قسمت ۳۵۶ تا ۳۶۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

تو همین حین در مطبخ واشد و آقام اومد تو.
داشتم از ترس خودمو خراب میکردم. دویدم پشت سر گلاب قایم شدم و شروع کردم به گریه و زاری.
گفتم: به خدا تقصیر من نبود آقا. خودش کرم داشت. اگه نه من چه کارم به اون بی پدر بود. خودش هیزی میکرد. این گلاب خاتون شاهد.
مجبور بودم بگم اینها را. اگر نه ته دل دوستش داشتم. میرآقا خدا بیامرز که مرده بود. گوشش به خاکش باشه ایشالا. براش توفیری نداشت من چی بگم یا نگم. ولی من که زنده بودم و خوشبینانه دو قدمی چوب فلک، یا یه قدمی چوبه ی دار. مطمئن بودم خرده نمیگیره ازم.
هرچی بیشتر میگفتم آقام بیشتر چشاش گشاد میشد و میدیدم که خون داره کم کم جلوی چشمش را میگیره.
همونطور که زار میزدم ادامه دادم: اگه کم محلی میکردم معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره. هرچی بود اون میر آقا بود و من یه دختر چوپون. زورم بهش نمیرسید. اصلا همون روز توی کوه همین که دید تنهام بی ناموسی از چشمای هیزش میریخت. اگه غش نکرده بودم معلوم نبود حالا سرم به چه سامونی بود. بعید هم نبود الان شکمم اومده بود بالا. ولی به جون تو و ننه ام من اونو نکشتم…
آقام را کارد میزدی خونش در نمیومد. چشمهاش چهار تا شده بود. گفت: تو چه غلطی کردی بی همه چیز؟ بعد یه عمر آبرو، بی آبروم کردی دختره ی …
عصاش را بلند کرد و با یه پاش ورجه وورجه کرد و پرید طرفم.
گلاب عصاش را میون زمین و هوا قاپید و محکم گرفت و داد زد: چته مشتی؟ زورت به این رسیده؟ جلوی خان و میرآقا مث موشی. اینجا شدی تله موش؟ ناموست اگه الان بی ناموس شده بود باز عصات را همینطوری بلند میکردی سر میرآقا. حقش بود اون پفیوز. به درک که مرد. ناز شستش هر کی زهر هلاهل تو حلقومش کرد.
آقام گفت: میفهمی چی داری میگی خاتون؟ حالیته چکار کرده؟ بدبختم کرد‌. روسیاهم کرده بعد یه عمر. حالا تو وایسادی راس راس تو چشام زل زدی و طرفداری میکنی؟ اصلا حالیته چکار کرده؟ یا خودت داری چی میگی؟ یه مثقال گه تو شکمتون نیست، میخواین به شمس العماره برینین؟ خان اراده کنه کل این ده را یه جا میفرسته سینه ی قبرستون.
گلاب گفت: هشش. دور ورت نداره پیرمرد. زن نیستی که این چیزا را بفهمی. دستت را گرفتی به تخمات و هی خان خان میکنی؟ لابد فردای اون روزی که میرآقا دخترت را زن میکرد میرفتی یه دستخوش هم بهش میدادی و مجیزش هم میگفتی! اصلا برا اینکه خوب بدونی، آره من میرآقا را فرستادم به درک. اونم یکی بود لنگه ی قادر. امروز لکه ی ننگ میگذاشت رو دومن این زبون بسته و فردا هم ها برو که رفتی. تو که عرضه اش را نداشتی. من جای تو جلوش را گرفتم که از این گه خوریا دیگه نکنه تو عمر نکبت بارش! حالا خان فرستاده پی این دختر که دارش بزنه؟ من نمیزارم. این من، حی و حاضر، بیاد هر غلطی میخواد بکنه!
اینو که شنیدم گریه ام بند اومد. باورم نمیشد! گلاب؟ شکم بهش رفته بود ولی باورم نمیشد واقعا همچین کاری کرده باشه. دلم به حال اون و میرآقا سوخت. بیشتر از اونها هم به حال خودم.
آقام ساکت و بهت زده سر جاش میخکوب شده بود و خیره مونده بود به دهن گلاب. گلاب خاتون تکیه داد به تنور و سرخورد تا رو زمین. تبش افتاده بود بعد این حرف. آروم گفت: هرچی گفتم راست گفتم. یه عمری بود میخواستم انتقامم را از قادر بگیرم. دستم به خودش نمیرسید ولی لنگه اش را زیاد دیده بودم. نمیگذاشتم این طفل معصوم هم سرنوشت منو پیدا کنه. حالا هم برو به خان بگو دخترت کاره ای نبوده. من اینجام. اهل فرار نیستم. بفرسته دست و پام را زنجیر کنن!
رفتم و نشستم چفتش. بغلش کردم و زدم زیر گریه. هیچوقت اینقدر دوستش نداشتم که حالا.
حتی یادم نمیاد که ننه ام را اینطوری بغل کرده باشم تو عمرم.
آقام سرش را زیر انداخت و همونجا سر جاش نشست رو خاک و خلهای کنار مطبخ. چند دقیقه ای سکوت محض بود. آقام شروع کرد با صدای لرزون حرف زدن. گفت: هرچی گفتی و گفتیم همینجا بایست خاکش کنیم. دیگه هیچ وقت هیچ حرفی از دهنتون در نیاد که چی شده و چی نشده. با جفتتونم. حرف که زده شد مث روغن ریخته است. نمیشه جمعش کرد. پس همینجا خاک بپاشین روش و تموم.
یه آهی کشید. عصاش را برداشت و تمبونش را تکوند.گلاب گفت: پس جواب خان را چی میدی؟ اینجوری میندازن گردن دخترت قضیه را.
آقام گفت: اصلا قضیه ای نبوده که بخوان بندازن گردن کسی یا نندازن. شما دوتا خودتون برا خودتون قضیه ساختین.
گفتم: پس خان چکارت داشت اینطور با عجله؟
برگشت و با یه غمی که تو چشاش بود نگاهش را دوخت بهم.
گفت: خان ازت خواستگاری کرد…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: خان ازت خواستگاری کرد.
گلاب که دهنش وا مونده بود اندازه ی غار. خودمم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. باورم نمیشد خواهر. نصیب و قسمت که میگن همینه. به خودم گفتم حتمی حکمتی تو کار بوده. میرآقا انگشت کوچیکه ی خان هم نبود. کار خدا بوده. میگن عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد، همینه. گلاب رو حسادت یا هرچی، میرآقا را از گردونه انداخته بود بیرون که راه برزو خان واز بشه. یه آن چشمام را بستم و خودم را تو سر و لباس اعیون تصور کردم. گلاب میشد آشپز مطبخم و هرچی دلم میخواست میشد امر کنم برام بپزه. چندتا کلفت و نوکر میگفتم در اختیارم باشه و هر روز برا ننه ام از مطبخ قرمه و فسنجون میفرستادم در خونه. اصلا میگم یه جایی تو خونه ی خان بدن بهشون که نزدیکم باشن. هرچی باشه حق داره زن خان! بایست به اوامرش توجه بشه!
تو این فکرا بودم که گلاب گفت: اون که زن داره. تکلیف فخرالملوک خانوم چی میشه؟
اصلا حواسم به این فقره اش نبود. یعنی من بایست میشدم هووی فخری؟ اونم با اون فیس و افاده اش؟ گلاب هم هنوز هیچی نشده چه دوری ورداشته بود. تا پریروز بد فخری را میگفت و فخری مث چوب رختی پشتش میبست، حالا براش شده بود فخرالملوک خانوم. به کوری چشم همه اینها هم که بود همچین باش رفاقت میکردم و هوو گیری را از سرش مینداختم که اینها حسرت بخورن که اصلا چرا هوو ندارن. مهم نیس. خان باشه اصلا بره صدتا زن دیگه هم بگیره! من راضیم. یهو یه جرقه تو سرم خورد که نکنه دوباره خان هم که عاشق من شده این گلاب بره یه بلایی سرش بیاره؟! اصلا شاید بایست زیر پا گلاب را میروفتم تا از این خیالات به سرش نزنه.
آقام گفت: نمیدونم چی بگم والا. کلی حرف زد باهام برزو خان. میخواد حلیمه را بگیره اصلا سر همون فخرالملوک. یک ساعت برام صغری کبری چید تا حلیمه را خواستگاری کنه.
گفتم: فکر نداره. زن راضی و مرد راضی، گور پدر قاضی.
آقام با نگاش یه تشر بهم رفت که یعنی زبون به دهن بگیرم. گلاب هم یه ” ویش ” گفت و پشت چشم نازک کرد. دیگه برام مهم نبود. زن خان باشی دیگه آقات هم نمیتونه گنده بهت بگه چه رسه به آشپز مطبخت.
آقام گفت: همینطور بیخود دهنت را وا نکن دختر و یه حرف بزن که فردا به گه خوردن بیوفتی. میدونی هوو داشتن یعنی چه؟ بیوه ای مگه که تو رو به خاطر میوه ات بخوان. صدتا خواستگار عذب و جوون میاد فردا برات…
گفتم: من همینو میخوام. اونهایی که میگی گشنه گدان. مرد بایست مال و منال داشته باشه. هووم که فخریه. بنده خدا محبتی نبوده که بهم نکنه، حتی ارسیهاش را بهم داد، با دستهای خودش. اونم تازه یه بار منو دیده. کنارش باشم که دیگه هیچی…
گلاب گفت: تو عقلت نمیرسه ننه. خاک برسری و بدبختی هوو بودن را نمیدونی چیه. روبرو خاله است و پشت سر چاله.
گفتم: اینها حرفه.
بعد رو کردم به آقام و گفتم: برزو خان مرده، آدمه، دلسوز رعیته. برا زنش ببین چه کارا که نمیکنه. بگو چی گفت بهت برزو خان….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚

بعد رو کردم به آقام و گفتم: برزو خان مرده، آدمه، دلسوز رعیته. برا زنش ببین چه کارا که نمیکنه. بگو چی گفت بهت برزو خان.
اومد اینور مطبخ و یه سطل آهنی بود، وارونه کرد و نشست روش. عصاش را تو بغلش گرفت و تکیه داد به شونه اش. یه آهی کشید و گفت: هرچی میگم بایست بین خودمون بمونه. ملتفتی؟
گفتم: آره، بگو!
سر گردوند طرف گلاب و نگاش کرد. گلاب هم به نشونه ی تایید سرش را تکون داد.
گفت: تو که رفتم، بعد چاق سلامتی و احوال پرسی لب کلوم،برزو خان گفت: تو این چند ماهه هر کاری کردن بچه شون نشده. حال آقاش-خان والا- خوب نیس. فخری را هم نه میتونه ردش کنه، نه اینکه دل ناگرونی آقاش را ببینه که حرص میخوره و راه به راه سراغ بچه میگیره ازشون. یه طورایی سر بسته گفت فخری به برزو بسته که اجاقش کوره و اینه که بچه اش نمیشه. خلاصه هم خدا را میخواد برزو خان و هم خرما را. گفت میخوام زن بگیرم باز. اما نه از دور و اطرافیای خودشون که خبر دار بشن تو شهر و فخری هم یهو دیوونه بازیهاش به قول خود خان بالا بگیره. میخواد یکی را بگیره که بتونه هرزگاهی بیاد سراغش و جلو چشم هم نباشه. بچه اش که شد یه طورایی برای خان والا رو کنه قضیه را.
گلاب گفت: اشتباهه این کار. اگه زن قرار بود خونه آقاش زندگی کنه و ماه به ماه شوورش را نبینه که چه مرضی بود به شوور کردن؟
آقام گفت: میگه نصف قلعه را به نامش میزنم و یه باغ نمیدونم چند جریبی هم میدم سرش محض مهریه و شیربها. فقط وقتهایی که خان میاد اینجا یا اون با فخری اگه اومد، نبایست تو قلعه باشه حلیمه. بقیه وقتها اصلا اینجا زندگی کنه! گفت ماهی یه بار هم میام سر میزنم.
پیدا بود آقام هم بدش نیومده از پیشنهادهای برزو. وسوسه شده بود. میشد پختش. خودمم هم که تو پوست خودم نمیگنجیدم از خوشحالی. هرچی بیشتر میگفت بیشتر ذوق میکردم.
گلاب گفت: آخرش که چی؟ بالاخره هرکی هووی فخری بشه یه روزی بایست از تو پستو بیاد بیرون و همه میفهمن. اونوقته که فخری خون به پا کنه. تک و طایفه شون همه دربارین. آقاش که جای خود. بو ببرن کاری میکنن برزو مث سگ پشیمون بشه. دیگه اونوقت هووش را به روز سیاه میشونه. روز خوشش میشه دندون درد.
دیدم باز گلاب داره موش میدوونه تو کار و الانه که رأی آقام را بزنه. گفتم: اینطوریا هم که میگی نیس. اونم آدمه. علی الخصوص که منو میشناسه و دوستم داره. اصلا هر وقت بیاد اینجا، خودم با برزو حرف میزنم که برم آروم آروم رفاقتم را باهاش بیشتر کنم. بعد هم که ببینه بچه ی من و برزو به دنیا اومده دیگه آتیشش میخوابه.
گلاب گفت: گنجیشک با باز پرید، افتاد و ماتهتش درید. هنوز جا سفت نشاشیدی بچه. مگه اون میاد خودش را همطراز به قول خودشون این دهاتیای کون لخت و پاپتی کنه؟
گفتم: من خودم بلدم بایست چکار کنم و چکار نکنم. هر کاری راه چاه داره. کاری میکنم فخری بی من نتونه سر کنه! اصلا بگه بایست برم شهر تو خونه ی خان زندگی کنم!
گلاب گفت: آره. شتر در خواب بیند پنبه دانه! به نظر تو قاشق سازی که کاری نداره. مشت میزنی توش گود میشه، دمش را میکشی دراز میشه! اول یه روز بتون باش سر کن همینجا، شهر رفتن پیشکشت.
آقام گفت: یکی به دو نکن دختر با خاتون. حرفش حقه. ولی ….
گفتم: ببین آقا. من شوور کنم یه عمری تو و ننه ام و آبجیام حتی دیگه لازم نیس کار کنین. یه باغ میده بهم که میسپارم دست شماها.هرچی هم بار داد خرج خودتون کنین. نوش جونتون.
آقام یه آهی کشید و حرف نزد. هر وقت سکوت میکرد دو به شک بود. نگذاشتم بیشتر بخواد فکر کنه یا گلاب نظرش را عوض کنه.
گفتم: چرا معطلی؟ وخی بریم به ننه ام بگیم. اونم حق داره بدونه. بلکه یه چیزی گفت که ما سرننداختیم. ببینیم حرف اون چیه.
آقام گفت: اون که بایست بدونه حتما. موندم چطوری…
دویدم زیر بغلش را گرفتم و از جا بلندش کردم. گفتم: پس پاشو بریم زودتر.
بلندش کردم و قبل اینکه گلاب حرفی بزنه از مطبخ بردمش بیرون. یه خر گرفتم و راهی شدیم. چه میدونستم خواهر که آخر و عاقبت کار چی میشه! به همه چی فکر کرده بودم، غیر اونی که شد…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه و نه)

join 👉 @niniperarin 📚
تو راه کلی با آقام حرف زدم. آره و نه نمیکرد. فقط گوش میداد. لابد میخواست حرفی نزنه که بعدا ننه ام طلبکارش بشه. خونه که رسیدیم دویدم تو و همینطور که ننه ام را صدا میکردم پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم بالا. ننه ام هول و سراسیمه از تو اتاق دوید بیرون. گفت: چته؟ چی شده؟ بلایی سر آقات اومده؟
آقام با عصاش در خونه را هل داد و اومد تو. چشم ننه ام که افتاد بهش یه نفس راحتی کشید و گفت: خدا را شکر سالمه. فکر کردم اینبار جای کوه از خر افتاده و زیر سم خر سقط شده. خیر نبینی ننه که اینجوری تن آدمو میلرزونی. چه مرگته اینجوری هوار میکشی؟ نمیگی آدم پس می افته؟
گفتم: حالا هم که یه بار من ذوق دارم تو برین تو حالم.
گفت: دهنتو آب بکش ذلیل مرده. چه وضع حرف زدنه؟ چشم آقات روشن. همینه دیگه. راه به راه میری قاطی اون بی دک و دهنای تو قلعه همینا را یاد میگیری.
بعد هم جارو ارزنی کنار ایوون را برداشت و اومد بزاره دنبالم که آقام نفس نفس زنون از پله ها رسید بالا. من فرار کردم توی اتاق.
گفت: ولش کن زن. توام وقت گیر آوردی؟ یه لیوان آب بده نفسم جا بیاد کار مهمی دارم باهات.
ننه ام صداش را آورد پایین و گفت: تو سرت بخوره مرد کارت. نصف شبی که بیدارت میکنم کار مهمت نمیاد. وسط روزی که این دختره تو خونه است یادت به کار افتاده؟ با اون پای علیلت!
آقام گفت: چرا زر میزنی زن جلو این بچه؟ میشنفه، قباحت داره. مگه هر وقت بگم کار مهم دارم از اون کارا دارم؟
ننه ام گفت: چه میدونم والا. تو این چهل ساله کار مهمت همین بوده. غیر این نبوده که! اون اولا که زنت شدم یادت نیس؟ روزی چهاربار حیوونهای مردم را تو بیابون ول میکردی میومدی خونه میگفتی کار مهم دارم. اگه ننه ام یادم نداده بود و کافور به خوردت نداده بودم که بایست جای رمه ی مردم، گله ی خورد و درشت بچه هات را میبردی صحرا!
آقام گفت: ای بر پدرت… لا اله الا الله. پس همین کارا را کردی که قوه برام نگذاشتی، حالا هم دو قورت و نیمت باقیه.
ننه ام گفت: از اولش هم ….
داد کشیدم از تو اتاق: ننه میای یا من برم؟
داد زد: نیومده کدوم گوری میخوای بری؟
با آقام جفتی اومدن تو اتاق. گفتم: راستش امروز تو قلعه که بودیم…
آقام پرید تو حرفم. انگار میترسید ننه ام پس بیوفته. میخواست مقدمه چینی کنه. گفت: خودم براش میگم. تو وخی یه پیاله چای بریز بیار.
پاشدم چایی ریختم و آقام هم شروع کرد به تعریف و سیر تا پیاز قضیه را گفت.
ننه ام مونده بود انگشت به دهن. وسط حرف اقام یه چند تا ” خوب ” بیشتر نگفت. حرفش که تموم شد با ذوق گفتم: منم میخوام به برزو خان بگم آره.
ننه ام یه جیغی زد و بعد هرچی فحش بلد بود نثار من و آقام و ننه آقام کرد. بعدش هم گفت: دختره عقل و گهش قاطی شده هیچی نشده. اصلا تو حالیته میخوای چکار کنی؟ گول یه وجب باغ اون یه ذره قلعه را خوردی؟ سر همینها میخوای بری هووی اون زنیکه بشی که هرشب هرشب میومدی بدش را برام میگفتی تا صبح؟
گفتم: فخری چه دخلی به من داره. من که قرار نیس با اون برم زیر یه سقف! بعدش هم اگه اون چند هکتار زمین یه وجبه، اون یه قفیس زمین دومادت پس یه چس هم نیس.
ننه ام گفت: زبون به دهن بگیر. چشم سفید دهن دریده. برای من آدم شده این یکی. همینه که میگم خری دختر. دو تا در را میزارن کنار هم که به درد هم برسن. شووری که فقط اسمش شووره و کنارت نیس به قام سگ هم نمی ارزه. تو بچه ای حالیت نیس ایم چیزا.
تا دیدم این حرفا اثر نداره رو ننه ام زدم به شرّه بازی و گریه و زاری که من کاری به این کارا ندارم. من برزو را دوست دارم. از اولش هم بخاطر اون بود که موندم تو قلعه. اونم منو دوست داشت. اگه اجبار خان والا نبود حالا فخری باید زن دوم برزو میبود!
سه چهار روز قهر کردم باهاشون و نه شوم و ناشتایی میخوردم نه حرف میزدم. همش چپیده بودم تو اتاق و تا میدیدم سر و کله ی ننه یا آقام پیدا میشد میزدم زیر گریه. شبها هم وقتی خواب بودن یواشکی میرفتم و یه چیزی میخوردم. طاقت ضعف را نداشتم واقعیت. ولی تو روز خودم را میزدم به ضعف و از حال رفتن.
ننه ام کلی نفرینم کرد و آقام گه گاه میومد به نصیحت. ولی فایده نداشت. تا اینکه بالاخره روز پنجم بود که ننه ام نون و سرشیر برام آورد تو اتاق و گفت: پاشو ننه. پاشو. من حریف توی ته تغاری نمیشم. خود دانی. میخوای زنش بشی بشو. ولی بدون که درد کوه کوه میاد و مو مو میره. بازم فکر کن. بپا خودت دستی دستی درد به جونت نندازی. بخور به ذره جون بگیری. آقات را گفتم حاضر بشه برین قلعه.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و شصت)

join 👉 @niniperarin 📚

مث تیر از جا جستم و کلی قربون صدقه ی ننه ام رفتم و ماچش کردم. از خونه که میومدم بیرون ننه ام تو ایوون داشت برام دست تکون میداد ولی از همون فاصله هم میشد اشکهاش را دید.
به خودم گفتم: غصه میخوره حالا، بعدش میفهمه اشتباه کرده. میگن آدم دونا گوشت میخوره و نادون چغندر. من نمیخوام چغندر خور باشم!
برای ننه ام دست تکون دادم و دویدم تا برسم به آقام که داشت سوار خر جلوتر میرفت.
تو راه لام تا کام حرف نزد. خیره شده بود به روبرو و گه گاه خر را هی میکرد. پیدا بود تو فکره و اونم دلشوره داره. اون که هر وقت سوار مال میشد با چوبدستش همش به لمبرش میکوبید و “هین لامصب، راه برو خبر مرگت” از دهنش نمی افتاد و همیشه از چهارتا فحش آبدار خر و قاطری که سوار میشد را بی نصیب نمیگذاشت، حالا مث خوابزده ها یوری سوار خر شده بود و تا وقتی که حیوون بایسته متوجه نبود اصلا که راه میره یا نه. وقتی که میدید در و دیوار از جلو چشمش رد نمیشه به صرافت می افتاد و یه هینی میکرد. همش توی راه به این فکر میکردم که اگه قضیه جدی بشه و بشم زن خان با فخری بایست چطوری تا کنم.
شاباجی یه نگاه به من انداخت و دهنش را کج کرد که یعنی حلیمه داره حرف بیخود میزنه. منم خودم بعید میدونستم که خان که هیچی یه زیردستهای خان هم اومده باشه اینو گرفته باشه. آخه بیخودی که نیس. از قیافه ی الانش پیدا بود جوونیاش هم مالی نبوده. از قدیم گفتن هر که را زر در ترازوست، زور در بازوست. زر زن خوشگلیشه. من که میدیدمش یاد اون اکرمی توتولی گرفته بیشتر می افتادم تا مثل زن یه خان یا ارباب. نه اینکه توتولی داشته باشه،نه. یه چیزی ته قیافه اش منو یاد اون مینداخت.
شاباجی گفت: حلیمه خاتون دم دمهای سحره. خواب نرفتیم با این تعریفت. تهش را بگو و خلاص.
گفتم: من که خوابم نمیاد. بیاد هم نمیتونم سر رو بالش بزارم. همچین که میخوام دراز بشم جای سوختگیم شروع میکنه سوزن سوزن شدن و خاریدن. میخوام صبح بشه یباره این وردست طبیب بیاد یکم اینجام را از اون ضمادی که داشت بماله حالم حا بیاد شاید. ولی بیشتر تعجیل اینو دارم که ببینم چه خبری داشت از اون یارو که جزعاله شد. اینبار به حرفش میارم.
حلیمه پا شد رفت دم در و خیره شد به ظلمات آسمون. گفتم: چرا پاشدی خاتون؟ بقیه اش را بگو تا صبح نشده و این لشکر یعجوج و معجوج از تو سوراخاشون نریختن بیرون و سر و صداشون کلافه مون کنه.
شاباجی گفت: منم میخواستم برم مستراح. اما به نظرم بشه طاقت بیارم. بگو بعدش میرم.
حلیمه نگاش را از آسمون گرفت و گفت: لابد دارین پیش خودتون خیال میکنین دارم جفنگ میگم یا عقلم پارسنگ برمیداره که این کارا را کردم. ولی دست بریده، قدر دست بریده را میدونه. جفتتون جای من نبودین که حالیتون بشه یا مطلبمو بفهمین.
گفتم: خوبم حالیمون میشه. ما هم دست کمی از تو نداشتیم. درسته حال روز ننه آقامون بهتر بوده و لابد شعورشون بیشتر، ولی جفتمون از شوور شانس نداشتیم. من و این شاباجی هم هوو داشتیم. الهی گور به گور بشن. علی الخصوص اون خدیجه ی هاشار پاشار هوچی. بگو ایشالا.
شاباجی بلند گفت ایشالا.
حلیمه با شنفتن این حرف انگار خیالش راحت تر شد. گفت: اون روز به قلعه که رسیدیم آقام منو سپرد دست گلاب و خودش رفت سراغ برزو خان. گلاب هی خواست از زیر زبونم بکشه که بالاخره چکار کرد ننه ام. منم درست و حسابی جوابش را ندادم و هی طفره رفتم و یکی به نعل زدم و یکی به میخ. تا اینکه بالاخره سر و کله ی آقام پیدا شد. پاشدم و هول رفتم طرفش. گفتم: چی شد؟ جواب دادی بهش؟
سرش را زیر انداخت و آروم بی اینکه حتی یه پوسخند رو لبش بیاد گفت: مبارکه ایشالا.
زدم زیر خنده و شروع کردم تو مطبخ دور خودم تابیدن و خوندن: عروس چقدر قشنگه، ایشالا مبارکش باد…
گلاب هم پیدا بود خوشحال نیست. محض از سر وا کردن و انجام تکلیف انگار یه مبارک گفت و مشغول کار خودش شد.
خان دستور داد بساط عقد را خیلی جمع و جور یه طوری که کسی بویی نبره از تو دهات و فقط خودمون و چندتا معتمدینش تو قلعه بدونن قضیه را، به راه کنن. قبلش هم منو صدا کرد که باهام حرف بزنه. تو پنج دری نشسته بودم که اومد تو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ