قسمت ۷۷۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و هفتاد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
شاباجی یه نگاه چپ بهم کرد و گفت: اونوقت مطمئنی خواهر که تا فردا شب کاری میتونی براش بکنی؟
سرش را یه طوری تکون میداد که یعنی بزار یارو را دکش کنم بره. زنک دیگه امون نداد که من بخوام جواب شاباجی را بدم. پا شد وایساد کنار شاباجی و گفت: من میگم شوما خوب به خاطر بسپار که تحویل کل مریم بدی. اسم شوورم عباسه! اون چشای کور شده ی هیزش هم انگوریه!
شاباجی حرفی که به من زده بود یادش رفت. رنگش عوض شد و براق شد به زن. گفت: سورچیه؟
زن متعجب به شاباجی نگاه کرد و گفت: تو کل مریمی یا این؟
جلدی گفتم: کل مریم منم. اون شاباجیه! هرچی میپرسه جوابش را بده!
زن سری تکون داد و گفت: هنوز سورچی نشده! شاگرد سورچیه. با اوساش کاروون میبرن و میارن! حتم دارم همون اوسای خدا نشناس نمک به حرومش عباسو مجبور کرده سرم هوو بیاره. همونطوری که زورش کرد منو بیاره بزاره اینجا! دستش بشکنه ایشالا…
شاباجی با غیظ گفت: خیلی وقته میشناسیش؟ زود زنش شدی؟ خجالت نکشیدی با یه پیرمرد عروسی کردی؟ چهارتا بچه ات را شیره به شیره پس انداختی…
زن باز خیره شد به من. گفتم: شاباجی، بزار کلومش تموم بشه بعد اینقدر سین جیمش کن. این بنده خدا که تقصیرکار نیس! تو بایست حواست جمع میبود به وقتش. که نبود…
شاباجی گفت: خواهر خودت که میدونی! لازمه اینایی که میپرسم اگه عباس سورچی….
چشم و ابرو اومدم که جلوی اون چیزی نگه. به زن گفتم: چندسالشه شوورت؟ چند وقتیه میشناسیش؟
گفت: والا یه بیست سالی بیشتر از خودم سن داره. از بچگی میشناسمش! خیر سرم قوم و خویشه. پسرداییمه. خدا لعنتش کنه…
شاباجی تا اینو شنفت یه نفس راحتی کشید و گفت بیا بقیه اش را تو راه بهم بگو. دستش را گرفت و بردش بیرون اتاق. بعد از چند دقیقه که برگشت با توپ پر گفت: خودمونیم خواهر، تو که کاری از دستت برنمیاد چرا بیخود این زنیکه را امیدوارش کردی؟ اینکه طالعش معلومه! بالا بره و پایین بیاد هوو سرش میاد. تو تا حالا زن کسی را دیدی که اسمش عباس باشه و چشاش هم انگوری باشه و عاقبت درستی داشته باشه؟ نه والا! من که سراغ ندارم.
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…