قسمت ۷۶۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و شصت و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
چوبدستم را از دست شاباجی کشیدم بیرون و گفتم: حالا معلوم میکنم چه خبره.
تند و تند با اون پای سوخته که حالا لنگ هم میزد رفتم طرف وسط محوطه. اینجای جزامخونه حکم میدون را داشت. فراخ بود و جا بود برای همه که جمع بشن. همون مرتیکه که با من کلنجار میرفت و اون موقع پشتی زن سداصغر پنبه زن دراومده بود، حالا رفته بود رو سکوی گرد وسط محوطه که مث بارانداز بود و جنازه را گذاشته بود بالای سکو جلوش و داشت هارت و پورت میکرد و زن سداصغر هم باز از حال رفته بود. بقیه هم حریف مردک نمیشدن. هرچی بهش میگفتن از کجا معلوم کار این بوده که زنت را کشته؟ پاش را کرده بود تو یه کفش که من این چیزا حالیم نیس. غیر این دوتا که کسی اونجا نبوده! مسببش اینه. – به زن سد اصغر اشاره کرد.- یا زنده اش کنین، یا دیه بدین، یا قصاص میکنم!
چند نفری جلوم بودن. با چوب تارشون کردم کنار و رفتم جلو. گفتم: چه خبرته معرکه راه انداختی نصف شبی مرتیکه؟ اون موقع چیزی بهت نگفتم روت زیاد شد؟
بعد هم رو کردم به جمعیتی که ایستاده بودند و گفتم: شماها چرا وایسادین به جفنگای این قرمساق گوش میدین؟ خوره افتاده به دست و پاتون، عقلتون را که نخورده! یکی نیس بگه اگه این زنته ثابت کن؟ تا حالا کدوم یکی از شماها این دوتا را اینجا دیده بودین که حالا وایسادین پای معرکه اش؟
بعد هم رو کردم به یارو و همونطوری که چوبدستم را تکون میدادم گفتم: هر خری هستی باش. هر غلطی هم میخوای بکن. میمونی تا هوا روشن بشه فروغ الزمان بیاد، مامور هم میگیم از نظمیه صدا کنه، اونوقت تکلیف معلوم میشه…
یارو رگ گردنش زد بیرون و شروع کرد به داد و بیداد کردن. دست پیش را هم گرفت که پس نیوفته. داد زد: آره، میمونیم تا آفتاب بزنه. تو رو که خوب میشناسم! اصلا بعید نیس کار کار خودته! اونوقت هم شلوغش کرده بودی و کولی بازی درآورده بودی که رد گم کنی…
عصبانی شدم و طاقتم طاق شد. صدام را بردم بالاتر و گفتم: مرتیکه ی قرمساق، کولی خودتی و هفت جد و آبادات. معلوم نیس از کدوم گوری پیداش شده و چه قصد شومی داره…
رو کردم به مردم و گفتم: اینا کارشونه! باورتون نیاد حرفاش. این زنک چاچولباز هم که اینجا دراز به دراز افتاده نمرده! همین بلا را سر سدمنصور هم آوردن. این مرتیکه هم شوورش نیس. من اینجا شوما هم اینجا. اگه دروغ بود بزنین تو دهنم…
مردک رگ گردنش زد بیرون حتمی از این بود که دستشون را رو کردم یا از فحشی که خودش و حکیمه خوردن. یه عربده کشید و از همون بالا خیز ورداشت طرفم. چوبدستم را پرت کردم طرفش. رد داد و نخورد بهش. ولی محکم خورد رو تخت سینه ی بی بی حکیمه. یهو جمعیت فریاد کشید. برگشتم طرف سکو. دیدم بی بی پا شده سر جاش نشسته…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…