قسمت ۷۷۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و هفتاد)
join 👉 @niniperarin 📚
فردا صبح که شد در اتاق رو زدن…
شاباجی و حلیمه دراز کشیده بودن و خور و پف شاباجی به هوا بود. همه ی تنم کوفته شده بود و درد میکرد. نای بلند شدن از جام را هم نداشتم. با حلیمه هم که حرف نمیزدم، واسه همین مجبور شدم شاباجی را صدا کردم. دفعه ی چهارم یا پنجم که صداش کردم بالاخره یه هان گفت و نیم خیز شد!
گفتم: وخی در میزنن. نمیشنفی؟
گفت: چرا شنفتم، خیال کردم تو خوابم دارن در میزنن!
حلیمه که تا حالا رو به دیفال خوابیده بود روش را کرد اینور. چپ چپ نگاش کردم. باز زدن به در و یکی از پشت در گفت: هستی صابخونه؟!
زن بود. شاباجی چارقدش را همینطوری انداخت رو سرش و در را وا کرد. سرش را نصفه نیمه از لای لنگه ی در برد بیرون و شروع کرد با یکی سلام و علیک کردن. گوش تیز کردم ببینم چه خبره. هی از اون اصرار که بیاد تو و از شاباجی انکار!
بلند گفتم: چه خبره خواهر؟ کیه؟
شاباجی سرش را آورد تو و خواست جواب بده که اونی که پشت در بود هل گذاشت و اومد تو. سر و وضعش شلخته بود، لچک به سرش نداشت و گیسهاش سیاه و آشفته بود. نصف صورتش پوستش کلفت شده بود و از ریخت افتاده و پیر شده بود، ولی اون نصفه ی دیگه که سالم بود خوشگل بود و جوون.
گفت: دستم به دومنت کل مریم. زود اومدم که سرت خلوت باشه! تو رو به ارواح خاک رفتگونت دست رد به سینه ام نزن!
اومد جلو و دو قدمیم نشست رو زمین. گفتم: نمیشناسمت! کی هستی؟ چی میخوای صبح آفتاب نزده اومدی زابرامون کردی؟ اون از دیشبمون اینم از حالا…
گفت: قسمت میدم تارم نکنی. منم مث بقیه ولی به ارواح خاک آقام دیشب چیزی گیرم نیومد. دیر به صرافت افتادم. تا اومدم جلو همه را برده بودن! به هر کی هم رفتم رو انداختم همه گفتن به ما نرسید! دروغ میگن والله. تیکه های لباس تو و اون زن که زنده اش کردی شده کیمیا! نمیخواستم بیام بیدارت کنم خدای نکرده ازم ناراحت بشی و دلخور. اول رفتم در اتاق اونها. ولی نمیدونم چه وقتی تو تاریکی گذاشتن و رفتن. حتمی شفا گرفته که دیگه نمونده اینجا! التماست میکنم کل مریم. من جوونم. بچه دارم. چهارتا. خدا از بزرگی کمت نکنه. تا آفتاب نزده و سرت شلوغ نشده به دادم برس. اگه کاری کنی این یکی دو روزه برگردم بالاسر بچه هام یه عمر دعاگوتم. تا نفس میکشم و جون دارم کار میکنم و مزدم را وقف خودت میکنم.
حلیمه پاشد نشست و شاباجی هم اومد ایستاده تکیه داد به دیفال کنار من و زل زد به زنک.
گفتم: چی داری میگی پشت هم یه نفس؟ این حرفا چیه میزنی؟ حالت خوشه؟
زد زیر گریه و گفت: به امام هشتم از اینجا برم بیرون، هر چی بخوای برات محیا میکنم. خبردار شدم شوورم داره نامادری میاره بالاسر بچه هام. تا وقتی منم این ریختی ام همه میگن حق داره! تو رو به همون کربلایی که رفتی قسم میدم یه کاری بکن! همین الانم که شفام بدی تا برسم خونه میشه چهارشنبه. خبرش را دارم که پنجشنبه قرار مراسم گذاشتن. نزار هوو دار بشم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…