قسمت ۳۳۶ تا ۳۴۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سی و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

تا اینکه رفتن و دو سه ماه بعد برزو خان برگشت. اینبار بی فخری.
قبلترش خود خان والا اومد یکی دو بار، ولی بی برزو و فخری و دور و بریاشون. زیاد هم نموند. یه سرکشی کرد و یکم نصیحت و وصیت به کدخدا و زود رفت. اینبار که برزو برگشت باز با میرآقا بود. از همون وقتی پاش را از تو کالسکه گذاشت زمین، از حس و حال و شکل و شمایلش پیدا بود خلقش جا نیست. از لحن حرف زدنش با میرآقا پیدا بود از یه چیزی دلخوره. یکی این میگفت و یکی هم اون. ولی به هیچکدومم بر نمیخورد. به قول ننه ام، خر از لگد خر ناراحت نمیشه! میرآقا را که دیدم چشمهام برق زد. عذب بود و تو دم و دستگاه حکومتی. هم اوضاع خودش خوب بود هم با اعیون نشست و برخواست داشت. مث همین برزو خان و تک و طایفه اش. درسته اندازه ی اینها مال و منال نداشت و همه را به چشم رعیت میدید، اما برو بیا و وجاهت و مقام داشت. نباید دست رو دست میگذاشتم. بایست دست به کار میشدم و خودی نشون میدادم.
وقت ناهار که شد رفتم خودمو ملیح بزک کردم و ارسیهایی هم که فخری داده بود را پام کردم برای اولین بار و گیسهام را یه طوری آشفته ریختم تو صورتم و مجمعی که گلاب آماده کرده بود را گذاشتم رو سرم که برم. گلاب چپ چپ نگام کرد و گفت: خدا به خیر کنه. تو هنوز دست برنداشتی از اون کارات؟
خودم را زدم به کوچه ی علی چپ. گفتم: چه کارایی؟
گفت: یه چیزی میگم از من برات به یادگار. چشمت پی اینا نباشه. ما به چشم اینا کلفتیم. همین و همین. برای اینها “خر ار جل ز اطلس بپوشد خر است”. اینها به قول خودشون به استخون آدم نگاه میکنن. با اصل و نسبت وصلت میکنن، نه با خودت. اینقدر خودتو اسباب دست نکن.
گفتم: من فقط دارم ناهار برزو خان را میبرم. همین. نه بیش نه کم. سرمم به کار خودمه.
گفت: خودتی! تو گفتی و منم باورم شد. ابلهان باور کنن!
جواب ندادم. زدم از مطبخ بیرون و رفتم طرف پنج دری. تو راهرو صدای میرآقا و برزو خان میومد که داشتن باز با هم اختلاط میکردن.
برزو خان میگفت: من موندم تو کار این جماعت. یکی نیست بگه آخه به توچه. بزارین دو روز بگذره بعد هی سین جیم کنین آدمو. انگار همه شون همون شب عروسیشون زاییدن که حالا از ما انتظار دارن چند ماه نشده شکم فخری اومده باشه بالا.
میرآقا گفت: خیال کردی خان والا عروس را میخواد قاب بگیره؟ اون یکی را میخواد که زود براش بزاد. اونم پسر. خوبه جلوی من گفت. راست هم میگه. تا عذب بودی که ازت انتظاری نبود. حالا که زن داری دیگه همه چشم به راه پسر کاکل زری خان والان. این هم نه حرف منه. صدبار از اون روزی که زن گرفتی از منم سراغ بچه ی تو را گرفتن که برزو خان نزاییده!
یه سرفه کردم تو راهرو که بفهمن دارم میرم و رفتم تو پنج دری…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سی و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚

یه سرفه کردم تو راهرو که بفهمن دارم میرم و رفتم تو پنج دری. گفتم: سلام آقا. رسیدن به خیر. خیلی خوش اومدین.
یه نگاه زیر چشمی به میرآقا انداختم. براش انگار نه انگار بود حضور من. رفت جلوی پنجره ایستاد و سیگارش را چاق کرد. منتظر جواب نشدم. رفتم طرف نشیمن توی پنج دری و مجمع را گذاشتم پایین. برزو خان وقتی با فخری نبود پشت میز نهار نمیخورد. مینشست تو نشیمن روی زمین. بعدش هم همونجا لم میداد روی پشتی.
برزو خان گفت: چه خبر حلیمه. آقات بهتره؟
گفتم: به مرحمت شما برزو خان. الحمدالله. کما فی السابق. با ناقصی پاش میسازه. سرد نشه ناهارتون آقا.
پاشد از جاش. یه نگاهی بهم انداخت. خجالت کشیدم. میدید که بیشتر از قبل بزک کردم. گفت: خبریه حلیمه؟ نکنه این مدت ما نیومدیم شوور کردی؟
با این حرف برزو، میرآقا برگشت و نگام کرد. خودم میفهمیدم که لپام گل انداخته. زود گفتم : نه آقا. ما شوور کنیم که اول از همه میاریمش دستبوس شما و خان والا. خبرش میرسه بهتون حتمی توی شهر. ولی فعلا که کسی پا پیش نگذاشته.
زد زیر خنده. گفت: هول نکن. آخه دیدم ماشالله هر سری که ما برمیگردیم اینجا فرق کردی با قبلت. ماشالله هر دفعه مثل هلوهای باغ که داره میرسه هی رسیده تر میشی.
سرخ شدم از حرفش. کسی تا حالا اینطوری باهام حرف نزده بود. سرم پایین بود ولی از گوشه ی چشمم دیدم که سبیلهای میرآقا کشیده تر شد روی صورتش و کلاهش را از سر برداشت. حتم کردم داره میخنده بی صدا. دست و پام را گم کرده بودم. گفتم: چشماتون خوشگل میبینه خان.
با این حرفم هر دوشون زدن زیر خنده. آب شدم از خجالت. زود گفتم: با اجازتون من برم بقیه ناهار را بیارم.
بعد هم همونطور که سرم پایین بود دویدم از اتاق بیرون. برزو بلند گفت: ناهار که بقیه نداره! بعد هر دو باز بلند خندیدن. برنگشتم. پام را که از در اتاق گذاشتم بیرون دویدم پشت دیفال و تکیه دادم بهش. ذوق مرگ شده بودم از خوشحالی حرفایی که شنفته بودم. دلم میخواست جیغ بکشم. تا حالا کسی همچین ازم تعریف نکرده بود. یه حسی بهم میگفت میرآقا بدش نیومده ازم.
حالیم نبود خواهر. بچه بودم. با یه کیشمیش گرمیم میشد و با یه مویز سردی. چه میدونستم یعنی چی این حرفا. همین که خیال میکردم اینها ازم تعریف میکنن و دارن روی خوش بهم نشون میدن قند تو دلم آب میشد. چه میدونستم خر را که عروسی میبرن برای خوشی نیست، برای آبکشیه.
صدای میرآقا را شنفتم که گفت: توی این دهاتیای پچل و کچل و تراخمی، عجیبه این یکی با این بر و رو. اگه تو بساط و دم و دستگاه من بود قسر در نمیرفت. میوه را تا تازه و رسیده و آبداره بایست گازش زد.
بعد هم با یه حرصی گفت: گازش میزدم.
و باز جفتی زدن زیر خنده. برزو همونطور که میخندید گفت: چشمت را رو این یکی ببند. صاحب داره. خان رو رعیتش تعصب داره، جزو مال و منالش میدونه این دهاتیا را. دوست نداره کسی به مالش دست درازی کنه. خصوصا اگه هلو باشه و رسیده.گاز بزنی، گازت میگیره.
بعد هم دوباره با هم هِر و کِر زدن زیر خنده و صدای قهقهه شون پیچید توی ساختمون. درست سر در نمی آوردم از حرفاشون. ولی از برزو خان لجم گرفته بود. حالا که به چشم میرآقا اومده بودم، برزو داشت رأیش را میزد.
تو مطبخ، یکراست رفتم سراغ گلاب خاتون و گفتم:…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سی و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚

تو مطبخ، یکراست رفتم سراغ گلاب خاتون و با عجله گفتم: خاتون. یکی، یکی را گاز بگیره یعنی چه؟
چشاش گشاد شد از حرفم. یه ذره نگام کرد. انگاری به نظرش خل و چل شده باشم. گفت: یعنی یارو هار شده! این دیگه چه سوالیه؟ حالت خوشه.
از بس ذوق زده بودم نفسم بالا نمی اومد درست. گفتم: نه اینکه همینطوری گاز بگیره.
گفت: درست، عین آدم حرف بزن ببینم چی میگی! سر در نمیارم از حرفات.
گفتم: این که یکی بگه مث هلو رسیده و بایست گازش زد یعنی چه؟ یعنی میخواد زن بگیره دیگه! هان؟
صورتش سرخ شد، با کف دست یه بامچه خوابوند تو فرق سرم و گفت: خاک تو سرت. چه غلطی کردی؟ کی همچین زری زده؟ بگو تا خواهر مادرش را آباد کنم بی ناموس بی همه چیزو. از پیزی آویزونش میکنم تو طویله تا خر گازش بگیره و حساب کار بیاد دستش. میخواد هلو گاز بزنه؟ یالا بگو بینم کی همچین خبطی کرده؟ میدمش دست خان ببندتش به چوب فلک.
هول ورم داشت. دست و پام را گم کردم. گفتم: به خدا من کاری نکردم خاتون. نمیدونستم حرف بدیه. ولش کن تورو خدا. بیخیال شو، شر میشه.
گفت: میگی ببینم چه خبره یا خودم برم ته و تو در بیارم؟
تند گفتم: برزو خان گفت مث هلو شدی، بعد که اومدم از پنج دری بیرون میرآقا گفت هلو را بایست گاز زد. همین!
انگار آتیش گلاب خاتون یهو فروکش کرد، رفت تو لک و همونجا نشست سرجاش و تکیه داد به تنه ی تنور.
گفت: آخرش کار خودتو کردی؟ مگه نگفتم این ریختی نگرد. تو امونت ننه و آقاتی دست من اینجا. حواستو جمع کن ننه. شکایت اینها را که نمیشه برد پیش خودشون. فکر کنن سهل و مفتی، ازت نمیگذرن. شراب مفت را قاضی هم میخوره.
گفتم: اینطورا هم که خیال میکنی نیست خاتون. داشتن ازم تعریف و تمجید میکردن. برزو خان که زن داره، اونم فخرالملوک با اون فیس و افاده اش. اون میرآقا که عذبه خیال میکنم از من خوشش اومده. زنش بشم بعض اینه که …
پرید تو حرفم و گفت: تو یا جدی جدی خری دختر ، یا خودتو زدی به خری. شنفتی که زن آبستن گِل میخوره، اما نمیدونی چه گلی!
شاباجی یه پک قایم به قلیونش زد و گفت: عجب! خدا رحمتش کنه. عاقله زنی بوده این خدابیامرز.
حلیمه انگار نه انگار که حرف شاباجی را شنفته باشه ادامه داد: بغضم گرفت. بهش گفتم آخه گناه من چیه که آقام چوپون بوده و ننه ام دهاتی و جد اندر جدشون هم همین بودن؟ منم اگه تو طایفه ی یکی مث اینا افتاده بودم رو خشت که حالا دنبال یه شوور درست و حسابی نبودم. پیشونیم بلند بود اونوقت. در آسمون وا میشد و یکی مث همین برزو یا میرآقا بایست هزاربار میرفتن و می اومدن و پاشنه در قلعه مون را از جا در می آوردن تا آقام بهشون دختر بده. اما حالا چی؟ دنیا شده برعکس. خودم بایست به فکر باشم که یه شوور مث آقام گیرم نیاد و خودمم پا بزارم جای پای ننه ام. میخوام شوور کنم که وسمه کنم، نه وصله کنم…
یه آهی کشید گلاب خاتون و گفت: این رسم روزگاره ننه! چه میشه کرد؟ شکم گشنه، گوز نقلی میده. بخوای پا از گلیمت درازتر کنی، دست روزگاره که قلمت میکنه. اونوقت یه عمری حسرت آسایش همون ننه و آقات را میخوری. این حرفو نه از دهن یه بزرگتر، از کسی که این راهو رفته بشنو! این ره عاقبتش به ترکستانه. منو ببین و عبرت بگیر! آتیش من تندتر از تو بود حتی. ولی حالیم نبود، کسی نبود مث من که الان دارم بهت راه نشون میدم، بیراه را جلوم بن بست کنه. حالا هم که میبینی. عاقبتم شده این. نه کس و کاری موند برام، نه شوور و بچه ای. منم مث الان تو میگفتم شوورم شغال باشه، نونم تو تغار باشه. اما کوزه که خالی باشه دختر، زود از لب بوم می افته…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سی و نه)

join 👉 @niniperarin 📚

اما کوزه که خالی باشه دختر، زود از لب بوم می افته.
گفتم یعنی چی که این راهو رفتی؟ مگه تو هم…
گفت: آره ننه. منم دنبال یه زندگی میگشتم که توش غم نباشه. نون باشه توش. اما نه خشکه، میگفتم مگه ما چیمون کمتره از اون همسایه ی دیفال به دیفالمون که شب به شب اهل و عیالش نون و روغن میریزن تو خیکشون و ما نون خشک آب میزنیم با یه تیکه گرمک که اونم بود و نبودش آیا عالمی بود و آخر سر هم، همه گشنه پا میشدیم از پای سفره که آبجی کوچیکه یا اون یکی یه لقمه بیشتر بزارن دهنشون که شب از گشنگی بیدار نمونن. تازه، من نظرم مث تو بلند نبود. راضی بودم به خیلی کمتر از اینها. بر و روم هم بهتر از تو بود. خوشگل بودم ننه. سر همین آقام میخواست شوورم بده، ولی پول جهاز نداشت. خودم شروع کردم این در و اون در زدن. نه محض اینکه شوور کنم، فقط میخواستم یه باری از رو دوش آقام ور دارم. سه تا دختر بودیم، منم بزرگه بودم. رفتم خونه ی این و اون به رخت شوری. تا اینکه یه جا، خونه ی یکی از همینها که دستشون کم و زیاد به دهنشون میرسید و رفت و اومدی با اعیون داشتن، بهم پیشنهاد دادن که برم تو مطبخ کار کنم. اونجا آشپزی را یاد گرفتم. خوب بود برام. لااقل شب به شب میتونستم یه چارمثقال برنج که از نهار یا شومشون مونده بود را ببرم خونه. آقامم راضی بود. تا اینکه بعد دو سال کسی که براش کار میکردم زار و زندگیش را جمع کرد که از اون شهر بره. ولی دست خیر داشت. خدا عمرش بده. محض اینکه من آلا خون والا خون نشم سپردم به مطبخ رفیقش که همین خان والا بود. کم کم از آدمهایی که اونجا رفت و اومد داشتن منم مث تو خیال ورم داشت که میتونم قاپ یکیشون را بدزدم و حال و روزم بشه بعض اونی که بود. با یکیشون صنم پیدا کردم. پسر یه حاجی بازاری. چه شبهایی که تا صبح برای خودم خیال بافتم و چه کارایی که برای خودم و آبجیهام و ننه آقام نکردم. وقتی دیدم پسره از من خوشش اومده و هر روز هر روز میاد تو مطبخ و سر به سرم میزاره خیالم تخت شد که دیگه همه چی تمومه. قضیه را که به آقام گفتم خوابوند تو گوشم و کلی نصحیت کرد. از همین حرفایی که من به تو میزنم و گوشت بدهکارش نیس. خری دیگه. منم مث تو ، تو گوشم نرفت که نرفت. بعدش هم قدغن کرد رفت و اومدم را به خونه ی خان. میدید زورش به خان نمیرسه، گفت پات را اونجا بزاری عاقت میکنم. منم انگار نه انگار، گفتم حالیش نیس، میخواد تا ابد حمال بمونه. رفتم صحبت کردم و کلی دروغ و دلنگ سر هم کردم که آقام اینها دارن میرن ولایت خودشون. راضیشون کردم یه جا بهم دادن همونجا تو پستوی مطبخ. کارم خوب بود. خودشون هم راضی نبودن که برم.
هر روز قضیه ام با قادر، همون پدر سگ بی بته، جدی تر میشد. البته خیال میکردم که داره جدی میشه. برای من جدی بود. پیش خودم خیال میکردم داره دیر میشه. همیشه ننه آقام میگفت زن که رسید به بیست باید به حالش گریست. خدا رحمتش کنه. ولی حرف مفتی زده بود که رفته بود و مونده بود تو گوش من. تا اینکه یه شب…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهل)

join 👉 @niniperarin 📚

تا اینکه یه شب، خان مهمونی داشت. قادر هم اومده بود همراه آقاش. کارم که تو مطبخ تموم شد رفتم تو همون پستویی که بهم داده بودن جای اتاق. دیروقت بود. یهو دیدم یکی در پستو را میزنه. وا کردم. قادر بود. تعارف نکرده اومد تو. کلی آسمون و ریسمون برام بافت که مجنون برا لیلی نبافته بود. هرچی بیشتر میگفت بیشتر عاشقش میشدم. گفت قضیه را به آقام گفتم. فردا میریم پیش ملا و عقد میکنیم. چند روز بعدش هم همه را خبر میکنیم و هفت شب و هفت روز هم بزن و بکوب داریم برای عروسی. بعد هم شروع کرد سر به سرم گذاشتن. ترسیده بودم. چند بار دستش را پس زدم. عنقهاش را کشید تو هم و بهش برخورد. گفت زنی که جهاز نداره، اینقده ناز نداره. گفتم که به آقام گفتم. ما دیگه زن و شووریم. نکنه از فردا تو خونه خودمون هم همین ناز و افاده را داری؟
از یه طرف ترسیده بودم، از یه طرف هم نمیخواستم از دستش بدم. کی دیگه می اومد منو بگیره که بعض اون باشه؟ زیاد که بهم نزدیک میشد میخواستم جیغ بزنم، ولی انگار به چیزی جلوم را میگرفت. به خودم گفتم اگه جیغ بزنم یا خودمو بیرون میکنن از اینجا، اونوقت میشم آلاخون والاخون و بایست کاسه گدایی دست بگیرم و شبها هم زیر طاقی بازارچه سر کنم، یا قادر بهش برمیخوره و فردا همه چی از هم میپاشه.
قلبم داشت از تو دهنم درمیومد. چشمهام را بستم که نبینمش. همش با خودم کلنجار میرفتم. اونم هی حرف میزد و میخندید و دست میزد به بدنم. به خودم که اومدم و چشمهام را که وا کردم نصف رختهام تنم نبود. یهو مث اسفند رو آتیش از جا جستم و دویدم طرف در. در را تا نیمه وا کردم. آب دهنش را قورت داد. گفت زده به سرت؟ چه غلطی داری میکنی؟ گفتم: هر چیزی به وقتش. پاشو برو بیرون، فردا بیا. محرم که شدیم هرشب بیا.
انداخت تو شوخی و زد زیر خنده. گفت: اگه نرم بیرون چی؟
گفتم: اونوقت همینی هم که تنم مونده را خودم درمیارم و مستقیم میرم وسط مهمونی خان.
رفت. ولی قبل رفتن حرص را میشد تو چشماش دید. گفت: منتظر باش فردا میام.
گلاب خاتون وقتی داشت اینها را تعریف میکرد، از سر تا پاش عرق کرده بود و صورتش قرمز شده بود و با غیظ دندونهاش را رو هم فشار میداد.
گفتم: خب؟ فرداش رفتین پیش ملا؟
خنده ی تلخی کرد و گفت: دلت خوشه؟ گفتم که گازت میزنن و میندازنت دور. از فرداش دیگه نه قادر اونورا اومد و نه آقاش. بعد چند وقت که پیگیر شدم، سرحساب شدم که فردای اون شب، داشتن از اون شهر میرفتن. ضیافت اون شب هم خان داده بود محض سرسلامتی آقای قادر. فردایی در کار نبوده. هیچ وقت. از همون موقع دیگه به هیچ مردی اطمینون ندارم.
یه آهی کشیدم و از جام پاشدم. ناراحت شدم برای گلاب. گفتم: باز خدا را شکر که زود سر افتادی. خودمونیم، تو هم مث من ساده بودیها.
راه افتادم که از مطبخ برم بیرون.
گفت: کجا؟
گفتم: میرم رختهام را عوض کنم بیام وردستت کنار اجاق.
دم در مطبخ که رسیدم، پام رابیرون نگذاشته، صدام کرد. برگشتم. نگاش کردم. داشت آروم گریه میکرد. گفت: اونی شبی که برات تعریف کردم، همش را برات نگفتم. همینقدر بگم که عاقبتش خوش نبود.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ