قسمت ۷۷۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۷۷۵ (قسمت هفتصد و هفتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
همون موقع شاباجی با یه سیرابی تو دستش اومد تو اتاق.
گفتم بسه خواهر. دیگه نمیخواد دوا بمالی. انگار دستت به من نمیسازه. اینبار هم که کسی نمرد و جایی خراب نشد، خوابم آشفته شد!
شاباجی سیرابی را آورد گذاشت جلوم. شسته بود و درست و حسابی پاکش کرده بودند. گفتم: دستت درد نکنه. پیداست بلدی. حیف که برای کار دیگه ای میخوام، اگرنه همین امشب بارش میگذاشتیم.
رو کردم به حلیمه و گفتم: قربون دستت خواهر! کیسه ی نمک را بیار پشت و روش را حسابی نمک بزن و پهن آفتابش کن. فقط حواست باشه نیان ببرن، که هر چی رشتیم پشنبه میشه.
نمک را از سر طاقچه برداشت و سیرابی را پهن کرد توی یک سینی و خوب که نمک مالش کرد برد گذاشتش دم اتاق توی آفتابی که از پنجره پهن شده بود روی کرباس کف اتاق. تا ظهر هم حواسش بود، آفتاب که میچرخید میرفت با نوک پاش سینی را هل میداد جلوتر.
روز بعد اول وقت هنوز خواب بودیم که زنک سر و کله اش پیدا شد. اینبار بی اینکه در بزنه یا یااللهی بگه دعاگویان وراد شد. به زور چشم وا کردم و نشستم. گفتم: قرار بود غروب بیای!
گفت: همینکه تا الان هم دندون سر جیگر گذاشتم، دل گندگی کردم. اگر نه همون دیشب میخواستم بیام!
شاباجی و حلیمه هم از صدای زنک بیدار شده بودند. حلیمه گفت: سرخود پا شدی بیوقت اومدی میخوای شفا هم بگیری؟ دیروز که کل مریم گفت بهت. هر چیزی مقدماتی میخواد. بلانسبت جمع به قول قدیمیا گه خوری هم قاشق میخواد، خشک و خالی که نمیشه…
زنک گفت: پس میرم بعدا میام باز…
گفتم: حالا که اومدی دیگه بشین. اشاره کردم به شاباجی. پاشد سر بقچه اش و قیچی اش را که دیروز گفته بودم را از توی خرت و پرتهاش پیدا کرده بود و حسابی با پشت نعلبکی تیغه هاش را تیز کرده بود آورد. حلیمه هم رفت و سیرابی را که دیشب برده بود بیرون و نمیدونم کجا پهنش کرده بود را آورد.
زن چشمش به اینها که افتاد ترسید. گفت: کل مریم، هرجور شفایی دیده بودیم و شنفته بودیم غیر از شفای با سیرابی و قیچی. مطمئنی حالم خوش میشه؟
سرم را تکون دادم و گفتم: اگه اومدی پیش من، پس دیگه بد دل نشو. اگه هم خودت بلدی بایست چکار کنی که دیگه هیچی. خودت به داد خودت برس. برو ببینم هووت را میتونی از میدون به در کنی یا نه!
گفت: قصد جسارت نداشتم کل مریم. همینطوری پرسیدم. آخه دیدم این همه آدم میرن زیارت امام رضا و میان. خیلیها هم شنفتم شفا گرفتن. همین عباس پدر سگ، شوورم، هر بار که کاروان میبرن مشهد و برمیگردن، کلی میشینه تعریف میکنه از اینکه خودش با چشمای خودش دیده کور و افلیجایی را که امام بهشون نظر کرده. ولی نشنفتم بگه با سیرابی رفتن اونجا!
گفتم: یکم دندون سر جیگر بزار. یا میخوای تا قبل از زن گرفتن شوورت برسی اونجا یا نه. اگه میخوای برسی که حرف نزن دیگه. اگر هم نه که…
زد تو دهنش و گفت: هرچی شما بگی! آه آه. من دیگه لال میشم. هرکاری صلاحه بکن…
گفتم: آره خواهر! دهنت را ببند و گوشات را خوب وا کن ببین چی میگم. بعد کارت خراب نشه بگی در دهنم را گرفتم گوشام نشنفت!
با سر اشاره کرد چشم. گفتم….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…