🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
بی اختیار دویدم طرفش.
میرآقا به زور دهن باز کرد و گفت: جگرم برزو. جگرم داره میسوزه.
بعد هم کف از دهنش زد بیرون و نگاهش افتاد به من. چشماش همونطور خیره موند بهم و دیگه پلک نزد.
حلیمه بغض کرد و گفت: هیچوقت اون نگاهو یادم نمیره خواهر. عاشقانه ترین نگاهی بود که تو عمرم دیدم! هنوز که هنوزه تا پلکهام را هم میزارم، اول اون چشماست که میاد جلو چشمم. تا الان دیگه همچین چشمهای براق و نافذی که اینقدر مهربون و عاشقانه باشه یادم نمیاد دیده باشم.
برزو دوید سراغ میرآقا و هی صداش کرد. چند باری هم سیلی زد تو صورتش -که ای کاش زده بود به صورت من- اما انگار نه انگار. میرآقا همونطور خیره مونده بود به من و تکون نمیخورد. دلم میخواست جیغ بزنم، فریاد بزنم و صداش کنم، بلکه صدای منو بشنفه و به خاطر منم که شده پاشه از جاش. ولی ترسیدم از حرف و حدیث مردم. علی الخصوص که گلاب هم دیگه رسیده بود و ایستاده بود تنگ من و داشت با بهت به میرآقا نگاه میکرد.
چند نفری اومدن، دست و پای میرآقا را گرفتن و بردنش تو. رحیم را هم خان فرستاد پی طبیب.
من و گلاب را اجازه نداد برزو خان که بریم توی اتاق. ایستادیم تو راهرو پشت در. گلاب بودش اول. بعد خسته شد و رفت. من موندم ولی، تا طبیب اومد و رفت بالاسرش. زیاد طول نداد. سریع معاینه کرد و گفت: خدا رحمتش کنه. دیگه کاری از من بر نمیاد.
اینو که شنفتم بی اختیار بغضم سنگین شد و اشکم چکید. طبیب وقت بیرون اومدن دم در اتاق برزو خان را نگه داشت و بهش گفت: دشمن زیاد داشته خان؟
برزو گفت: تا جایی که من اطلاع دارم نه. به هر حال سرکرده ی گزمه ها و مسئول قسمتی از قشونهای دربار بود. شاید هم داشته! چطور مگه؟
طبیب گفت: همه ی نشونه هاش به مسمویت میخوره. بعید نیست نفوذی بوده بین آدماش، یه چیزی ریختن تو غذاش.
خان گفت: اونهایی که همراش می آورد بیرون شهر مورد اطمینانش بودن. چندباری از دهن خودش شنفته بودم این مطلبو.
دیگه حرفاشون را نمیشنفتم. انگار دنیار رو سرم خراب شده بود. اقبال باهام یار نبود انگار. اقبال میرآقا را هم که نگو، سیاه مث دل اون نامردی که مسمومش کرده بود و جونش را گرفته بود. معلوم نبود کدوم بی همه چیزی این بلا را آورده بود سرش. اونم حالا. وقتی که تازه داشت با من اخت میگرفت و داشتم نرم نرم قاپش را میدزدیم. دیگه بیشتر از اون نمیتونستم تحمل کنم. دویدم بیرون و پام را نگذاشته تو حیاط بغضم ترکید. تا خود مطبخ را به دو و گریه کنان رفتم. گلاب خودش را مشغول کرده بود تو مطخ و براش انگار نه انگار بود همه چیز. منو که دید با اون حال گفت: چته حلیمه؟
با هق هق گفتم: میرآقا مرد. طبیب میگه کشتنش. مسمومش کردن. خدا ازشون نگذره.
خونسرد نیمرویی که برای خودش درست کرده بود را با پته ی دومنش گرفت و از رو اجاق برداشت. گذاشت روی یه کنده که وسط مطبخ بود و گوشت را روش ساطوری میکرد. گفت: یه تیکه نون از تو سفره بیار. تخم مرغ شیره درست کردم، اول صبحی میچشبه!
همونطور که اشک میریختم گفت: از گلوم پایین نمیره. گفتم که، میرآقا مرده. از گلوی تو پایین میره؟
خودش رفت گره ی سفره ی قلمکار را وا کرد و یه چارک نون از توش درآورد و گفت: اولا که خدا رحمتش کنه، دیما ، مرده که مرده، نه ننه ام بوده نه آقام که حالا بخوام براش رو خش بندازم و خودمو جر بدم. اصلا به من و تو چه ربطی داره؟ چکاره مون بوده مگه!
بعد هم رفت همه ی نیمرو را یه لقمه کرد تو نون و شروع کرد با ولع خوردن.
دیدم نه براش مهمه، نه غمخوارمه. حرفم بزنم بیشتر، میخواد لیچار بارم کنه. رفتم تو پستو و خودم با خودم غصه خوردم و اشک ریختم.
آفتاب که زد، برزو خان جنازه ی میرآقا را گذاشت تو کالسکه و همه ی آدمهاش را جمع کرد و تندی راهی شهر شدن.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
آفتاب که زد، برزو خان جنازه ی میرآقا را گذاشت تو کالسکه و همه ی آدمهاش را جمع کرد و تندی راهی شهر شدن.
وقتی داشتن از قلعه به در میشدن، ایستاده بودم و چشم اشکبارم را دوخته بودم به کالسه ای که حالا جنازه ی میرآقا را داشت با خودش میبرد. اسب خودش را بسته بودند به کالسکه اش. نگاش از خاطرم بیرون نمیرفت. دلم پر غصه بود و هیچکی از اونهایی که داشتن به تاخت میزدن بیرون ازقلعه حتی نگفتن خرت به چند من. انگار نه انگار که دیروز همین میرآقا به من یه دلبستگیهایی پیدا کرده بود. نمیدونستم چطور این غمو میتونم تاب بیارم!
بیرون که رفتند دو زانو چمباتمه زدم گوشه ی حیاط قلعه و شروع کردم های های به گریه و نفرین به اونی که این طالع شوم را برای میرآقا رقم زد. اون وسط هم فکرم به همه وری رفت که کار کی میتونسته باشه، اما به جایی قد نداد.
تو همین حال و اوضاع بودم که یه دستی اومد رو شونه ام و آروم فشار داد. سر بلند کردم. گلاب خاتون بود. نرفته بود هنوز. رحیم هم اون ته داشت یکسری زرت و زبیل بار یه گاری میکرد. اصلا حواسم نبود. سر ننداخته بودم که گلاب هنوز نرفته. رحیم مونده بود که اونو با گاری باری، عقب تر از جماعتی که همراه خان با عجله راهی شدن ببره.
چشمهاش قرمز بود. نمیدونم گریه کرده بود یا از دود و دم تو مطبخ این حالی شده بود. آروم و مهربون بهم گفت: پاشو ننه. پاشو.
بلند شدم. بغلم کرد. خیلی وقت بود که دیگه بغلم نکرده بود. از وقتی، فهمیده بود میخوام شوور پولدار کنم. محکم بغلش کردم و زار زدم. گفت: گریه کن ننه. بزار سبک بشی. خوب که اشکهام و ریختم و آروم تر شدم نشوندم کنار خودش رو سکوی کنار دیفال و گفت: غصه نخور حلیمه. زندگی همینه. یکی میاد، یکی میره. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. هر کسی یه نصیب و قسمتی داره. میرآقا نصیب تو نشد. قسمتش خاک بود. ولی ننه، نخواه که قاطی اینا بشی. رنگ این جماعت شدن سخته. هم رنگشون هم بشی باز نمیتونی همخونشون بشی. مارچوبه هم شکل ماره، اما نه زهر داره برا دشمن و نه مهره برای دوست.
هیچی نگفتم. فقط سر تکون دادم. نمیخواستم با دلخوری از پیشم بره. اگر نه حرفاش برای من صنار نمی ارزید. من عزادار میرآقا شده بودم و اون داشت جای تسلیت، قصه حسین کرد برام میگفت تو اون حال و اوضاع.
سوار گاری که شد و رفت به شکم رفت به خودش. بعید نبود که خواسته تلافی نو و کهنه را تو دل میرآقا در بیاره. ولی نمیتونستم این رحف را به کسی هم بزنم. مدرکی نداشتم براش. گذشت تا اینکه دو ماه بعد تو خونه داشتم کمک ننه ام لحاف درز میگرفتم که در خونه را زدند…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
تا اینکه دو ماه بعد تو خونه داشتم کمک ننه ام لحاف درز میگرفتم که در خونه را زدند. پیغوم از قلعه آورده بودن که برزو خان داره میرسه؛ فرز خودتو بزار قلعه.
خدا میدونه تو اون دو ماه چه ضجری کشیدم. نه میشد به ننه ام حرفی بزنم و نه به آقام. اونم که دورادور یه چیزایی شنفته بود از اتفاقات اون روز. چند باری سین جیم کرد که چه خبر بوده و چی شده؟ منم نصفه نیمه و بی حوصله دو کلوم براش میگفتم و بعد یه کاری جور میکردم واسه خودم و طفره میرفتم که نخواد حرف از پی حرف بیاره. خدا رحمتش کنه! شبی نبود که برا میرآقا فاتحه نخونم.
تو اون مدت دیگه بی خبر بودم از اینکه چه اتفاقاتی تو شهر افتاد و بالاخره فهمیدن کی میرآقا را ناکام جوونمرگ کرد یا نه.
وری که داشتم کوک میزدم را نیمه کاره ول کردم. سوزن را فرو کردم تو القاج و انداختم وسط لحاف و یه شلیته پوشیدم رو تمبونم و یه چارقد مشکی هم انداختم رو همون گلدار سفیده که سرم بود که نگن رفیق خان مرده این گل گلی پوشیده. بعد هم تندی زدم به جعده.
نفس زنون که رسیدم قلعه، دم در یه قلتشنی بهم ایست داد. تا حالا از این اطوارها نداشتیم. اولش ترسیدم ولی بعد فهمیدم سر قضیه ی میرآقا یکی را گذاشتن که هر کی به قلعه رفت و اومد میکنه و برای این یارو شناس نیست، نگهش داره و بازخواستش کنه و خلاصه اصول الدین ازش بپرسه.
میدونستم گلاب کما فی السابق خودشو مشغول کرده تو مطبخ. کار دیگه ای هم که با ما نداشتن. تو قلعه که میومدیم جامون اونجا بود.
رفتم تو و سلام کردم. گلاب توپش پر بود. پیدا بود که یه جرقه میخواد تا از کوره در بره و صداش دربیاد. یه نگاه معنی داری به چارقد مشکی که سر کرده بودم انداخت.
زبون دو مثقالی را تکون نداد محض جواب سلام. کله ی دو منی را تکون داد. فهمیدم که تو باده. نمیدونستم هنوز از راه نرسیده، منو ندیده و کاری نکرده چرا دلخوره. پیش خودم خیال کردم لابد از اون دفعه که حرفاش را گرفتم به چپ آقام و خر خودم را روندم؛ مونده سر دلش.
منم نپرسیدم چته و چت نیس.
رفتم تو پستو و رخت کار تنم کردم. بعد هم بی اینکه سوال جوابی کنم خودمو مشغول کردم. یه نیم ساعت یک ساعتی به همین منوال طی شد. نه اون میگفت و نه من. تا اینکه بالاخره طاقتش طاق شد و زبون وا کرد. گفت: خوبه والله. ننه ی میرآقا بعد چهلمش سیاه از تن در کرد. تو که نه سر پیازی و نه ته پیاز هنوز عزاداری؟ شدی کاسه داغ تر از آش؟
از این حرفش یه حالی شدم. گفتم: رختهام که سیاه نیست، فقط چارقدمه. بعدشم مگه آیه اومده هر کی سیاه سر کنه داغداره؟ لابد وقت تنگ بوده و چارقد تمیز دم دست نداشتم.
گفت: پیداست از زیرش. دوتا دوتا رو هم پوشیدی که چرکی زیری معلوم نشه؟
نکنه هنوز هوا ورت داشته که…
همون وقت یکی کوبید به در مطبخ، یه یالله گفت و اومد تو. رحیم بود. سلام و علیک کرد و گفت: گلاب خاتون، برزو خان حلیمه را احضار کرده!
گلاب دست از کار کشید. یه نگاه به من انداخت و یکی به اون. گفت: حلیمه دستش بنده. حالا میام ببینم چکار دارن.
رحیم گفت: نه. تاکید امر کردن که حلیمه بیاد. با خودش کار داره.
گلاب، عنق گفت: وا. چی شده برزو خان نرسیده یاد حلیمه کرده؟ چکارش داره که اینقدر هول فرستاده پی اش؟
رحیم گفت: من بی اطلاعم. امر کردن، منم پیغوم رسونم. زود بفرستش بره که خان پیداست حال و حوصله نداره. غضب کنه سر و کارت با میرغضبه.
گلاب گفت: خوبه خوبه. من خودم آشپزم، تو یکی نمیخواد دیگه برا من پیازداغش را زیاد کنی. برا یکی قپی بیا که نشناسه. تا پریروز سگ دستت نمیداد اخته کنی، حالا چند وقته شدی گماشته ی پشت در اتاق خان وهم ورت داشته منو به میر غضب حواله میدی؟ برو وانیسا. بگو میاد حالا.
اشاره کرد و گفت؛: برو یه دستی به سر و روت بکش و برو پیش خان. معطل نکن.
رفتم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
اشاره کرد و گفت: برو یه دستی به سر و روت بکش و برو پیش خان. معطل نکن.
رفتم. در زدم. صدای برزو خان ازتو اتاق اومد: حلیمه تویی؟
گفتم: بله آقا.
گفت: بیا تو.
در را که باز کردم از دیدن برزو خان تعجب کردم. سفید شده بود شقیقه هاش. حتی چند تار سبیلش هم سفید بود. پیر شده بود تو این چند وقته به اندازه ی چند ماه. از چشمهاش پیدا بود که سرحال نیست. غم داشت. حالش را میفهمیدم. اون رفیق شش دانگش را از دست داده بود و من شوور آینده ام را.
دراز کشیده بود رو قالیچه ای که روی زمین پهن کرده بود و داشت قلیون میکشید. پاشد چهار زانو نشست. گفت: خوبی حلیمه؟
یه طوری صدام کرد که تا حالا نکرده بود. آروم گفتم: الحمدلله. به مرحمت شما خان…
بی مقدمه گفت: اسب سواری بلدی؟
تعجب کردم از حرفش. گفتم: والا اسب که…
گفت: بلد نیسی؟ خر سواری چی؟
گفتم: خودمون نداشتیم. اما سوار شدم تا حالا.
گفت: میسپارم به رحیم که بهت بده. الان یه خر از طویله بگیر، سوارشو برو آقات را بیار کارش دارم.
گفتم: آقام؟ چی شده مگه خان؟ خطایی سر زده ازم که میخواین چغلیم را به آقام بکنین؟
گفت: منتظرم. حواس جمع، زود برو، زودم برگرد. بپا از رو خر هم نخوری زمین.
بعد هم داد زد رحیم. رحیم اومد تو. بهش سپرد و بعد هم با سر اشاره کرد که بریم.
روی خر، صدای تاپ تاپ قلبم را که انگار با قدمهای خر یکی شده بود را واضح میشنفتم. فکرم هزار راه رفت. ظنم به این رفت که نکنه بو برده از دل بستگی من و میرآقا و خیال کرده با هم دعوا درکی پیدا کردیم و من سر حرص و انتقام میرآقا را مسموم کردم و زدم کشتمش؟ اگه همچین باشه چطور میتونم ثابت کنم که من دخالتی نداشتم تو مرگ میرآقا؟ درسته میخواستم پیش دستی کنم و سرش را زیر آب کنم. اما نه به این زودی. میخواستم یکم از عروسیمون بگذره، مال و منال و ارث و میراثی دستم را بگیره بعد. الان به چه دردم میخورد میرآقا را نفله کنم؟ تازه بعید هم نبود کارمون با هم به درازا بکشه. چون هم من از اون خوشم اومده بود و هم اون پیدا بود که عاشق و شیدای من شده. اما حالا که مرده بود و نمیتونست بیاد شهادت بده که قضیه چی به چی بوده. اصلا گور باباش. نخواستم. گلاب راست میگفت. بیخود به حرفش گوش نکردم. تا زنده بود که خیری برامون نداشت. حالا مرده اش هم دست از سرمون بر نمیداره. هر کی هر چی گفت انکار میکنم. اگر هم کار به جاهای باریک کشید میگم اون روز توی کوه هم بهم نظر داشته و سر همین اصلا غش کردم.
تو همین فکرها بودم که رسیدم در خونه. خر را بستم دم در و رفتم تو. آقام دراز کشیده بود تو حیاط سینه ی دیفال تو آفتاب و کلاه نمدیش را گذاشته بود رو صورتش و رفته بود تو چورت. آروم صداش کردم. بیدار نشد. هم پاهام میلرزید و هم صدام. دلم میخواست بیدار نشه. برم و بهونه بیارم پیش خان که آقام پا نمیشه از خواب. یا زبونم لال مرده باشه، اونوقت دلش میسوخت به حالم و بیخیال قضیه میشد. گفتم یه بار دیگه صداش میکنم. جواب نداد میرم به برزو خان میگم آقام مرده. تا بیان و بفهمن که خواب بوده یا مرده بوده خودش طول میکشه. بلکه هم یادش رفت تو این هاگیر واگیر. اینبار بلند تر صداش کردم: آقا! بیداری آقا؟
یهو از جا پرید. چورتش پاره شد و تلنگش در رفت و با اون پای چلاقش مث چی فرز پاشد نشست. گیج و منگ بود. گفت: چته ذلیل مرده؟ مار هم تو خواب به آدم نمیزنه. مگه سر آوردی که اینطوری نعره میکشی؟ نصف العمرم کردی. مگه نرفته بودی قلعه؟
گفتم: چرا! رفته بودم. خان یه خر داد گفت بیام پی تو.
تندی عصاش را برداشت و ستون بدنش کرد و از جاش پا شد.
گفت: گیوه هام را بیار زود بریم. حتمی کار مهمی داشته که گفته بیای دنبالم. اگر نه همینطور بیخود که خان سراغم نمیفرسته.
دست و پاش را گم کرده بود و بی نوا بعد یه عمر احساس کرده بود که برای خودش کسیه که خان فرستاده دنبالش. دلم به حالش میسوخت. وقتی فکرش را میکردم که خان چی بهش میگه و لابد باعث و بانی سرشکستگیش میشم بغض میومد تو گلوم. آقام جلوتر از من از خونه رفت بیرون و سوار خر شد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. افسار خر را گرفتم و راه افتادم. آقام خر را مدام هی میکرد که تندتر بره و منم از اینور هی افسارش را میکشیدم که آرومش کنم. دلم میخواست به این زودی ها نرسیم. ولی باز هرچی لفتش دادم نشد. زودتر از هربار رسیدیم قلعه. آقام از خر جست پایین و تند تند و لنگ لنگون رفت تو. منم دنبالش رفتم. در اتاق برزو خان را زدم. نپرسید کیه. گفت: بیا تو…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
در را باز کردم با زحمت. آب دهنم را قورت دادم و گفتم: سلام.
گفت: آوردیش؟
گفتم : بله. اینجاست.
گفت بفرستش تو و خودت برو به کارت برس.
آقام که عقب تر از من ایستاده بود و صدای برزو خان را میشنید با عصاش آروم زد به پام و یه چشم غره بهم رفت، یعنی که به حرف خان گوش بدم و برم زود. اومد تو و سلام و علیک کرد و کلی مجیز برزو خان را گفت. خودم میفهمیدم که قیافه ام داره لو میده که ترسیده ام. سر همین نخواستم بمونم جلو چشم.
برزو خان جواب سلام آقام را که میخواست بده گفت: سلام مش صفر!
تا حالا اسمش را نشنیده بودم صدا کنه. همیشه مشتی صداش میکرد. شستم خبر دار شد که اوضاع پسه. وانستادم و قبل اینکه حرف را شروع کنه از اتاق اومدم بیرون و در را بستم. همون پشت و پسل پشت یه کوزه ی پر نقش و نگار که قدش از منم بلندتر بود قایم شدم و گوش وایسادم.
بعد از تک و تعارفات آقام و خایه مالی خان که مخصوص آقام هم فقط نبود و معمولا هر وقت رعیتها به خان و ارباب و اینها میرسیدند علی الرقم همه ی چسناله ها و شکایت از روزگار و اظهار بدبختی و کمبودها تو این فقره فقط کم و کاستی نداشتن و همیشه جای جل، دستمالشون ابریشمی دستشون بود، خان تعارفش کرد که بشینه.
لجم گرفته بود از آقام. این مرتیکه میخواست الان هزارتا سرکوفت بهش بزنه و خوار و خفیفش کنه و پشت سر من کلی مزخرف بگه و اون هی قربون صدقه ی خودش و اون آقای بدتر از خودش میرفت و حال و احوال کل تک و طایفه و کلفت و نوکرشون را هم داشت میپرسید.
همینه دیگه. به قول گلاب خاتون که قربون فهم و شعورش برم سگ را که چاق کنن هار میشه. این دهاتیا هم هی پیزور لا پالون این خان و دور و بریهای پر فیس و افاده شون میگذاشتن و از اونور اینها برای گند کاریهاشون توی ماها دنبال مقصر و قربانی میگشتن. خاک بر سرمون کنند که از ماست که بر ماست.
داشتم هی این حرفها را با خودم میزدم که برزو خان گفت: راستش مشتی این که خواستم بیای اینجا بی دلیل نیست. چند کلام میخوام باهات حرف مردونه بزنم، ازت هم قول مردونه میخوام که حرف از بین خودمون بیرون نره فعلا.
آقام گفت: امر، امر شماست برزوخان. من یه پام را در راه خدمت به خان والا دادم. اون یکیش هم پیشکش شما! اصلا شما جون بخواین...
برزو گفت: حرف سر دخترته…
نفسم بند اومد و دو دستی زدم تو سرم. درست فکر میکردم. دستی دستی سر میرآقا خودم را بدبخت کردم. بایست یه کاری میکردم. گلاب عقلش بیشتر میرسید تو این چیزا. پاورچین از پشت کوزه دراومدم و از راهرو زدم بیرون و بعد به دو خودم را رسوندم تو مطبخ پیش گلاب.
همونطور که داشت قلبم از دهنم میومد بیرون و اشک از چشمام سرازیر بود به پاش افتادم و دومنش را گرفتم. گفتم: غلط کردم گلاب خاتون. گه خوردم که به حرفت گوش نکردم. تو رو به جون عزیزات قسم به دادم برس. یه عمر کنیزیت را میکنم…
گلاب که هاج و واج مونده بود گفت: چت شده؟ چرا پریشون حالی؟ چه اتفاقی افتاده؟ رفتی پیش خان؟
گفتم: کاش پام قلم شده بود و نرفته بودم. کاش نیومده بودم تو این قلعه از اول. بدبخت شدم خاتون. نفست حق بود و حرفت درست. خان آقام را خواسته. سر مرگ میرآقا. فهمیده یه چیزایی بینمون بوده. خیال کرده اونی که زهر تو غذای میرآقا ریخته و مسمومش کرده من بودم. حتمی میخواد قصاصم کنه!
ملاقه ای که دستش بود را ول کرد توی دیگ و همونجا نشست جلوم. با حیرت گفت: مگه تو ریختی؟
گفتم: نه به والله. به همون قرآنی که سر طاقچه خونه ی ملاعلی بابا نهاده قسم من نکردم. روحمم خبر نداره کی همچین کاری کرده. فقط میدونم من نکردم. تهمته.
گفت: اگه تو نکردی پس ترست سر چیه؟ سر بیگناه پای دار میره، اما بالای دار نه. بیخود هراس کردی.
گفتم: خودت گفتی اینها دین و ایمون و رحم و مروت ندارن. لابد دنبال مقصر میگردن که سر و ته کار را هم بیارن.
گلاب یه فکری کرد و یهو چشماش برق زد. گفت: حالا میفهمم این همه رفت و اومد تو خونه ی خان والا سر چی بوده تو این چند وقت. نگو قضیه اینه. این همه گزمه و سردار و نایب یهو راه به راه و وقت و بی وقت دور از چشم همدیگه بیان و تو خفا خان را ببینن و برن. تا قبل اون نداشتیم از این رفت و اومدها!
گفتم: به دادم برس گلاب خاتون. از این مخمصه نجاتم بده. بعد این قول میدم گدا و ملا هم بیاد خواستگاریم نه نگم. اصلا هرکی بیاد قدمش به چشم. فقط حبس نبرنم یا پای چوبه ی دار!
گفت: مگه به این مفتیاست؟ تو هم برا خودت میبری و میدوزی؟ …
تو همین حین در مطبخ واشد و آقام اومد تو…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ