قسمت ۳۴۱ تا ۳۴۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

گفت: اونی شبی که برات تعریف کردم، همش را برات نگفتم. همینقدر بگم که عاقبتش خوش نبود.
خیره شد به آتیش اجاق. انعکاس شعله های آتیش، رو گوله ی اشکهاش پِرپِر میکرد و وقتی سر میخورد از روی گونه اش، انگار به خورد وجودش میرفت تا شعله ی تو قلبش که یه عمری از درون سوزونده بودش را خاموش کنه. ولی پیدا بود که اشک و آه هم دیگه کارگر نیست. از کلوم آخرش سر جام میخکوب شده بودم. تازه فهمیدم چه غمی رو دلش سنگینی کرده این همه سال. دلم میخواست دلداریش بدم، اما نمیدونستم چطوری. بغضم گرفته بود. برگشتم طرفش و بغلش کردم. گفتم: غصه نخور گلاب خاتون. حتمی تقاصش را پس داده یه جایی. تو چه میدونی؟
گفت: تقاص چیه ننه. خبرش را دارم. بعد آقاش، اون شد ملک التجار. سه تا زن داره و ده تا توله سگ دورش وول میخورن. نونش چربه و زیرش گرم. بدنومی و بدبختی فقط مال ماهاست. تقاص اونها را هم ما میدیم. گر در همه دهر یک سر نیشتر است، بر پای کسی رود که از همه درویش تر است. همه ی اینها را برات گفتم که بی گدار به آب نزنی و یه عمر با پشیمونی نشینی پای آتیش تنور.
شاباجی گفت: راس گفته. هرچی سنگه مال پای لنگه. هر کاری دلشون میخواد میکنن و آخرش هم تو میمونی و تو. کسی هم بفهمه میگن کرم از درخت بوده. لابد میشنگیدی، اون بدبخت را هم انداختی به گناه.
گفتم: تا بوده همین بوده. کاسه را کاشی میشکنه، تاوانش را قمی میده. اگه حواست جمع نباشه کلاهت پسه. کاری به دارا و ندار هم نداره. همین خدیجه گور به گور شده مگه نبود؟ فک و فامیلشون کلفت بودن. ولی همینکه شد هووی من دیگه از این رو به اون رو شد. خدا را بنده نبود. فقط سر اینکه اجاقش کور نبود.
حلیمه گفت: ولی من تازه حساب کار اومد دستم. به خودم گفتم چرا بایست همیشه اینها به ما نارو بزنن و کیفشون کوک باشه. بایست هم خودم را یه تکون اساسی بدم، هم حق این گلاب بدبخت را از حلقوم اینا بکشم بیرون. این شد که….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل و دو)
join 👉 @niniperarin 📚

این شد که پیش خودم خیال کردم اگه قاپ یکی مث میرآقا را بدزدم و بشم زنش، بود و نبودش را بالا میکشم و سرش را میکنم زیر آب. چطوره که همش بایست اونها در حق ما رحم نداشته باشن؟ اون که دستش به من برسه میخواد گاز بزنه و بندازه دور، اگه من که حالا روشن شدم و دست این نامردا را خوندم زودتر گاز بزنم و بندازمش دور، دیگه چه کاری از دستش بر میاد؟ ولی پیش خودم فکر کردم نبایست بی گدار به آب بزنم. یه قدم اشتباه وردارم خودم این وسط میشم گوشت قربونی و تهش تاوان پس میدم. فکرم را نگفتم به گلاب. حتم کردم اگه بفهمه یا سنگ میندازه جلو پام یا منصرفم میکنه با حرفاش.
عصری که شد میرآقا و برزو هوس کردن برن شکار کل توی کوه. هر وقت میرفتن فقط چندتایی تفنگچی میبردن همراشون. دیدم فرصت خوبیه. رفتم سراغ برزو خان. یه تفنگ حسن موسی دستش گرفته بود و قنداق استخونی کنده کاریش را هی دست میکشید و چشماش برق میزد. در زدم. اذن دخول که داد وارد شدم. تا منو دید یه خنده ای نشست رو لبش. انگار هنوز یادش نرفته بود قضیه ی ظهر را. همونطور که به تفنگش ور میرفت گفت: چیه حلیمه؟ چی میخوای؟ اگه اومدی که زودتر مرخص بشی امروز حرفی نیست. فقط بلاشک امروز یه کل یا قوچ گنده شکار میکنم که برای شام کبابش کنیم. از دستت میره.
گفتم: حتم دارم برزو خان، امشب یه سر قوچ به سرهایی که به دیفال اتاق شکار آویزون کردین اضافه میشه. اونم با اون چشمهای عقاب و دست به نشونی که شما دارین. نه برزو خان. شما امر کنین ما هرچقدر که بگین میمونیم تو قلعه. اومدم بگم چرا اجازه نمیدین من و گلاب خاتون هم همراتون بیایم که وقتی اون شکار بخت برگشته به ضرب شما از پا افتاد و به چنگتون پوستش ور اومد همونجا گوشت گرمش را با مخلفات براتون کباب کنیم و بزمتون تکمیل بشه؟ حیفه که گوشت تا خون توش هست نره رو آتیش. شنفتم قوه اش بیشتره اینطور.
سرش را آورد بالا و یه نگاهی بهم انداخت و رفت تو فکر. گفت: بیراه هم نمیگی. خیلی وقته تو شکارگاه گوشت را به سیخ و نیش نکشیدیم. چندباری با خان والا این کار را کردیم. الحق که طعم اون گوشت زیر دندون میمونه. همین که شکار میاد تو قلعه و میره مطبخ انگار دیگه توفیری نداره با گوشت این گوسفندهای زپرتی تو طویله. خوب گفتی. خوشم اومد.
بعد هم داد زد: رحیم…..
رحیم به دو و دست به سینه اومد تو. گفت: بله خان؟
گفت: جمع و جور کنین، یه کالسکه هم اضافه کنین برای گلاب خاتون و این دختر. هرچی هم لازم دارن بار گاری کنین با خودتون بیارین شکارگاه. بگو امشب تا دیر وقت میمونیم تو کوه و کمر. به میرآقا هم اطلاع بده که اگه خواست تفنگچی اضافه کنه، بکنه.
رحیم گفت چشم و دوید بیرون. برزو خان رو گردوند طرف من و گفت: چرا وایسادی؟ فرز آماده شین. وقت تنگه. آفتاب غروب کنه کل که هیچی، ملخ هم نمیشه شکار کرد.
گفتم : بله، خیالتون تخت. همین الان گلاب خاتون را خبر میکنم. دویدم و رفتم سراغ گلاب …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل و سه)

join 👉 @niniperarin 📚

دویدم و رفتم سراغ گلاب.
گفت: چته؟ هولی؟!
گفتم: برزو خان دستور داده من و تو هم بار و بنه کنیم همراشون بریم شکار. گفت میخواد همونجا براش گوشت را بکشیم به سیخ. گفت ملزومات و مخلفات هرچی لازمه بار گاری کنیم، رحیم بیاره با خودش.
گفت: عجیبه. خان کوچیک از این هوسها نمیکرد تا حالا. هر بار رفتم تو شکارگاه فقط با خان والا بوده و بس. چی شده که….
گفتم: گفت فرز آماده شین. چراش را بزار بعد فکر کن.
چند تا طبق و سیخ و چوب و چر ریخت اون وسط و یه کیسه هم برداشت پر ادویه کرد و نمک. یه عالمه دوری و تاره و بولونی ترشی هم نشون داد. گفت: اینها هم هست، بگو همه را بار کنه.
از در قلعه که زدیم بیرون، سرم را از تو کالسکه کردم بیرون و چشم انداختم اون جلو. میرآقا و برزو خان عقب چندتا تفنگچی حمایل بسته، یورتمه میرفتن. میرآقا همچین رو اسب نشسته بود و چشمهاش را تنگ کرده بود و اطراف را میپایید، انگار که میرن به مصاف قشون اجنبی. شک نداشتم اگه یه جنگ واقعی جلو روش بود، حالا تخم رفته بود و تو صدتا سوراخ قایم شده بود.
غیر اون دو سه باری که کنار برزو خان بود و باهاش رو تو رو شده بودم دیگه برخوردی نداشتم باهاش. اما نمیدونم بعد حرفهای گلاب خاتون چرا بیخود و بی جهت از میرآقا کینه گرفته بودم.
کل راهو تا برسیم شکارگاه تو این فکر بودم که بعد اینکه قاپش را دزدیدم و شدم زنش، چطور بایست پیش دستی کنم و زودتر سرش را زیر آب کنم. فکرم به هزار و یک راه رفت. از مرگ موش بگیر تا اینکه تو خواب خفش کنم یا یه عالمه فکر و خیال دیگه.
جوون و خام بودم خواهر و بی تجربه. دنیا دیده که نبودم که حالیم باشه برا کشتن یه مرد فقط این چیزا لازم نیست. اگه تجربه ی چند سال بعدم را تو خونه ی خان و چیزایی که از فخرالملوک دیدم را اون موقع داشتم به این چیزا فکرم نمیکردم.
حلیمه پاشد از جاش. گفت: گلوم خشکید. میخوام چایی بریزم. میخوری؟
شاباجی گفت: جفتمون میخوریم!
تو این فکر بودم که این فخری دیگه کی بوده؟ من با این همه هفت خطیم و زیر خاک کردن چندتا مرد و نامرد نتونستم همچین کاری که حلیمه میگه فخری کرده را دست خالی بکنم!
گفتم: مگه چکار کرده بود فخری؟
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚

سه تا چایی ریخت تو استکان و بی اینکه بزاره تو سینی همونطور هر سه تا را با نعلبکی چید رو یه دستش و با اون دستش هم کاسه ی توت خشکه را برداشت و آورد. نشست و چایی ها را داد دستمون و گفت: هیچی. سالها بعد، تو خونه ی برزو خان که بودم تازه فخری را شناختم. اونی که تو قلعه و جلو بقیه نشون میداد نبود. سلیطه ای بود برا خودش. خونه تاریک کن و کوچه روشن کن بود. جلو بقیه به بگو بخند بود و همینکه با برزو تنها میشد تو خونه از این رو به اون رو میشد. اونجا فهمیدم که کشتن فقط دشنه و سم و مرگ موش نمیخواد. دریدگی را یه چاشنی دروغ بهش بزنی و آتیش زیرش را زیاد کنی و جلو بقیه تفتش بدی و چهارتا تهمت هم اضافه کنی بهش تمومه. به دروغ و ناحق آبروی یه مرد را ببری جلو غریبه و آشنا، چیز دیگه ای لازم نداری. چندباری خودم شاهد بودم. فکر نمیکرد که من اونجام و دید دارم تو اتاق. فخری این سر اتاق بود و برزو خان اون سر. یهو فخری یه چیزی را بهونه کرد و در دهنش را وا کرد و شروع کرد هرچی نه بدتر و فحش و فضاحته نثار برزو خان کرد. خدا به دور خواهر.اسمش بود دختر امین الملک، امین درباره. فحشهایی میداد که دفعه ی اولم بود تو عمرم میشنیدم. مرد دیگه ای بود حتمی سیاهش کرده بود، ولی برزوخان نمیدونم محض خاطر آقای فخری بود یا چیز دیگه، اول هیچی نگفت، بعد که طاقتش طاق شد و عربده کشید سرش که قضیه را تموم کنه، تازه فخری زد به کولی بازی و جیغ و فریاد که: نزن بی همه چیز، چرا دست رو من بلند میکنی!
بعد هم دوید طرف اونو شروع کرد به مشت و لگد انداختن. برزو که دید انگار عقل خانوم زایل شده و حال عادی نداره دستهاش را گرفت که یه صدمه ای به اون یا خودش نزنه. فخری تازه بدتر کرد و اینقدر خودشو چپ و راست کشوند تا از چنگ برزو خلاص شد و بعد دوید وسط حیاط و جیغ و شیون که آقا میخواسته منو بکشه. بعد هم آستینش را جر داد و جای دست برزو که مونده بود رو بازوهاش را به همه نشون داد که اینم نشونش. منم اگه با چشمهای خودم ندیده بودم، مث بقیه باورم میومد که برزو خان قصد جون فخری را کرده. همه هم میگفتن این پسر خانه، ظلم تو رگشونه.
چندبار دیگه هم این قضایا تکرار شد. اونجا بود که فهمیدم اگه یه مرد را آبروش را ببری و چهارتا تهمت بارش کنی و بری تو کوچه و محله جیغ و فریاد کنی دیگه اون مرد فرقی نداره با مرده.
فخری اینو خوب فهمیده بود و راه و چاه پاچه پاره بازی را الحق که خوب میدونست. کاری نداریم که بعدا پشت سرش میگفتن یه رگ موندی چلی تو طایفه شون داشتن لابد، که به این ارث رسیده و یهو بیخود و با خود میزنه به سرش. ولی از اون ور برزو با اون همه کبکبه و دبدبه خیلی وقتها مث مه و ماتها میشد. بارها یواشکی وقتی ته باغ تو خونه شون تو آلاچیق نشسته بود دیدم تو خلوت خودش اشک میریخت. درسته پسر خان والا بود ولی فخری چیزی از ابهتش باقی نگذاشت با اون کاراش. آره آبجی برای کشتن یه آدم لازم نیس حتمی جونش را بگیری. قلبش و روحشو دلخوشیاش را که بگیری، نفس هم بکشه، فرقی نداره با مرده. فخری چند سال بعد اینکه زنش شد برزو را کشته بود. ولی چند وقت پیش تازه نفسش بند اومد و خاکش کردیم.
آره خلاصه من تو کالسکه تو فکر میرآقا بودم که رسیدیم شکارگاه. به خودم گفتم اینجا الان هم شکارگاه خانه و هم من. ببینم اون زودتر شکار را خاک میکنه.یا من میرآقا را تو تور.
پیاده شدیم و زیر یه درخت توت، کنار چشمه بساط و چادرمون را بپا کردیم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚

همونطور که داشتیم با گلاب بساطمون را پهن میکردیم، میرآقا را میپاییدم. منتظر یه فرصت بودم که پا پیش بزارم. ولی عین کنه چسبیده بود به برزوخان و پا به پاش قدم ور میداشت. انگار فقط اومده بود که حواسش به اون باشه. تا بالاخره خیال کنم برزو میخواست بره دست به آب که میرآقا دست از سرش ورداشت. یکم تنها اینور و اونور پلکید و بعد دستش را سایه بون صورتش کرد و انگار چیزی دیده باشه اون دورها، شلنگ انداز دوید طرف یه صخره بزرگ که چسبیده بود به کوه. دیدم فرصتیه. باید غنیمت شمرد. به گلاب گفتم: میرم چند تا بته خار ور کنم از تو زمین برای زیر چوبهای تو اجاق.
گفت: کجا؟ همین چندتایی که دور و برمونه را بکن بسه.
گفتم: نه دیگه. اهل دهات و کوه نیسی که بدونی. هرجایی قاعده ی خودش را داره. اینها به درد اجاق نمیخوره. دود میکنه مزه ی زهر مار میگیره کباب.
پشت چشم نازک کرد و گفت: گم و گور نشی. زود بیا دلواپس میشم.
یه سری تکون دادم و به دو رفتم همون وری که میرآقا رفته بود. هرچی بود اینقدر تو کوه همراه آقام و گله اش رفته بودم قبل اینکه چلاق بشه، که هم پاهام قوه ی یه بز کوهی را داشت هم راه و چاه را خوب یاد گرفته بودم. زیر چشمی مسیرش را خوندم و موازیش از بین سنگها و بته های تو دامنه یه طوریکه نبینه فرز رفتم بالا. پشت یه بته پناه گرفتم و چشم انداختم ببینم چی دیده و کدوم ور میخواد بره. تو زبریهای کوه یه چیزی داشت تکون میخورد. هم رنگ خاک بود و از پشت سنگها درست دید نداشت. حدس زدم قوچی چیزی بایست باشه. یه طوریکه حیوون فراری نشه و میرآقا منصرف، پاورچین و سینه خیز رفتم همونور. از دور میرآقا پیدابود که دولا دولا پیش میرفت و همونجا را نشون کرده بود. یه طوری رفتم که جلوش دربیام. درست همونجایی که شکار را نشون کرده بود. از پس صخره که دراومدم یه قوچ نشسته بود و با خیال راحت نشخوار میکرد. متوجه ی من که شد پاشد و اول گوش تیز کرد و بعد هم مث باد پیچید تو شیار کوه و محو شد. یواش سرک کشیدم. میرآقا تفنگش را نشونه گرفته بود و داشت جلو می اومد. هنوز ملتفت فرار قوچ نشده بود. دویدم جای قوچ و طنافم که دوسر چوب داشت برای درآوردن خار را انداختم دور یه بته و منتظر شدم و زیر چشمی اونورم را پاییدم.
تا حس کردم که میرآقا پیداش شده، خودم را زدم به کوچه ی علی چپ. شروع کردم بته از زمین در کردن و با خودم خوندن که ؛ سری که عشق نداره کدوی بی باره، لبی که خنده نداره شکاف دیواره!
میرآقا که پیدا بود با دیدن من جا خورده یهو داد زد: تو اینجا چکار میکنی؟ کی اومدی اینجا؟
یهو انگار که جا خورده باشم از جا پریدم و گفتم: وای، آقا شما اینجا چکار میکنین؟ زهره ترکم کردین! بعد هم خودمو زدم یه اون در و گفتم: به خدا من کاری نکردم آقا! رحم کنین! منو نکشین! داشتم برا شوم بته میکندم.
گفت: چته؟ ناخوشی؟ به چی رحم کنم؟
خودم را یه طوریکه یعنی دارم پس می افتم پهن زمین کردم و اشاره کردم به تفنگش.
تازه ملتفت قضیه شد. تا اومد آره و نه کنه که میخواسته شکار بزنه، خودم را زدم به غش و پهن زمین شدم. دوید بالا سرم و هی داد کشید: دختر! چت شد دختر؟ آهای؟
بعد هم زیر زبونی به خودش بد و بیراه میگفت که: عجب غلطی کردیم. کی آخه این ضعیفه ها را میاره شکار که بلای جونمون بشن؟
تا دیدم اینطوری گفت منم که میخواستم زودتر به هوش بیام، به هوش نیومدم و لفتش دادم. تا دید اوضاع پسه و نکنه خان شاکی بشه، شروع کرد آروم آروم هی زد تو صورتم. دید فایده نداره، هوش بیا نیستم. این شد که بغلم کرد و از کوه سرازیر شد پایین…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ