قسمت ۷۸۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۸۳ (قسمت هفتصد و هشتاد و سه )
join 👉 @niniperarin 📚
ننه جواد یه آهی کشید و گفت: چه کنم خواهر؟ از هر وری میرم میخورم به بن بست. کاش فرق نمیگذاشتی و میشد مث اون زنیکه که چوبت را تو حیاط جذامخونه حواله اش کردی و یهو شفاش دادی، امروزِ منم، فردا نمیکردی! یهو خوبم میکردی که به این بیچارگی نیوفتم! اگه این جذام مث طوق آتیش نیوفتاده بود به گردنم و نشده بودم گاو پیشونی سفید، بی منت و اذیت شما میرفتم و قضیه را فیصله میدادم…
گفتم: نعوذ بالله هزقیال نبی که نیستم اراده کنم شفا بگیری، یا اینکه خمره ی شفا داشته باشم بزنمت توش، در که شدی سالم و سلامت بشی! از صبح تا حالا هرچی میگم، یه چشم میگی، ولی باز خر خودتو میرونی. یه گوشت را در کردی و یکی را دروازه. راهشو برات گفتم. اگه میخوای یا علی، اگه هم نمیخوای که خوش گلدی! اینقدر هم چشم ترس نباش از اینکه یه چس داراشکنه میخوای خورد شوورت بدی. من ننشستم اینجا، حرفی بزنم که فرداش اگه طوری شد بخوای لعنت به بالا و پایینم کنی که. اون قضیه هم که آبجیت بشه هووت هم باطله. بیخود فکرتو مشغولش نکن!
ننه جواد رفت تو فکر و بعد با یه قیافه ی جدی و تودار ولی با بغض گفت: گاسم نیازی به این کارا نباشه! بزارم تقدیر راه خودشو بره! عباس اون زنیکه ی پتیاره ای که میخواد بشه هووی من را بگیره، بعد که خوب شدم اجبارش میکنم طلاقش بده! اون زنک را هم روزگارش را سیاه میکنم که خودش دمش را بزاره رو کولش و بره! حرفم بزنه میگم سنگ یه من دو منه، سرو کارت با منه! روز و شبشو میکنم جهنم!
شاباجی زد زیر خنده و شروع کرد بلند بلند خندیدن. اینقدری که افتاد به سکسکه. یه بامچه زدم تو کمرش و نی قلیون را ازش گرفتم.
ننه جواد از این کار شاباجی بدش اومد و اخمهاش را کرد تو هم. خنده و سکسه اش که بند اومد گفت: خیال کرده شوورش با اون چشای خمار انگوریش میره یه دده بمباسی میگیره که این بتونه بهش امر و نهی کنه. نه جونم این خبرا نیس. جل زیر پات را میکنه مهر اون. اون که بره، بار و بنشنی هم برا تو نمیمونه. کـون لخت میمونی وسط جعده!
حلیمه گفت: قربون دهنت. حرف حقو زدی. منم خیال میکردم پای من که وسطه، برزو فخری را میفرسته خونه ی آقاش و منو حلوا حلوا میکنه. ولی آخرش چی شد؟ اون شد خاله و خواهر زاده، من شدم بیج و حرومزاده! تا دم مرگش هم جرأت نکرد بگه من زنشم. رفت سر پیری اون شهربانوی بی چشم و رو را گرفت و باز هوو آورد سرم! ولی من چی…
خیره شدم بهش. گفتم: یعنی باز هوو آورد سرت؟ ای بی چشم و رو. تو هم هیچ کاری نکردی؟ خیر سرت وارث خان که پسر تو بود! خسرو جلو آقاش را نگرفت؟
شاباجی گفت: حتمی اشتباه از خودت بوده خاتون. مث همین ننه جواد…
ننه جواد پا شد. لچکش را سفت کرد و گفت: همین حالا راه میوفتم! میرم خونه…
گفتم: شوم تاریکی کجا میخوای بری؟ عطاری صبح تا آفتاب نزنه وا نمیکنه!
گفت: همین حالا بایست برم. میدونم بایست چکار کنم…
اینو گفت و با عجله از اتاق رفت بیرون.
رو کردم به حلیمه و گفتم: خب؟

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…