قسمت ۳۳۱ تا ۳۳۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصدو سی و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

با اون همه ادعا و برو بیا انگار اینها قحطی زده تر و گشنه تر از ما دهاتیا بودن.
شوم که شد و کارم تموم، خواستم برم که گلاب خاتون گفت: بسپار به ننه ات تو خونه که این چند روز شبها نمیتونی بری. از فردا شب بایست بمونی. کار زیاد داریم. خودم هم به آقات میسپارم الان اگه پیداش کنم البته. خیلی به فکر ننته. ظهر هنوز پسموند ناهار را نیاورده یه کماجدون گرفت گفت میخوام ببرم برا زنم.
اینو که گفت خواهر حالم از این رو به اون رو شد. آب شدم رفتم تو زمین. هرچی هم آس و پاس بودیم ولی پسمونده خور خان نبودیم. نمیدونم آقام چه فکری کرده بود که این حرکت ازش سرزده بود، کافی بود وقت رفتن چشم برزو یا اون زن افاده ایش بیوفته به آقام و دست پرش. دیگه میشد نیشخند و زهر به جون من کردن فخری. جلو شوکت هم کم کوچیک نشده بودم حالا، چه رسه به اونها.
گفتم: روش نشده بگه بنده خدا. برا همسایه میخواسته. بچه صغیر داره و شوهرش جوونمرگ شده. نخواسته طرف آبروش بره حتمی. گفته برای ننه ام میخواد.
گفت: خدا خیرش بده. اگه گفته بود براش چربتر میکشیدم. رو در بایستی نداره این کارا.
همون وقت سر و کله ی آقام پیدا شد تو مطبخ. اومده بود که بریم. گلاب تا دیدش گفت: الهی خدا خیرت بده مشتی. چرا زودتر نگفتی؟
آقام هاج و واج نگاش کرد و بعد به من چشم دوخت. با چشم غره حالیش کردم که ناراحتم. گلاب اومد بقچه ی کماجدون را از دستش گرفت و گفت: بده، بده من برات سر پرش کنم.
از قلعه که زدیم بیرون، زدم زیر گریه. به آقام گفتم: هر خفتی کشیدیم تو زندگیمون سر این بود که کاسه گدایی دست نگیریم. حالا بعد این همه آبرو داری،آبرو ریزی کردی امروز؟ پسمونده این از خودراضیا را گرفتی؟ زیر بار این یکی نمیتونم برم.
گفت: چی میگی دختر؟ پس مونده ی اینها از بهترین خوراک ما هم بهتره. ننه ات چه گناهی کرده؟ حق داره تو عمرش یه شوم اعیونی ببینه یا نه؟ دو روز رفتی قاطی اینا گشتی خیالات ورت داشته؟ اونها اربابن و ما رعیت. شبانه روزمون را هم بزاریم پای کار و یه عمری نرینیم و پس‌انداز کنیم تهش دستمون به دهنمون نمیرسه. گورمون کجا بود که کفنمون باشه. توام تا اینجایی و میتونی خوب خودتو پروار کن. چهار روز دیگه یکی همجنس خودمون بیاد بگیرتت و بری خونه ی شوور نون خشک هم به زور گیرت میاد سق بزنی…
حرفهاش دلم و ریش میکرد خواهر. حق میگفت ولی فکر غرور و آبروی من نبود جلوی اون افاده ایهای تو قلعه.
از غیضم گفتم: من با یکی مث خودمون شوور نمیکنم. هر خری میخواد منو بگیره بایست دستش به دهنش برسه. نه مث خودمون آس و پاس باشه.
آقام زد زیر خنده. گفت: کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس پرواز. تو یه خواستگار داشته باش که گشنه نباشه، باقیش پیش کش. بایست بگم ننه ات یه نذری بکنه لااقل یکی از همین غرق چیهای خان بیاد تورو بگیره. تو هنوز حالیت نیس زندگی یعنی چه. حالیت نیس دست تنگی بدتر از دلتنگیه، هنوز…
پریدم تو حرفش، گفتم: من مث آبجیا و داداشم نیستم. شوور نمیکنم تا اونی که میخوام پیدا بشه.
گفت: جهنم. اگه ننه ات گذاشت اینقدر شوور نکن تا گیست مث دندونات سفید شه. حالا اونها که شوور کردن و زن گرفتن چه گلی به سر من و ننه ات زدن؟
رسیدیم در خونه. قبل اینکه بریم تو گفتم: این خط اینم نشون. وقتی شوور کردم و تو و ننه ام را از این پسمونده خوری نجات دادم میفهمی.
آقام سرخ شد و خونش به جوش اومد. با غیظ گفت: دختره ی بی چشم و رو. من آقاتم. پررو پررو وایسادی تو روم و میگی گدام؟
عصاش را بلند کرد که بزنه. در رفتم تو خونه و ننه ام را صدا کردم. یه صدایی از بیرون اومد. برگشتم. آقام خورده بود زمین و کماجدونش افتاده بود اونور و هرچی که توش بود پخش زمین شده بود کف کوچه…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سی و دو)

join 👉 @niniperarin 📚

آقام خورده بود زمین و کماجدونش افتاده بود اونور و هرچی که توش بود پخش زمین شده بود کف کوچه.
اون شب تا صبح ننه ام خدابیامرز حرص خورد از دستم و هی نفرین و نصیحتم کرد، آقام هم پاشو کرده بود تو یه کفش که ننه ام از فردا بایست بره دور بیوفته برام شوور پیدا کنه. میگفت این هوایی شده. یا یه کاری دستمون میده و مایه ننگ و آبرو ریزی میشه، یا اینقدر شوور نمیکنه تا بمونه تنگ دلمون و بترشه دقمون بده، دیگه سرمون هم که بزاریم زمین و بمیریم کسی اینو نمیاد که بگیره.
ننه ام گفت: مگه شوور ریخته که من برم برای این پیدا کنم؟ همون یکی را هم کلی رفتم و اومدم و دخیل بستم و دعا خوندم که تونستم بدمش بره.
خلاصه خواهر، چوب را کرده بودم تو سوراخ مورچه. بلا نسبتت به گه خوردن افتادم تا صبح که اصلا چرا این حرف را پیش کشیدم. از یور اگه همچین شووری که میخواستم برام پیدا نمیشد کلی کوچیک میشدم، از یور هم دیگه حریف اینها نبودم که اگه مثلش فردا یه خواستگار گدا برام پیدا کردن بهش بگم نه. صبحش که داشتم میرفتم برم قلعه، صدای ننه ام را میشنیدم از تو اتاق که داشت یواشکی به آقام میگفت تو قلعه چشم ازش ورندار. یهو هوایی شده دختره بره با یکی از این شهریا بریزه رو هم و کار دستمون بده. اینها را هم که خودت بهتر میشناسی، میوه را گاز میزنن و بقیه اش را میندازن جلو یابو. حواست باشه خرش نکن و یه لکه ننگ بزارن رو دومنش و بعد هم ها برو که رفتی. که اگه خدای نکرده اینجور بشه، تا آخر عمر بیخ ریشمون مونده. اینجا هم که کوچیکه، حرف زود میپیچه، دیگه بایست سر بزاریم به بیابون از بی آبرویی.
برای خودشون میبافتن و میدوختن و خودخوری میکردن و به من و شوور نکرده ام پی هم فحش ناموس میدادن. آفتاب نزده رسیدم قلعه. یکراست رفتم پیش گلاب خاتون تو مطبخ. میدونستم این موقع اونجاست. خودش همیشه زودتر از ماها که وردستش بودیم می اومد. یه گونی نخود گذاشته بود جلوش و داشت پاک میکرد. بی سلام و علیک رفتم نشستم کنارش و گفتم: گلاب خاتون. یه سوال دارم ازت.
گفت: چه با عجله! سلامت کو؟ بپرس تا یادت نرفته.
گفتم: تو سی ساله تو دم و دستگاه خان یا داری میشوری یا میپزی.
گفت: بلکه هم بیشتر. منظور؟
گفتم: تو شوور نکردی هیچوقت؟
قیافه اش تو هم شد. گفت: نه نکردم. خودم نخواستم. اصلا به تو چه؟ این چه سوالیه سر صبحی؟ پاشو! پاشو برو یه سینی بیار بشین اینها را پاک کن. میگن به بچه نبایست زیادی رو داد. همینه.
گفتم: به خدا قصدی نداشتم گلاب خاتون. نمیخواستم ناراحتت کنم. تو هم جای ننه ام. یه حرفایی را حتی به ننه هم نمیشه گفت. کی امین تر از تو؟ اون فکر میکنه من هنوز بچه ام گلاب خاتون. ولی من سیزده سالمه. خیلی چیزا حالیمه. میخوام راه یادم بدی. سر همینه که میپرسم. خیال کن منم جای دختر نداشته ات. منبعد من میشم دخترت.
اینها را که گفتم حالش از این رو به اون رو شد. اشک حلقه زد تو چشماش و بغض افتاد تو گلوش. سینی را گذاشت پایین و یه طوری با عشق نگام کرد. بعد هم بغلم کرد و محکم فشارم داد. صورتش را نمیدیدم، ولی از شونه ام که گرم شد و خیس شد، فهمیدم داره اشک میریزه.
همونطور تو همون حال گفت: چی میخوای؟ بپرس تا بگم….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سی و سه)

join 👉 @niniperarin 📚

همونطور تو همون حال گفت: چی میخوای؟ بپرس تا بگم.
گفتم: روم نمیشه گلاب خاتون.
سرشو آورد روبروم و رک نگاه کرد تو چشمام. اشکهاش را پاک کرد و گفت: خجالت نداره. چی میخوای؟ نکنه سوالت در مورد شب عروسیه؟ درسته نخوردم نون گندم ولی دیدم دست مردم که!
از حرفش آب شدم رفتم تو زمین. زد زیر خنده. گفت: هنوز حرفشو نزده چرا لپهات گل انداخت؟ مزاح کردم. زود بگو هرچی میخوای. الان برزو خان و اون فخری بیدار میشن، دیگه وقت سر خاروندن نداریم چه رسه به درد و دل.
گفتم: خاتون من نمیخوام به یه گدا شوور کنم.
گفت: خب نکن. مگه خواستگار گدا داری؟
گفتم: نه. مثلش را میگم. میخوام یکی باشه که دستش به دهنش برسه، نه اینکه خودشم سربار باشه و دوماد سرخونه. تو که این همه سال تو این دم و دستگاه بودی؛ تو که هم آشپزیت خوبه هم بر و روت، تو که تو همه ی مجلسهای خان قاطی این اربابها و بالاتر و پایین ترهاشون گشتی، چطور یکی را برا خودت دست و پا نکردی؟
یه نگاه از سر یاس بهم کرد و یه آهی از ته دل کشید. جون صداش کم شد. گفت: حرفایی میزنی دختر. مگه شوور دست و پا کردنیه؟ گول سر و ریخت و زلم زیمبوی اینها را نخور. تو هزاری هم که خوشگل باشی و خوب بپوشی و از هر انگشتت یه هنر بباره و فهم و کمالات هم داشته باشی، به چشم اینها کلفتی. نه کم نه زیاد. حالا صدسال سیاه هم براشون جون بکنی یا بری سر و ریختت را شکل اینها کنی. توفیری نداره به حالت. نوکر، نوکره. همین. دست خالی برا تو سر زدن خوبه. اینها از شکم ننه که زاییده میشن خانن. به ریخت و لباس هم نیس. بایست تو خونت باشه.
گفتم: خاتون. حرفت متین. اما من زیر بار نمیرم. یعنی تو این همه آدم که دور و بر اینها میپلکن یکی نیس که عاشق بشه؟ کاری نداشته باشه به اینکه آقات کیه و ننه ات کیه؟
گفت: این حرفا مال تو قصه است. حواست را جمع کن. خر نشی یهو. یکیشون بهت بگه دوستت داره و تو هم آنی دل ببندی که کلاهت پس معرکه است.
رفت تو لک. صداش لرزید و چشمهاش قرمز شد. زور زد که اشکش در نیاد. با یه صدای خسته گفت: با یه دوستت دارم میندازنت تو دام و تهش هم…..
یه آهی کشید و گفت: دست شکسته به کار میره، اما دل شکسته نه. گدایی که یه عمر برات بمونه بعض پولداریه که یه روز. جوونی هنوز، جا سفت نشاشیدی، حالیت نمیشه الان چی دارم میگم بهت.
در مطبخ وا شد و کبری و صغری و عذرا اومدن تو. سه تایی با هم گفتن سلام.
خاتون پاشد از جاش، گفت: چه عجب! خوشم باشه. ساعت خواب. یباره میذاشتین لنگ ظهر میومدین.
بعد هم سینی را دراز کرد طرفشون. گفت: یه کدوم اینو بگیرین نخودهای این گونی را پاک کنین جلدی. دوتاتون هم برین یه دیگ شیر بیارین. بجنبین ظهر شد.
بعد هم رو کرد به من و انگار نه انگار که تا حالا داشتیم با هم اختلاط میکردیم، با همون لحنی که با اونها حرف میزد گفت: تو هم پاشو. یالا. فرز بپر میز صبحونه را بچین هزارتا کار داریم.
پاشدم. همونطور که از مطبخ میرفتم بیرون رو کردم بهش و گفتم: برا حرفهایی که زدی آیه که نازل نشده. من تو کتم نمیره این حرفا. استثنا هم داره لابد.
گفت: آیه نیومده، ولی اگه استثنا هم پیدا شد بشاش بهش تا نشاشیده به زندگیت.
اومدم بیرون. به خودم گفتم من این حرفا حالیم نیس. یه کاری میکنم کارستون که همشون انگشت به دهن بمونن. آره، میشاشم به هرچی زندگیه با خفته. نمیزارم مث اینها بشم.
نمیدونستم خواهر که به قول خودت آدم بایست اقبالش بلند باشه. سن و سالی که نداشتم. نمیفهمیدم که پیشونی نوشت را نمیشه عوض کرد. ما هزاری هم که بخوایم و نخوایم، دست و روی اونها را با آب زمزم شستنو دست و روی ما را با آب مرده شور خونه.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سی و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚

سر میز صبحونه همشون جمع بودن. اینبار به یه قصد دیگه چشم انداختم توشون. جوون نداشتن توشون. همه شون فک و فامیل اختر بودن. عمه خانومش و دوتا خاله هاش و ننه اش و چندتای دیگه از فک و فامیلشون که نمیدونستم چه سببی باهاش دارن و چندتا هم رفیق رفقای خود فخری و برزو خان. بدیش این بود که همه یا با شوورهاشون بودن یا پیرپاتال و سن و سال دار. با خودم خیال کردم اگه اونی که میخوام قاطی اینها نباشه، تو فک و فامیلشون که هست. یالااقل یکیشون یه پسر عذب داره که بخوان براش زن بگیرن. باید خودم را یه طوری بهشون نشون میدادم که حداقل بخوان ازم خواستگاری کنن. بایست رفتار و سکناتم را غیر اینی میکردم که تا حالا بود. مث خودشون بایستی آداب دون رفتار میکردم. سر همین شروع کردم به زیر چشمی تو حال و هوا و ریخت رفتار و حرف زدنشون دقیق شدن که مث اونها بشم. اینطوری مقبول تر میشدم تو نظرشون. لابد از دید اینا فخری خیلی خوبه! بایست اونو بیشتر میپاییدم. اول هم از راه رفتنش شروع کردم به تقلید. مث اون قدم که از قدم ورمیداشتم یه بار زیر اینورم را ول میکردم و تو قدم بعدی زیر اونور را. یه طوری تو راه رفتن قر مینداختم تو کمرم و لنبر به لمبرم میدادم که خودم خوشم میومد. از اتاق که میرفتم بیرون یه چیزی بیارم برای سر میز با خودم تو راهرو تمرین میکردم. تا وقتی که بالاخره حس کردم تو این یکی بعض فخری شدم.منتظر، دنبال یه موقعیتی بودم که خودم را بهشون نشون بدم. وایساده بودم کنار اتاق که بالاخره عمه خانوم هوس چایی کرد. استکانش را آورد بالا و اشاره کرد بهم که یه چایی براش بریزم. منم با همون حال قری رفتم و استکان را از جلوش برداشتم و گذاشتم تو سینی و پشتم را که کردم بهشون و اومدم برم بیرون تا از تو اتاق آبدارخونه چایی بیارم ، دیدم همشون زدن زیر خنده. برنگشتم. گفتم حتمی با هم مزاح کردن مث همیشه. ربطی به من نداره. چایی را که ریختم و برگشتم، همین که پا گذاشتم تو اتاق دیدم باز همه چهار چشمی به من خیره شدن و نیششون وا شد. خودم را از تک و تا ننداختم و همون شکلی رفتم سینی را گذاشتم روی میز جلوی عمه خانوم. استکان را که برداشت سرش را آورد جلو و همونطوری که زور میزد جلوی خنده اش را بگیره گفت: ببینم دختر طوری شده؟
گفتم: نه خانوم. یعنی چطور شده باشه؟
نگام افتاد به برزو خان و فخری که کنارش نشسته بود. برزو خیره شده بود تو دهن من و فخری نیشش باز بود.
عمه خانوم گفت: هیچی همینطوری پرسیدم. گفتم نکنه دیشب عروسی بوده تو ده و فک و فامیل خان را نه خبر کردن، نه دعوت.
گفتم: نه به خدا خانوم. کسی عروسی نکرده. اگه بود که صدای داریه و دنبکشون میومد تا اینجا.
گفت: خب پس. خیالم راحت شد. میتونی بری سر کارت.
برگشتم که برم سر جام بایستم که یهو فخری بلند بلند زد زیر خنده و شروع کرد به ریسه رفتن. پی اون بقیه هم که سر میز بودن هر و کر خنده شون رفت هوا. به رو نیاوردم. رفتم سرجام ایستادم. فقط برزو خان بود که زورکی به خنده ی اونها میخندید. حس بدی داشتم. دلم میخواست از اینجا برم و دیگه چشمم تو چشمشون نیوفته. خنده شون که فروکش کرد برزو رو کرد بهم و گفت: ببینم حلیمه. ریگ رفته تو ارسیت؟ چرا همچین راه میری؟
اونی که دلم نمیخواست بشنفم را گفت بالاخره. فهمیدم خنده شون به من بوده. نمیدونم چرا اگه فخری همچین راه میرفت میگفتن لونده، من که اینجور میرفتم مسخره ام میکردن. یه طوری خواستم دسته اش را در کنم. از ناراحتی و خجالت صدام به زور در میومد. گفتم: نه آقا ریگ نرفته. شسته بودم دیشب، آب رفته. پام را میزنه.
خنده رو لب همشون خشکید. برزو خان گفت: پاشنه اش را بخوابون فعلا که اذیت نشی. میسپارم برات یه جفت بگیرن. حالا هم مرخصی. کاری نداریم فعلا. بعدا بیا میز را جمع کن.
یه چشم گفتم و از اتاق اومدم بیرون. ولی نمیشد تا این کفشها تو پامه یه طور دیگه راه برم. سر همین مجبور شدم باز قر بدم به کونم و از اتاق برم بیرون. دو قدم از در دور نشده بودم که باز ترکیدن از خنده و صدای خنده شون پیچید تو راهرو و من همونطوری که اشک میریختم دویدم طرف مطبخ…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سی و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚

گلاب خاتون تا چشمهای خیس و ترم را دید هول کرد. گفت: وای خاک بر سرم. چی شده حلیمه؟ کسی کاری کرده؟
دلم میخواست بمیرم. پیش خودم فکر میکردم بیشتر از اون موقع که آقام پسمونده ی شوم و ناهار اینها را گرفته بود کوچیک شدم با این کار. راس راس جلوی اینها قر داده بودم و کوچیک و بزرگشون بهم خندیده بودن. رفتم ته مطبخ و خودم را با صورت انداختم روی پوشالها و زدم زیر گریه. گلاب دوید جلو و هی پشت هم میگفت: چی شده؟ حرف بزن نصف العمر شدم.
جوابش را ندادم. فقط اشک میریختم. دست انداخت به کمرم و همونجا واروم کرد. با یه دست محکم صورتم را گرفت و سرش را آورد جلو زل زد تو چشمام. بعد محکم و عصبی گفت: پرسیدم چته؟ کسی کاری کرده؟ بگو تا خودم پیزیش را جر بدم و سرش را بکنم تو تنور.
دستش زور داشت. با زحمت سرم را بالا انداختم و به زور گفتم نچ.
گفت: نکنه رفتی پی حرفهای صبحت و کار دست خودت دادی و دستی دستی دومنت را لکه دار کردی؟ هان؟
صورتم را به زور از تو دستاش درآوردم و گریه ام را خوردم و آب دهنم را قورت دادم. گفتم: نه به خدا گلاب خاتون…
پرید تو حرفم و گفت: پس جلدی بگو بینم چته تا بقیه نیومدن تو مطبخ.
گفتم: هیچی! فک و فامیل فخری مسخره ام کردن. بهم خندیدن.
گفت: همینطوری بیخود؟
راستش را نگفتم بهش. لابد میفهمید مینداختم بیرون از قلعه.گفتم: سر اینکه کفشم تنگ بود و تو راه رفتن لنگ میزدم. همین. شدم اسباب خنده و سرگرمیشون. خصوصا فخری.
با مهربونی دستم را گرفت و بلندم کرد و بعد هم محکم گرفتم تو بغلش.
گفت: چوب کج راست نمیشه الا تو تنور. همه شون سر تا پا یه کرباسن. علی الخصوص این تازه به دورون رسیده ی کون نشسته. کی خان والا و فک و فامیلش از این حرفا توشون بود؟ یه بار نشده تو این همه سال منو مضحکه ی دستشون کنن. نه من. که هر کی زیر دستشون داره نون میخوره. دیدم فلک کرده و گوش بریده. ولی مضحکه اصلا و ابدا. آدم بی استخون همینه دیگه. فقط بلده چپ و راست امر و نهی کنه و ایراد بگیره و تیرتیر و تارتار نیشش را شل کنه و قهقهه بزنه. حالا هم که با تو اینطور کرده. آخرش من آبم با این یکی تو یه جوب نمیره بعد سی و چند سال حمالی تو این خونواده.
گفتم: گلاب خاتون. من اگه با یکی از فک و فامیل اینا وصلت کنم دیگه نه اون جرات میکنه به این کارا نه تو اینطور حرص میخوری. میارمت تو مطبخ خودمون از شر اینا راحت میشی.
پاشد، یه لگد زد تو کپلم و چشماش را گرد کرد و گفت: خوبه خوبه. نشسته برا من خیال گنده میبافه. این فکرا که تو میکنی همون حسابهاس که کوره برا کلاش میکرد. همینم مونده تو بشی آقابالاسرم و بخوای بهم امر و نهی کنی. چه غلطا. وخی خودتو جمع کن. رو بهت دادم، میخوای سوارم بشی؟ پاشو این رختهات را دربیار و چوب بریز تو تنور شوم شد. دو روزه اومده، خیالاتی برا خودش میبافه که من سی سال تو خونواده ی خان، بهش فکرم نکردم. دختره ی خل و چل.
نگاش کردم و تو دلم گفتم: آخرش یه روز حسرتم را میخوری!
تو کل اون مدت خواهر، تموم رفتار و سکنات تک تک فک و فامیا فخری را زیر نظر گرفتم. حتی حرف زدنشون را و شبها تو دلم برای خودم تمرین میکردم. از اونور هم تا میتونستم خودمو بهشون نزدیک کردم، علی الخصوص فخری. علی حده براش کار میکردم. حتی کارایی که به عهده ام نبود. برزو خان خوشش می اومد از اینکه دست به سینه در اختیار زنشم. سر همین باز باهام راحت تر شده بود و جلوی فخری سر به سرم میذاشت و دوتایی با هم میخندیدن. خودمم یاد گرفته بودم که بایست باهاشون بخندم. گلاب یه چیزایی بو برده بود. چند باری نصیحتم کرد که حریم خودم را باهاشون نگه دارم. اگر نه فردا سوار گردنم میشن. منم یه گوشم را در میکردم و یکی را دروازه و باز کار خودم را میکردم. بعد ده روز که اونجا خوردن و پاشیدن و خندین و رقصیدن بالاخره رفتن. قبل رفتن فخری صدام کرد و گفت: حلیمه، راستش را بهت بگم. اول که اومدیم خوشم نمیومد ازت. بعد کم کم دیدم نه! دختر بامزه ای هستی. فرق داری با بقیه کلفتهامون.
بعد هم یه جفت از ارسیهای خودش را داد بهم.
از اینکه حالیش شده بود که من توفیر دارم با بقیه سر از پا نمیشناختم. فهمیدم که اونم فهمیده که من فرق دارم با بقیه. تا اینکه رفتن و دو سه ماه بعد برزو خان برگشت. اینبار بی فخری…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ