قسمت ۳۴۶ تا ۳۵۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

به اردوی برزو خان که نزدیک شدیم کم کم صدای همهمه های افراد شنفته میشد. یواشکی لای چشمم را وا کردم و یه نگاهی انداختم. برزو دم چادری که مخصوص اون علم شده بود ایستاده بود و داشت امرو نهی میکرد به افرادش. میرآقا باز صدام کرد. تندی پلکهام را چفت کردم رو هم. زیر زبونی گفت: ریدم تو این اقبال.
بعد بلند داد زد: آهای پدرسوخته، تندی یه تاره آب بیار. یکی جوابش داد زد: الساعه قربان.
بعد هم صدای دویدن پای چند نفر اومد که نزدیک شدن. به اونها هم تشر رفت که از سر راهش گم شن کنار.
صدای برزو خان را که شنفتم فهمیدم رسیدیم به اردو. گفت: چه خبره میرآقا؟ این کجا بود؟
تا میرآقا بیاد جواب بده برزو منو شناخت. گفت: این که حلیمه است؟ چی شده؟ بیارش اینور تو چادر من، ببینم چه خبره.
پیدا بود هول کرده بودن. منو برد تو چادر خان و گذاشتم روی تشکچه ای که پهن کرده بودند وسط چادر.
برزو گفت: چکار کردی میرآقا؟ میدونی به گوش خان والا برسه چه المشنگه ای به پا میشه؟
میرآقا گفت: به جان همون خان والا من کاری نکردم. یه کل دیدم تو کوه. فرز رفتم بالا و نشون گرفتم که بزنمش. پشت صخره بود. همینکه رسیدم اون پشت جای کل، این بود. تفنگ را که دید نشونه رفته تو دستمه خیال کرد میخوام بزنمش و پس افتاد. همین. اینم از اقبال سیاه ما و شومی این زنها.
برزو خان اومد بالا سرم. دستش را گرفت جلو دماغم و بعد با شستش پلکم را وا کرد. جفتشون را میدیدم اینطوری. یکم اینور اونور زل زل تو چشمم نگاه کرد. جفتشون ترسیده بودن انگاری. ولی بیشتر از اونها نفس خودم داشت بند می اومد از دلشوره.
گفت: چیزی نیس. ترسیده. هوش میاد. داد زد: رحیم!
بعد به میرآقا گفت: خیلی بد شد که این قشونیا و دهاتیا دیدن رو دست گرفتیش و از کوه میاریش. یه کلاغ چهل کلاغ میکنن. مگه میشه در دهنشون را بست؟
رحیم اومد دم چادر و گفت: در خدمتم خان.
گفت: تندی گلاب را صدا کن بیاد، یه تیکه پهن هم با خودت بیار. حرفی از این دختر نزنی اونم پس بیوفته. فهمیدی؟
رحیم یه بله گفت و صدای پاش اومد که دور شد.
میرآقا گفت: غلط کردن اینها که حرف بزنن. مگه شهر هرته؟ آش نخورده شده و دهن سوخته! بعدش هم سگ که پاچه ی صاحبش را نمیگیره. اینها غلط میکنن حرفی بزنن. یه زهرچشم ازشون میگیرم که امروز را از تو زندگیشون بالکل خط بزنن. اگه بخوان هم دیگه یادشون نیاد همچین روزی تو زندگیشون بوده.
برزو گفت: مگه میشه میرآقا؟ حرف میپیچه بخوای نخوای. اینها مهم نیستن. ترسم اینه که دهن به دهن به گوش خان والا برسه. میدونی چه پدری از جفتمون در میاره؟ حالا راستش را بگو، دست که بهش نزدی؟ محض اطمینان میپرسم. میخوام بدونم چه قصه ای برای خان سرهم کنم.
میرآقا گفت: ما رو باش. تو که رفیقمی اینو بگی بقیه چی میگن. گفتم سیر تا پیازش را برات. نه کم گفتم نه زیاد.
صدای گلاب خاتون اومد که داشت با جیغ و شیون میرسید به چادر.
برزو گفت: ای رحیم کره خر پدر سوخته. خوبه گفتم بهش که زبون به دهن بگیره.
گلاب خاتون اومد تو….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚

گلاب خاتون اومد تو. با جیغ و شیون که: حلیمه! حلیمه! گلاب برات بمیره حلیمه. چه خاکی به سرم شد آخه. چه وقت خار کندن بود؟ مگه نگفتم نمیخواد؟ میبینی برزو خان چطور از دستمون رفت؟ گفتم نمیخواد بری دنبال خارکنی. گفت چوبش نیمه میسوزه، دود میکنه بی خار و بته، برزو خان دوست نداره دودی بشه.
بعد هم شروع کرد تو سر و بالش زدن و مث ابر باهار زار میزد.
حالا چی جواب ننه اش را بدم؟ جواب اون آقای چلاق بدبختش را چی بدم؟ بگم رفتیم شکار، دخترت شکار شد؟
میرآقا که حوصله اش سر رفته بود از شیون گلاب طاقتش تاق شد و یهو داد زد: چرا بیخود شلوغش میکنی ضعیفه؟ تنها رفتی به قاضی، خوشحال هم برمیگردی!؟ شکار چیه؟ مگه مرده؟ چرا بیخود هذیون میگی؟ میبینی برزو؟ خوبه غش کرده دختره ی بی جربزه. مرده بود چکار میکردن؟
گلاب یهو شیونش قطع شد. گفت: غش کرده؟
برزو خان گفت: آره گلاب، غش کرده. یه تیکه پهن بگیر زیر دماغش هوش بیاد.
گلاب گفت: ای بی پدرا. خودم از اون کُله تا اومدم بیام این کُله شنفتم یکی گفت دختر مشتی را زنده بردن کوه، جنازه برگردوندن.
برزو داد زد رحیم: صدای پای رحیم را شنفتم که دوید دم چادر. برزو خان گفت: مگه نگفتم یه تیکه پهن بیار؟
گفت: حاضر نبود خان. استرچی ها را گفتم منتظر بایستن، به محض اینکه هر کدوم اسبها بندازه بیرون میارم خدمتتون.
برزو گفت: خیر سرت.
میرآقا گفت: ببین کی پشت سر این دختر زبون درازی کرده پیداش کن، میخوام جلوی همه زبونش را ببرم بندازم جلوی سگ که درس عبرت بشه واسه همه. وانیسا. زود گم شو از جلو چشمم.
رحیم یه چشم گفت و در رفت.
حس کردم که گلاب سرش را آورد جلو صورتم. نفسهاش را حس میکردم. ولی جرات این را نداشتم که حتی یه ذره هم لای چشمم را وا کنم. میترسیدم لو برم و اونوقت بود که تیکه بزرگه ام گوشم بود. اصلا فکر نمیکردم قضیه به اینجاها بکشه.
گلاب گفت: نفس میکشه خان. خدایا شکرت.
میرآقا گفت: مگه قرار بوده نکشه؟
گلاب گفت: نه آقا زبونم لال. ایشالله به هوش بیاد، سالم باشه و عقلش سرجاش، خودش میگه چرا اینحالی زهره ترک شده!
میرآقا گفت: منظورت چیه؟ چی رو بایست تعریف کنه؟ تفنگ دیده ترسیده.
برزو گفت: چیزی نیس خاتون. یکم دندون سرجیگر بزار حالش جا میاد. طوری نشده که. باز خداراشکر میرآقا دیده که از حال رفته از کوه آوردتش پایین. به خیر گذشته.
بعد هم به میرآقا گفت: تو هم اینقدر کم دل نباش، همه چی را به خود نگیر.
میرآقا گفت: نه دیگه برزو خان. آخه زور داره واسه یکی مث من که خودم قشون دار حکمیه ام و صدتا گزمه زیر دستم بار اومدن. حالا یه سگی رو بوم جسته، خاکش به ما نشسته!
گلاب خواست حرفی بزنه که سر و کله ی رحیم پیدا شد. گفت: قربان، انگار چشم و همچشمی داشتن با هم. همه شون با هم کارشون را کردن. این هم پهن خدمت شما.
برزو داد زد: گفتم یه تیکه! رفتی برا من یه استامبولی پهن آوردی؟ یه تیکه اش را بزار، بقیه اش را ببر تا نکردم تو حلقت. ننه ی بدبختت چی کشیده از شیرین مغزی تو.
رحیم بلند گفت: چشم خان. الساعه.
و بعد صدای پاش را شنفتم باز که دور شد.
برزو خان گفت: اینو خاتون بردار بگیر زیر دماغش. شنفتم به هوش میاره.
گلاب خاتون گفت: والله تا بوده شنفتیم عطر و گلاب میگیرن زیر دماغ برای هوش آوردن!
برزو گفت: تو این کوه و کمر عطر از کجا بیارم؟ سخت نگیر. خودت که گلابی، اینم که یه طورایی عنبرنسارا. بگیر زیر دماغش شاید افاقه کرد.
پهن را گرفت زیر دماغم. نمیخواستم به این زودیها هوش بیام. ولی بوی گندش را زیر دماغم نتونستم تحمل کنم. هرچی زور زدم که کمتر نفس بکشم بلکه زودتر از زیر دماغم جابجاش کنه نشد. حال تهوع پیدا کردم. دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم. چشمهام را باز کردم و فرز نشستم و گلاب به روت خواهر همونجا بالا آوردم رو چکمه ی میر آقا…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚

گلاب که دید سرپا شدم هی قربون صدقه ام میرفت. یه طوری وانمود کردم که دنیا دور سرم داره میچرخه. گفتم: چه خبره؟ چی شده؟ من کجام؟
برزو خان که پیدا بود نفس راحتی کشیده گفت: هیچی. یکم استراحت کن همینجا، حالت جا بیاد. نگام افتاد به میرآقا. داشت چپ چپ نگام میکرد و کارد میزدی خونش در نمی اومد. انگار که یعنی همه چی یادم اومده، چشمهام را دریده کردم و رو به میرآقا گفتم: من خبطی نکردم آقا! رحم کنین تو رو جون بچه هاتون.
گفت: من بچه ندارم. دیگه هم گه بخورم تو عمرم زن جماعت را همرام بیارم تو در و دشت.
برزو گفت: باز که جوش آوردی میرآقا. حالا که پا شد از جاش. به خیر گذشت. بیا بریم بیرون پی کارای مردونه. دوتا تیر بندازی خلقت جا میاد.
بعد هم خندید و گفت: ببینم شکار را هم میتونی اینجوری از پا بندازی یا نه.
میر آقا بهش چشم زهره رفت و گفت: من پدرسوخته را بگو که به هوای کار و مشکل تو این همه راه اومدم تا اینجا، که آخرش هم گنده بارم کنی.
برزوگفت: بسه غر زدن. بریم شوم شد. هرچی شکارم هست حالا میچپه تو سوراخ، مجبور میشیم یه روز دیگه هم بمونیم اینجا.
بعد هم دستش را گرفت و از چادر کشیدش بیرون.
به محض اینکه رفتند، گلاب دوید پته ی جلو چادر را انداخت و اومد سراغم. گفت: خوبی ننه؟ حالت خوشه؟
زبونم را سنگین کردم و گفتم: آره. کی منو آورد اینجا؟ تو کوه میرآقا را دیدم که میخواست با تفنگ بزنه منو. از حال رفتم.
گلاب گفت: خودش تو را آورد. ببینم. مطمئنی چیز دیگه ای نبوده؟ نظری که بهت نداشت؟ بی ناموسی که نکرد؟ هیزی از تو چشماش پیداست بی همه چیز.
گفتم: تا وقتی به هوش بودم که باهام فاصله داشت.
یهو گلاب با دست محکم زد تو پیشونیش و گفت: خدا مرگم بده. به این فکر نکرده بودم. نکنه تا بیهوش بودی بلایی سرت آورده باشه. پاشو باید ببینم.
به خودم گفتم عجب غلطی کردم این حرفو زدم. نمیشد هم بهش بگم که تیارت درآوردم و تمارض کردم. اونم یه پا وایساده بود که باید مطمئن بشم.
مونده بودم چکار کنم. کلی بامبول سر هم کردم و آخرش هم یه نشون را که به کمرم بسته بودم نشونش دادم. گفتم: اگه اتفاقی افتاده بود بایستی این جابجا میشد، یا می افتاد. اطمینان که بهش دادم که نشون از جاش تکون نخورده ، دیگه دست از سرم برداشت.
خیالش که راحت شد رفت برام خاکشیر و نبات درست کرد و آورد. یکم که حس کرد حالم جا اومده گفت: چقدر بهت گفتم نرو. سرتق بازی درآوردی و کار خودت را کردی. میدونی به گوش ننه و آقات برسه، دق میکنن؟
گفتم: مگه جنایت کردم خاتون؟ مگه دست خودمه؟ تفنگ دیدم ترسیدم.
گفت: همینه دیگه. فکر کردی مردم هم همینو میگن؟
بعد با لج مسخره کرد و ادام را درآورد: تفنگ دیدم ترسیدم!
گفت: آخه بیچاره، هنوز هیچی نشده پشت سر تو و اون میرآقا حرفه. خیال میکنی میگن تفنگ دیدی غش کردی؟ میگن اون تفنگ میرآقا را دیدی، طاقت نیاوردی و زیرش از حال رفتی! حالیته؟
دیگه بعد این باید قید شوور کردن تو ولایت خودتونو بزنی. مگه اینکه کسی یا دیوونه باشه، یا مغز خر خورده باشه و از حرف و حدیث اهالی آبادیتون نترسه که بیاد تو رو بگیره. خودت بیخود بیخود، سر هیچی لگد زدی به بختت. دختر بیچاره.
گفتم: ولی من که نمیخوام تو آبادی خودمون شوور کنم.
گفت: ….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل و نه)

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: نشاشیدی شب درازه. ببینیم و تعریف کنیم. همچین میگه نمیخوام تو دهات خودمون شوور کنم که انگار خواستگاراش از چین و ماچین پاشنه ی در خونه شون را ور آوردن.
گفتم: ننه گلاب! من به گدا شوور بکن نیستم. همین میرآقا مگه چشه؟ هم بالا بلنده، هم قیافه اش بدک نیس. از من هم که خوشش میاد. فقط فکر کنم روش نمیشه ازم خواستگاری کنه. اونم سر این که یهو سرکوفت بهش نزنن که دختر یه رعیت را گرفته. خودم میخونم از تو چشاش.
گفت: بزار یه پیاله خاکشیر نبات دیگه بهت بدم. از هوش و حال رفته بودی خون به کله ات نمیرسه! آخه پدر آمرزیده، میرآقا تا همین حالا داشت اینجا مث سیر و سکه میجوشید که یهو پشت سرش حرف نزن که یهو با تو سر و سری پیدا کرده، اونوقت تو خیال ورت داشته چشمش پی توست؟ دست وردار دختر. سر بزرگ، بلای بزرگ داره.لقمه بایست اندازه دهن باشه. بزرگ ورداری خفه ات میکنه.
گفتم: نه گلاب خاتون. به سرم نزده. علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. تو شیرینی علفش که حرفی نیس. مونده اون بزی که حتم دارم علف بره تو دهنش، زیر دندونش مزه میکنه!
یه چشم غره بهم رفت. اومد جلو با لگد زد تو کپلم و گفت: چشمم روشن. دختره دیگه برا من سر و گوشش هم میجنبه. پاشو جمع کن خودتو. بایست بریم هزارتا کار مونده داریم. دیگه هم نبینم از این زبون درازیا بکنی که خودم میسپارمت دست آقات و قدغن میکنم که دیگه بیای تو قلعه. همینم مونده زیردست من تقش دربیاد و روسیهایش بمونه برای من. برن بگن گلاب کون زفت و رفت یه دختر هم نداشت. چاییدی. بسه استراحت. پاشو یالا.
بعد هم زیر کتم را گرفت بلندم کرد که از چادر بریم بیرون. پامو که گذاشتم بیرون، سنگینی نگاه اونهایی که میپلکیدن اون دور و بر را حس میکردم. گلاب داشت جلو میرفت و من از عقبش. یه لحظه قدمهام را آروم کردم و چشم انداختم دور و بر. خبری از برزو خان و میرآقا نبود. چشم انداختم تو کوه که ببینم اثری ازشون پیداست اون دورها یا نه. یهو یکی مچم را سفت چسبید و کشوند. گلاب بود. گفت: چرا وایسادی؟
منتظر جوابم نشد. تند تند هراش بردم و همونطور که منو میکشید دنبال خودش گفت: دیگه یه دقیقه هم نه از من جدا میشی نه چپ و راست میری. مستراح هم خواستی بری با هم میریم. هر وقت پیش ننه آقات بودی هر غلطی خواستی بکن، هرجا هم خواستی برو. ننگ به نوم ما نگذار فقط. سرتراشی را میخواد از سر کچل ما یاد بگیره دختره.
تا عصر که خان و دار و دسته اش از شکار برگردن نگذاشت از کنارش جم بخورم. دو قدم از کنار چشمه و اجاقی که به پا کرده بودیم، پام را اونور تر میگذاشتم، مث عقاب میومد بالاسرم و هی امر و نهی میکرد. پشیمون بودم از اینکه حرف دلم را بهش گفته بودم. تازه نه همش را. سربسته گفته بودم و اینطوری دست و پام را بسته بود. گفتم به خودم که اگه علی ساربونه، بلده شتر را کجا بخوابونه.
برزو خان و میرآفا جلو میتازوندن و بقیه پشتشون. تا رسیدن، برزو خان پیاده نشده، همونطور با اسب اومد کنار کُله ی ما. میرآقا هم همراش بود. پیاده نشده گفت: حالت چطوره حلیمه، بهتری؟ حالت جا اومد؟
گفتم: بله برزو خان. چیزی نبود. نمیدونم چی شد که یهو اون بالا…
میرآقا همونطور سواره اومد جلو. طنابی که به یه قوچ بزرگ بسته بود و آویزون بود پشت اسبش را واکرد. قوچ که یه ور بدنش خونین و مالین بود ول شد و تلپی افتاد جلوی پای من.
گلاب دوید جلو و گفت: خوش اومدین. ماشالله، چی زدین اینبار خان!
برزو خان خندید و گفت: میرآقا زده. دست به نشون و ضربه شست امروز بهمون نشون داده که رومون را کم کنه.
میرآقا گفت: خان بنده نوازی میکنه. من نمیزدم خودش میزد. دست ما خبط کرد و زودتر رفت رو ماشه.
برزو با خنده گفت: البته نذر سلامتی حلیمه هم کرده لابد که اینطور تیرش دقیق خوش نشسته تو قلب شکار.
میر آفا دوباره چپ چپ نگاه کرد به برزو خان. منم رفتم طرف قوچ که با چشم باز و بی جون رو زمین افتاده بود و زل زده بود بهم. گفتم: ماشالله میرآقا. نشونشون حرف نداره. بعید میدونم تاحالا تیری انداخته باشن که به قلب کسی ننشسته باشه. از بس که دلشون صافه!
گلاب دوید جلو و گفت: عفو کنین آقا. هنوز هذیون بی هوشی مونده تو زبونش. حالیش نیست درست و حسابی که چی داره میگه.
میرآقا یه نگاهی بهم انداخت. اینبار غرشی تو چشماش نبود. انگار داشت خنده اش میگرفت. گفت: …
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنجاه)

join 👉 @niniperarin 📚

میرآقا یه نگاهی بهم انداخت. اینبار غرشی تو چشماش نبود. انگار داشت خنده اش میگرفت. گفت: هنر ما تو تفنگمونه. اینم ثمره اش. حالا وقت شماست هنرتون را نشون بدین. ببینم مزه ی این گوشت را میزارین زیر دندونمون بمونه تا کیفمون تکمیل بشه، یا حرومش میکنین و عیشمون را زهر میکنین به دهن.
گفتم: ما کنیز شماییم آقا. تا گلاب خاتون هست و منم وردستش حتم کنین غیر غذای شاهانه چیزی نمیبینین.
گلاب خودش را کشید تنگم و یه نشگون به پشتم گرفت و زیر لبی یواش گفت: زبون به دهن میگیری یا نه؟
بعد هم بلند گفت: شما بفرمایین استراحت کنین خان. زود آماده اش میکنم!
برزو گفت: رحیم را میفرستم بیاد هم پوستش را بکنه، هم سرش را، حواست باشه گیج بازی در نیاره، سالم میخوامش که کاه کنم توش و آویزون کنم به دیفال اتاق شکار. ببینم چکار میکنی گلاب خاتون.
بعد هم با خنده گفت: راستی جگرش سهم میرآقاست. درسته کباب کن بلکه جبران جگر سوزی امروزش شد. سردار حکمیه بیش از هر چیزی جگر لازم داره.
جفتشون سر اسبشون را کج کردن که برن. قبل رفتن میرآقا خنده اومد رو لباش و گفت: دنبلانش را هم کباب کن برای برزوخان. اگه گزمه جیگر میخواد لابد خان هم بایست تخم داشته باشه.
برزو خان یه نگاه چپ بهش کرد، چشم تو چشم که شدن جفتی زدن زیر خنده و تاختن سمت چادر خان.
به محض اینکه رفتن گلاب سگرمه هاش را کشید تو هم و بهم تشر رفت که: چته؟ معلومه چه غلطی داری میکنی؟ برای من بلبل زبون شدی؟ چشمت که به این مرتیکه میوفته زبونت وا میشه یهو. اون خودش کاسه لیسه خانه! تو شدی خایه مال اون تازه؟ با اون چشمای هیزش.
میدونستم ته دلش تاب و تحمل نداره. فهمیده بود میرآقا هم انگاری خوشش اومده ازم داشت حسادت میکرد. ولی جای ننه ام بود. یه طورایی هم دلش میسوخت برام.
گفتم: من که حرفی نزدم خاتون که داری اینطور میتوپی بهم. اشتباه کردم تعریف دستپخت تو رو کردم؟ ندیدی میگفت هنر ما تو تفنگمونه، هنر شما تو کجاتونه؟
گفت: روبرو خاله ای و پشت سر چاله؟ خیال میکنی خرم؟ مشهود داری کاسه لیسیه این مرتیکه را میکنی. هر کی ببینه هزار تا حرف در میاره پشت سرت. اینها همشون مرد رندن. هزار بار بهت گفتم. این بار هم میگم برای هزار و یکمین بار. دیگه هم تموم. بعد این تکرار نمیکنم. منبعد هر غلطی میخوای بکنی بکن. فقط نگی نگفتی. هرچند تهش میدونم که رند را بند افاقه نمیکنه و قحبه را پند.
لجم گرفت از حرفاش. رحیم کارد به دست داشت میومد اینطرف. گفتم: جگرش را که آسونه من کباب میکنم، خایه هاش را هم تو که بلدی.
گفت: همه اش را خودم درست میکنم. تو برو پیاز پوست بگیر.
آفتاب که پرید از رو دشت، یه آتیش درست کرده بودن اندازه ی خود کوه و دورش گِرد گرفته بودن خان و دار و دسته اش و داشتن چوب بازی میکردن. میرآقا هم بود کنارشون. پیدا بود برزو و میرآقا جفتشون کله شون داغه. نشسته بودن کنار هم به بگو بحند و گهگاه همچین قهقهه میزدن که صداشون میپیچید تو کوه و انگاری که چندتا میرآقا و برزو خان دیگه تو کوه دارن عیش میکنن و به اینها میخندن، صداشون برمیگشت.
کباب و مخلفاتش که حاضر شد گلاب صدام کرد. هرچی خورده کاری بود از عصر داد دست من و لج کرده بود و نگذاشت دست به گوشت شکار بزنم و یه تیکه اش را هم لااقل من بپزم که دلم خوش باشه.
یه طبق خودش برداشت و یکی دیگه را اشاره کرد به من که بردارم. گفت: من شوم خان را میبرم. تو اون یکی را ببر برای تفنگچیا.
میخواست نرم دم پر میرآقا و یخو باز حرفی بزنم یا نگاهی بکنم. با توپ پر طبق را برداشتم و راه افتادم. خودش هم رفت سراغ میرآقا و خان.
بساط خوشی و عیششون که تموم شد، شیپور رفتن را زدن. بار کردیم و راه افتادیم باز. سحر بود که رسیدیم قلعه. کل راه گلاب با من تو باد و بغ بود. از کالسکه که پیاده شدیم خان و میرآقا جلو چشمم بودن. برزوخان جلوتر بود و میرآقا پشتش. خان از اسبش پرید پایین و هی کرد. اسب خودش به تاخت رفت طرف طویله. برزو گفت: بپر پایین میرآقا که امشبمون را ساختی. خوب شکاری بود!
میرآقا حرفی نزد. قدش که خمیده شده بود روی اسب را با زحمت راست کرد و بعد یوری شد و از روی اسب افتاد و پهن زمین شد. برزو دوید طرفش و صداش کرد. میرآقا جواب نداد. رنگم پریده بود و قلبم تند تند میزد. بی اختیار دویدم طرفش.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ