر ثانیه اش برام شده بود یکساعت و تا روز را شوم کنم برام یه عمر طول میکشید. روزها مینشستم یه گوشه و به بچه ی تو شکمم دلداری میدادم که بالاخره همین روزا سر و کله ی آقات پیدا میشه و تو هم میشنفی صداش را و اینطوری خودمو اونو آروم میکردم. کم کم داشت قیافه ی برزو از خاطرم میرفت. بعضی وقتها هول میکردم نکنه بیاد و نشناسمش؟ چشمهام را میبستم و قیافه اش را تو خیالم مجسم میکردم و …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و شصت و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚

چشمهام را میبستم و قیافه اش را تو خیالم مجسم میکردم. ولی هر چی بیشتر بهش فکر میکردم و میخواستم صورتش یادم بیاد انگار بیشتر محو میشد. تا جایی که دیگه همون یه ذره هم از جلو چشمم میرفت و هرچی زور میزدم دیگه به خاطرم نمی اومد. بیخود نیس گفتن که هرکی از جلو چشات بره از تو دلت هم میره کم کم.
شاباجی پکش را به قلیون نصفه رها کرد و همونطور که دود را میداد بیرون گفت: از دل برود هر آنکه از دیده رود. اینه درستش…
بعد هم دود پیچید تو حلقش و افتاد به سرفه.
حلیمه گفت: آره. همین که میگی. هر کی گفته، گل گفته. یه ذره یه ذره قیافه اش یاد آدم میره و هرچی پیش بره مهرت هم بهش کمتر میشه. بعد هم به صرافت می افتی که دیگه اونی که اون تو داره تاپ تاپ میکنه دل نیس. عین گچ شده. خاصیت نداره. فقط صدا میده. اونم برای اینکه خودتو گول بزنی که” نه! دوستش دارم”. چون اگه غیر این باشه دیگه همه چی را باختی. لااقل یه سوز و ناله ای هم که تو اون یه تیکه گچ مونده باشه خودش نعمتیه تا اینکه کلا بی رگ بشی. به خودم میگفتم لابد برای برزو هم همینطوره. البته دوست داشتن من کمتر نشده بود که بیشتر هم شده بود. فقط احوالم نامیزون بود. تلاطم بود صبح تا شوم. طاقتم کم شده بود.
به خودم میگفتم از کجا معلوم که اون بیخیال من نشه؟ همینطوری که من داره قیافه ی اون تو نظرم هر روز محو و محو تر میشه اونم لابد همینطوره. تازه اون یکی هم جلوش هست هر روز که صبح به صبح که چشمش تو روی نحسش می افته، دامن میزنه به این قضیه! ولی جلو ننه آقام به رو نمی آوردم که چه حالیم. میگفتم، میگفتن چشمت کور و دندت نرم! خودت خواستی. درست هم بود. خود کرده را تدبیر نیس. فقط خودم بودم که میتونستم به خودم دلداری بدم. تنها چیزی که برام مونده بود تو اون روزا از برزو، همون تخمی بود که تو دلم کاشته بود و حالا جوونه زده بود و داشت کم کم به بار مینشست. سر همین همه ی حواسم رفت به بچه ام. فقط اون بود که میتونست از تنهایی درم بیاره و به حرف و حدیثم بی شکوه و شکایت گوش بده.
روزها همونطوری که گوشه دلم جاش داده بودم و با خودم اینور و اونور میبردمش هی باهاش حرف میزدم و کارایی که میکردم را یادش میدادم. ننه ام خودخوری میکرد و از چشماش میشد فهمید که ناراحته. گه گاه هم دست از دلش بر میداشت و نصیحتم میکرد. پیش خودش خیال میکرد زده به سرم و دارم بلند بلند با خودم حرف میزنم. مثل زینی یونجه خور. اسمش زینال بود. از وقتی زد به سرش و تو لته ی یونجه راه می افتاد و بلند بلند با خودش حرف میزد و یونجه میخورد این اسم را گذاشتن روش. بعد چند سال هم افتاد و مرد. گفتن از بس یه شب یونجه خورده باد کرده و ترکیده.
اما هر چی بود، بهتر از هیچی بود. میشد آدم دردش را بهش بگه. بچه ام را میگم. ورش میداشتم و میرفتم روزها رو پشت بوم و از قدیم و ندیم براش میگفتم تا اون وقتی که آقاش را شناختم و اون عاشقم شد و بالاخره مث قصه های ننه آفام که بهش میگفتیم ننجون، برزو خان سوار یه اسب سفید اومد و منو دزدید از دست دهاتیا و انداخت ترک اسبش و روونه ی شهر شدیم با هم! بع هم به خودم میگفتم هنوز که به دنیا نیومده راست و دروغ حرفام را بفهمه. بزار اینجوری خیال کنه که چند سال دیگه وقتی بزرگ شد کسی نتونه سرکوفت بهش بزنه.
تا غروب از این چیزا براش تعریف میکردم و از رو پشت بوم هی چشم مینداختم ببینم کسی از طرف قلعه میاد سمت خونه ی آقام و بالاخره یه خبر خوش برام بیاره. اما قایده نداشت. چشمام سفید میشد به راهو خبری نبود. غروب که میشد و دیگه چشم آدمیزاد تو تاریکی کاری ازش برنمیومد، بغضم میگرفت و از پشت بوم میومدم پایین و میچپیدم تو اتاق. تا صبح هم با اشکهام گلهای قالی را آب میدادم و بعدش اینقدر بچه را دلداری میدادم که خودم خوابم میبرد و باز صبح با چشمهای پف کرده، آفتاب که می زد، منم میزدم از اتاق بیرون و پاتوق میکردم رو پشت بوم. تا اینکه …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و شصت و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚

تا اینکه یه روز دم دمای ظهر بود، با هزار زور و التماس ننه ام صدام کرد برای ناهار. اومدم تو اتاق سر سفره، هتوز لقمه ی اول را پایین نداده بودم که در خونه را کوفتن. ننه ام پاشد رفت ببینه کیه. صداش را از تو حیاط شنفتم که داشت میگفت: قدمت به چشم. خدا خیرت بده. ایشالله همیشه خوش خبر باشی!
پاشدم رفتم بیرون ببینم کیه که دیدم ننه ام افسار یه خر را گرفت و آورد تو حیاط. صداش کردم. ذوق کرده بود و داشت میخندید. گفت: ننه خدا را شکر. اومد بالاخره.
بعد هم صداش را آورد پایین که در و همسایه نشنفن و گفت: ننه شوورت برگشته! این خر را هم داده رحیم آورده که خواستی بری قلعه پای پیاده نری…
اینو که شنفتم بغض گلوم را گرفت، دقیقا بعد چهل و دو روز برگشته بود. دویدم تو اتاق. جلدی رختهام را عوض کردم و یکم سرخ آب سفید آب مالیدم و اون چارقد خوشگله که گل درشت دوخته بودم پشتش را از تو دولابچه درآوردم انداختم سرم و فرز از اتاق زدم بیرون.
تا ننه ام اومد آره و نه کنه که تنها نمیشه بری با این حال و روزت و ممکنه از خر بیوفتی و کار دستمون بدی، افسار خر را وا کردم، آوردمش سر پله و سوارش شدم و از خونه زدم بیرون. هر چی ننه ام داد زد صبر کن آقات بیاد با هم روونه تون کنم گوش نکردم. خر را هین کردم و رفتم طرف قلعه.
فقط میخواستم زودتر برسم و به برزو حالی کنم که دیگه منبعد نبایست منو تنها بزاره و این همه وقت بره ور دل اون زنیکه. درسته که میگن هرکی زرش بیشتره زورش هم بیشتره، ولی الان با این باری که تو شکمم بود زر من بیشتر از اون فخری فیس و افاده ای بود. دیگه برزو غلط میکرد بزاره منو و اینطوری چهل روز، چهل روز بخواد بره و برگرده. به خودم گفتم محکم برو جلوش وایسا حلیمه. الان دیگه حرف تو پیشه. مگه همین را نمیخواست برزو؟ مگه شرطش این نبود که من حامله بشم و اونوقت درم بیاره جلو تک و طایفه شون؟ دیگه بهوونه نداره.
از یه طرف هم خوشحال بودم که اقبالم بلند بود و زود آبستن شدم و نمیخواست زیاد تو خفا بمونم. از یه طرفم به فخری و روبرو شدن باهاش که فکر میکردم دلم آشوب میشد.
اینقدر خر ازم چوب خورد تا بالاخره رسیدم تو قلعه. فرز از خر پیاده شدم و اومدم برم تو ساختمان که یهو گلاب از در مطبخ اومد بیرون. غیر رختهاش چیز دیگه ایش عوض نشده بود. با خنده و خوشرویی تا منو دید گفت: به به، عروس خانوم. بالاخره چشممون به جمالت روشن شد حلیمه خاتون. شاگرد قدیم و خانوم الانم. چه خبر ننه؟ خوش گذشته این چند وقته؟
دست و روبوسی کردم باهاش و گفتم: ننه عجله دارم. برم پیش برزو خان بعد میام پیشت. میخوام مفصل برام از هووم تعریف کنی!
گفت: چی شده اینقدر دست پاچه؟ بعد هم یه خنده ی هیزی کرد و یه چشمک زد بهم و گفت: میدونم. خیلی وقته شوورت را ندیدی. برو خوشتون باشه با هم. بعدش بیا پیش خودم ولی.
نه حوصله داشتم نه وقت جواب دادن. یه باشه گفتم و زود رفتم تو. دل تو دلم نبود. باز قلبم تند تند میزد. تو راهرو قدمهام را یواش کردم، دستم را گذاشتم رو شکمم و گفتم: اینم آقات که برات تعریف میکردم. خوب نگاش کن. درسته نمیزارم دیگه به این مفتیا بره و برنگرده. ولی میخوام خوب قیافه اش یادت بمونه که باز وقتی چشمات را میبندی از جلو چشات محو نشه ننه.
پشت در پنج دری وایسادم و آروم در زدم. صداش را شنفتم که گفت: رحیم تویی؟ بیا تو.
ناراحت شدم. گفتم یعنی منتظره رحیم بیاد یا من بعد این همه وقت؟ به دل نگرفتم. در را وا کردم و رفتم تو. نشسته بود همونجایی که همیشه مینشست. رو قالی درازکش لم داده بود رو پشتی. منو که دید….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ