قسمت ۳۲۶ تا ۳۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و بیست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

اومدیم بیرون و رفتیم طرف مطبخ. آقام منو سپرد به گلاب خاتون آشپزباشی مطبخ. همراه خدم و حشمش برزو خان اینها را هم از شهر آورده بود. چندتایی وردست هم داشت. کبری و صغری و عذرا. خواهر بودند با هم و یکی از یکی زشت تر. با رختهای چرب و لچکهایی که هر سه تا بیخ گردن تابونده بودن و پشت سر گره زده بودن. از اینکه من را برزو خان سپرده بود به مطبخ پیدا بود ناراضین و از همون اول با امر و نهی و تشر حرف میزدن. گلاب خاتون برعکس حوصله دار بود و خوش رو. مگر اینکه کسی پا توی کفشش میکرد یا خواسته و ناخواسته کاری میکردی که لطمه ای به غذایی که میپخت میزدی. اونوقت دیگه کسی جلودار قهرش نبود. ترکه را از توی تنور هم که بود بیرون میکشید و می افتاد به جونت. یک بار که کبری سربه هوا بازی درآورد و در دیگ برنج را محکم چفت نکرده بود و باعث شد چلو دودی بشه و بوی سوختگی بگیره خشمش را دیدم. برزو خان دودی دوست نداشت. گوشش به خاکش باشه خواهر. خیلی چیزها تو مطبخ بهم یاد داد. از همون روز دستم اومد خطایی بکنم، تنم را سیاه میکنه. سر پخت و پز با کسی شوخی نداشت.
همون روز اول غروب، شوم را که کشید و با عذرا برده بود برای برزو خان و میرآقا، برزوخان یواشکی به گلاب خاتون گفته بود از فردا این دختره را همرات نیار بالا. اشتهای آدم کور میشه. عذرا را گفته بود. گفته بود دختر مشتی را بیار که لااقل بر و رویی داشته باشه. آدم رغبت کنه به خوردن. بعد هم خندیده بود و گفته بود از این آقا همچین دختری بعیده. اینها را بعدها گلاب خاتون برام تعریف کرد. از فرداش وقت ناهار یا شوم که میشد رخت نو بایست تن میکردم و گیسم را میبافتم و همراه خاتون مجمع پر از غذا رو سر میگذاشتم و میرفتم هرجایی که برزو خان هوس کرده بود اون روز را اونجا غذا بخوره. یک روز توی پنج دری، یک روز اتاق غذا خوری، یک روز توی ایوان بالای قلعه.
روزهای اول سر بلند نمیکردم و روم نمیشد حتی به پسر خان یا مهمونهاش نگاه کنم. میرآقا که مهمان ثابتش بود و روزهای بعد هم گهگاه یا از شهر تک و توک مهمون داشت یا یکی مثل کدخدا علی میومد و اظهار بندگی میکرد. ولی کم کم که خودش تنها بود یا با میرآقا دوتایی بودن شروع میکرد به حرف زدن و ازم سوال پرسیدن. مجبور میشدم جواب بدهم. همین شد که کم کم خجالتم ریخت.
ننه ام تا قضیه را فهمید، همون اول کلی حرص خورد و به آقام نفرین کرد که چرا گذاشته من را ببرن ور دست برزو خان. میگفت: آخه پات ناقص شده مرد، غیرتت هم ناقص شده؟ دخترت را فرستادی دم دست پسر خان که عذبه هی جلوش دولا و راست بشه؟ پنبه را فرستادی دم پر آتیش که خانمان سوزمون کنی؟
آقام هم هی حرص میخورد و میگفت: مگه میشه روی حرف برزو خان حرف زد؟ من که علیلم و ناقص. کافیه نه بیارم تو کار تا به گوش خان برسه. همین چندرغازی هم که میرسه دستمون دیگه بریده میشه. یادت رفته چقدر دعا به جون خان کردی که من ناقصو گذاشت توی قلعه که گشنه نمونیم؟ حالا که علاوه بر من داره روزانه انعام هم میزاره کف دست دخترت بد شده؟
روزهای اول ننه ام هی پرس و جو میکرد ازم. ولی بعد که دید انگار خبرهای دیگه ای دارم آتیشش فرو نشست. توی همین رفت و اومدهای روزانه سر پهن کردن و جمع کردن غذا و اختلاطهای روزانه اش با میراقا، خورد خورد خیلی چیزها از برزوخان دستگیرم شد که شبها مو به مو برای ننه ام تعریف میکردم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و بیست و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚

خورد خورد خیلی چیزها از برزوخان دستگیرم شد که شبها مو به مو برای ننه ام تعریف میکردم.
شاباجی قلیون را داد دست من و گفت: پس بگو چرا توپت پره و دست به امر و نهی ات خوب. با خان و خان زاده ها گشتی هوایی شدی. نه آبجی اینجا همه یه رنگن. چه خان باشی، چه خان باجی همه مون یه درد داریم که درمون نداره.
پیدا بود اونم مث من حسودیش شده از اینکه حلیمه تو دم و دستگاه خان بوده. پیدا بود جوونیهاش هم مالی نبوده. اگه من اونجا بودم که حالا تو این خراب شده نبودم. کاری میکردم که پسر خان به هفته نکشه منو بگیره و بشم عروس خان. میگن با کدخدا بساز و ده را بچاپ. آقاش که ریق رحمت را سر میکشید میشدم همه کاره. موندم تو کار خدا که اونی که باید را نمیده به اون کسی که باید. گذاشته برای یه مشت بی عرضه .
گفتم: خواهر، تو دم و دستگاه مطبخ خان بوده. همه را که با یه چوب نمیرونن. کلفت و نوکر فرق دارن با خان و خان زاده ها. اهل هارت و پورت و فرمون که نیستن. اعیون خوش پوش را چه به نوکر کفن پوش؟ هرچی تو گوششون میخوندن بایست میگفتن چشم.
شاباجی گفت: فرقی نداره خواهر. اسباب خونه به صاحبخونه میره.
حلیمه یه نگاهی به شاباجی انداخت و با یه حالی گفت: به کچله گفتن چرا زلف نمیزاری؟ گفت از این قرتی گیریها خوشم نمیاد….
دیدم حالا باز میپرن به هم. پریدم تو حرفش. گفتم: خوب، داشتی از برزو خان میگفتی خواهر.
گفت: آره. تو همون مدتی که اونجا بود، تو رفت و اومدها و اختلاطهایی که میکردن و گوش وایسادنهایی که به سفارش ننم بود فهمیدم برزو خاطر خواه دختر یکی از اعیان دربار شده ولی روی گفتنش را نداشته هنوز. خود خوری میکرده. میرآقا که رفیق و یار غار برزو بود قضیه را فهمیده بود و محض عوض کردن حال و هواش و اینکه این خیال را از سر برزوخان بندازه راهیش میکنه و میاردش تو دهات و قلعه به بهونه ی شکار و خوش گذرونی و سرکشی به اموال و املاک خان والا. ولی برزو تو راستی و مستی و شکار و صبح و شوم ورد زبونش فخرالملوک بود. وقتهایی هم که زیاد می میخورد منو صدا میکرد فخری. گلاب خاتون هم زود یه کاری جور میکرد و منو از دم دست برزو مرخص میکرد. میگفت: سفره را چیدی؟ تموم شد؟ جلدی برو تو مطبخ به اون سه تا کبره بسته بگو دنبلان ریز کنن و کباب کنن خودم میارم برای خان.
به همون نام و نشون دو سال تموم من شدم وردست ثابت گلاب خاتون تو مطبخ خان. هر وقت خان یا فک و فامیلش یا همین برزو خان میومدن ده و توی قلعه بودن میفرستاد پی من زودتر که برم مطبخ و مایحتاجش را ردیف کنم و تو کل اون مدتی هم که اونها اونجا بودن من هم توی قلعه بودم. برزوخان هم به گلاب خاتون سفارش کرده بود که دیگه از شهر کسی را با خودت نیار. همین حلیمه هست کفایت میکنه. یه روز هم به خودم گفت: فوت کوزه گری این گلاب خاتون را یاد بگیر که دست پختت بشه مثل اون. میخوایمت برای مطبخ خان توی شهر.
یکبار هم که دلخوری داشت از تک و طایفه ی اعیان و تا خرخره می خورده بود گفت: حیف که چوپانزاده ای و دهاتی. اگر توی شهر بودی و بزک دوزک این فیس و افاده ای ها را داشتی میشدی عروسک.
شاباجی گفت: اسمش روشه. مست لایعقل. حالیش نبوده چی میگه.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: ….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و بیست و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: خواهر، سوزش مال منه، آخ و اوخش مال تو؟ بزار ببینیم به کجا میکشه این قضیه.
بعد آروم دهنم را بردم طرف گوشش و گفتم: بزار بگه ببینیم عقلش پا بجاست یا کلا پاره سنگ ورمیداره. اونم با این کارایی که اینجا کرد. بعید میدونم حواس درست و حسابی داشته باشه خواهر.
شاباجی یه طوری که انگار یه راز مهمی را بهش گفته باشم یه طوری که مشهود به چشم حلیمه بیاد سری تکون داد و چفت دهنش را بست.
حلیمه که از این کار پیدا بود ناراحت شده خواست پاشه. گفتم: کجا پا میشی خاتون؟ وسط اختلاط بودیم.
گفت: برم کاسه های اینا را بدم.
دستش را گرفتم. گفتم : بشین. واجب نیس. تازه داشت حرفمون گل مینداخت. اونو بعد میبری سر فرصت. ناز نکن. نه تو چهارده سالته نه من پسر شازده. مابقیش را بگو.
کون سره خودش را کشید کنار دیفال و اونور من نشست که رو تو روی شاباجی نباشه. یه پشتی هل داد پشت کمرش و تکیه داد. یه آخیش گفت و شروع کرد: خان و تک و طایفه اش زیاد میومدن تو قلعه. علی الخصوص بهار و تابستون. از وقتی هم که بیشتر کارهاش را خان والا سپرد به برزو، رفت و اومد برزوخان بیشتر هم شد. با من راحت بود. حرف زدنش باهام دیگه توفیری نمیکرد با گلاب خاتون. ابایی نداشت از اینکه جلوی من حرفهای دلش را بزنه. گلاب خاتون را انگار میکرد که ننه اشه. ننه نداشت خودش. زن آفا داشت. تک پسر بود و خان از اون یکی زنش چهارتا دختر داشت. سر اینکه ننه ی برزو یکه زا بود خان رفته بود یه زن دیگه گرفته بود و از اونم فقط دختر گیرش اومده بود. بعد یه مدت هم زن اولش میمیره و برزو بی ننه میشه. گاس سر همین بود که با این پیرزن-گلاب خاتون- راحت بود. میگفت هم سن من بوده که اومده تو این طایفه و حالا بیشتر از سی سال بود که اونجا موندگار شده بود.
هی برزو اومد و رفت و فخرالملوک، فخرالملوک کرد تا بالاخره بعد یکسال از اون روزی که بار اول با میرآقا دیدمش، خبر رسید که فخرالملوک شده عروسش.
بعد عروسیش دو سه ماهی دیگه برزوخان تو قلعه پیداش نشد، تا اینکه یه شب پشه بند زده بودیم رو پشت بوم و داشتیم با ننه ام غیبت زن داداشم را میکردیم و پشت سرش صفحه میگذاشتیم که چطوری با اون لمبرهای طاقچه اش و خیک وراومده اش و چشمهای پشگلیش قاپ داداش حمزه ام را دزدید و حالا هم نمیزاره سال تا ماه از اون دهات بی آب و علف بیاد بیرون و یه سری به ننه اش و آقای علیلش بزنه! داشت بهمون خوش میگذشت که دیدیم در خونه را میزنن. دیگه نزدیکهای نصف شب بود. چارقدم را انداختم روسرم و رفتم از بالا پشت بوم نگاه انداختم تو کوچه. مسیب بود. طویله دار قلعه ی خان. از همون بالا گفتم: چی شده مسیب نصف شبی؟
سرش را عین منگها اینور اونور کرد و بعد تازه به عقلش رسید بالا را نگاه کنه. گفت: گلاب خاتون اومده با چند تا کالسکه کلفت و نوکر از شهر. تازه رسیده. گفت بی معطلی بیام پی ات خبرت کنم فردا صبح علی الطلوع اونجا باشی. خان با عروسش فردا میان قلعه.
نمیدونم تا اینو گفت، چرا دلم هری ریخت. تا صبح نتونستم بخوابم. همش تو فکر این بودم که فخری چه شکلیه که این همه دل برزو خان را برده بود. هزارجور شکل و شمایل مجسم کردم پیش خودم. ولی یاد حرف برزو خان که می افتادم که هزارتا بزک دوزک دارن این شهریا و نمیشه زشت و خوشگلشون را راحت تمیز داد از هم باز فکرم به هم میریخت.
صبح که شد….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و بیست و نه)

join 👉 @niniperarin 📚

صبح که شد ناشتایی نخورده زدم به جعده. هرچی آقام گفت واستا با هم میریم گفتم تعجیل دارم. بی خر و یابو، اونم با عصا طول میکشید تا بیاد. تا خود قلعه دویدم. اینبار نه مث سریهای قبل بود، فرق داشت. سه تا کالسکه و چهارتا گاری پیش پیش اومده بودن و از همون دیشبش پیدا بود نوکر و حمال و باغبونها خواب نداشتن. سر و شکل حیاط توفیر کرده بود با سابق. کلی گل کاشته بودن تو باغچه ها و دار و درختها را هرس کرده بودن و شن ریخته بودن کف حیاط. پا که گذاشتم تو مطبخ دیدم پنج شش نفر دارن وول میخورن تو هم و گلاب خاتون هم راه به حالش نمیبرد و داشت مدام امر و نهی میکرد و بقیه هم هی دیگ بالا پایین میکردن. کلی خرت و پرت و خوراکی تلنبار کرده بودن رو هم. اصلا حواسش نشد که من اومدم. رفتم جلو و گفتم: سلام گلاب خاتون. چه خبره اینجا!
مث هرباری که میدیدم گرم تحویل نگرفت. گفت: سلام حلیمه. احوال پرسی و اختلاط را بزار برا بعد. جلدی رختهات را عوض کن حالا ظهر میشه اینها میرسن. بایست دوتا گوسفند درسته شکم پر درست کنیم و فسنجون و قرمه و نمیدونم دیگه، هرچی بلدیم. وقتو تلف نکن. بجنب ظهر شد.
پیش خودم فکر کردم: هوووه. خوبه دختر شاه را نگرفته که این همه شلوغش کردن. ولی منم بایستی وانمود میکردم که برام خیلی مهمه. ولی نبود. ولی به قول ننه ام تو شهر نی سوارها بایستی سوار نی شد. تنها چیزی که برام مهم بود بر و رو و قیافه ی فخرالملوک بود. فضولی همین را داشتم فقط، نه چیز دیگه.
خلاصه تا ظهر هی از اینور به اونور دویدم و وردست گلاب خاتون دیگ وردار و بزار کردم و نمک و زعفرون غذا را بالا پایین کردم تا بالاخره قبل اینکه برسن همه چی حاضر بود. خیال گلاب که از مطبخ راحت شد اومد کنارم نسشت و گفت: آخیش. از کمر افتادم. عیش و کیفیش مال ایناست، خستگی و ناله و بیخوابیش مال ما.
گفتم: مگه چه خبره خاتون؟ مگه عروس خان از خودش مهمتره که این همه برو بیا راه انداختن؟
گفت: برای من هیچکی مهمتر از خان والا و برزوخان نیس. چه میدونم والا. لابد حرفین. این چند وقتی که شده زن برزو و اومده تو خونه ی خان، اینقدر فیس و افاده داره که نگو. اینقدری که این دستور به من داده این چند وقت و ایراد گرفته خان تو این سی سال نگرفته. خان هم اگه هیچی نمیگه و عزت و احترامش میزاره صرف آقای دختره است که تو دربار برو بیا داره. همین یه پسر هم که بیشتر نداره. نمیخواد لابد که براش کم بزاره و بشه مایه ی حرف و حدیث اینها. اگه خان عروس و پسر دیگه ای هم داشت اوضاع فرق میکرد. چه میشه کرد؟تو حوضی که ماهی نیست قوباغه سپهسالاره.
پیدا بود دلش پره. گفتم: خوشگله حالا؟
گفت: ای! من اگه دماغم اندازه ی اون بود فیس و افاده ام کمتر بود. اما هرچی که باشه الان دیگه اون خانومه. هرچی میگه و هر کاری که میخواد بایست بگیم چشم. نه اینکه به خاطر خودش باشه. محض خاطر برزو و خان والاست که من از این هم دستور میگیرم. اگر نه که همون اول وانمیستادم اینجا. یه عمری اون خدابیامرز، ننه ی برزو، خانومم بود. یه بار نشد مث این تازه به درون رسیده ها خورده فرمایش کنه. حیا نداره این اصلا. یه طوری عشوه میاد برا برزو تو جمع که شتر همچین عشوه ای نداره. هر و کر خنده اش بالاست مدام. ولی چه میشه کرد، دستی را که نمیشه برید بایست بوسید…
یهو صدای همهمه از تو حیاط بلند شد. گلاب خاتون از جا جست و گفت: دارن میرسن. بدو رخت خوبهات را بپوش بو دود ندی بایست بریم مقدمات نهار را بچینیم. وقت پذیرایی هم حواست باشه که بی حواس بازی درنیاری.
دویدم تو اتاق مخصوصی که برای من و گلاب خاتون بود و از تو دولاب پیرهن ساتن صورتیم را درآوردم با شلوار چین دار مشکی تن کردم و یه چارقد گلدار آبی هم انداختم سرم . یاد حرف برزو خان افتادم. رفتم سر گنجه ی گلاب خاتون و سرخاب سفیدابش را برداشتم و بزک کردم و سرمه کشیدم به چشمام. نکرده بودم تا حالا. ننه ام ننگ میدونست دختری که خونه ی بخت نرفته از این کارا بکنه. گیسهام را شونه کشیدم و فرق وا کردم و از دو ور چارقد به اندازه ی یک دسته گذاشتم بیرون. تو آینه که نگاه کردم خودم از خودم خوشم اومد. قشنگ شده بودم. خوش نداشتم جلو فخری کم بیارم. صدای فریاد گلاب اومد که صدام میزد. جلد دویدم از اتاق بیرون. در قلعه وا شد و چند تا سوار اول وارد شدن و بعدش هم پشت هم کالسکه بود که میومد توی قلعه. هفت هشت تایی میشد. برزو خان از یکی کالسکه ها پیاده شد اول و بعد دستش را دراز کرد توی کالسکه…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سی)

join 👉 @niniperarin 📚

برزو خان از یکی کالسکه ها پیاده شد اول و بعد دستش را دراز کرد توی کالسکه. زنک دست برزو را گرفت و به قول گلاب خاتون با فیس و افاده پیاده شد. پیش خودم داشتم فکر میکردم نکنه چلاقه؟ چرا دستش را میگیره؟ یعنی خودش نمیتونه از کالسکه بیاد پایین؟
حالیم نبود که خواهر. ندیده بودم از این قرتی بازیهای اشرافی تا اون وقت. پاش را که گذاشت رو زمین و صورتش که از تو کالسکه دراومد زل زدم بهش که ببینم چه شکلیه. از دور بدک نبود. خوشگل به نظر می اومد. ولی از اون فاصله که من بودم و با اونهایی که دور ور برزو خان و زنش میپلکیدن فک و فامیلهاشون که از بقیه ی کالسکه ها مث قوم تاتار داشتن میریختن پایین، نمیشد درست دید. رفتم جلوتر تا بهتر ببینم. پوست سفیدی داشت و گونه هاش اناری میزد. چشمهای درشت مشکی و لبهای عنابی. ولی دماغش را راست میگفت گلاب. اگه کوچیکتر بود بی نقص تر بود. شایدم با بزک خودش را این ریختی کرده بود. تو این فکرها بودم که یهو دیدم برزو خان و زنش رسیدن جلوم. دست و پام را گم کردم و با لکنت گفتم: سلام خان.
هول کرده بودم. برزو خان یه نگاه به من و لباس صورتیم کرد و گفت: بزرگ شدی حلیمه تو این لباس.
گفتم: چشماتون خوشگل میبینه خان. مبارکتون باشه. انشالله صد سال…
فخری با ایش و ویش پرید تو حرفم و گفت: کلفتته؟
برزو یه طوری نگاش کرد و برای اینکه هم من دلخور نشم و هم اون گفت: وردست گلابه. دیگه الان چیزی کم نداره از اون تو دستپخت.
فخری گفت: اووه. پس فاتحه مون خونده است. دست پخت گلاب را کم نخوردیم تو این چند وقت.
بعدش هم زد زیر خنده و روکرد به برزوخان و گفت: بریم این قلعه ی متروکه ی شاه پریون را بهم نشون بده. از بس تعریف کردی از اینجا تو خیالم خواب کاخ میدیدم جای قلعه.
برزو خان گفت: بریم فعلا داخل را ببین. بعد نهار میریم اینور اونور هم گشت میزنیم.
بعد هم رو کرد به من و گفت: به گلاب خاتون بگو بساط ناهار را زود به راه کنه که روده کوچیکه داره روده بزرگه را میخوره.
راه که افتادن سر و صدا و همهمه ی اونهای دیگه را تازه شنفتم که داشتن خوب و بد، در مورد قلعه ی خان حرف میزدن و بساط عیش و کیفی که میتونستن تو ییلاق داشته باشن این چند روز. ولی من داشتم رفتن اون دوتا را تماشا میکردم که چه قری به لمبرهاش میداد فخری و قدم به قدم برزو میرفت. حیا نداشت اصلا. راست میگفت گلاب خاتون. جلو اون همه نوکر و قرق چی و مردهایی که اونجا بودن انگار نه انگار. عشوه و کرشمه هاش به یور. این قری هم که به کونش میداد به یور. استغفرالله. حتم کردم لابد چیزخورش کردن برزو خان را که چشماش اصلا این چیزا را نمیدید و غیرتش انگار بالکل از کف رفته بود.
تو این فکرها بودم که یهو دیدم یکی یه نشگون از پشتم گرفت. از جا پریدم. گلاب بود. یواش گفت: دست تنهام گذاشتی، جای کمک اومدی وایسادی تماشا تو این حال و اوضاع؟
گفتم: چطور راضی شده؟
گفت: چی؟
قاطی کردم. گفتم: هیچی. برزو خان گفت بزرگمون کوچیکه را خورده جلد ناهار را بزار!
گفت: حالت خوشه؟ معلوم هس چی میگی؟
گفتم: نه والله.
دستم را گرفت و رفتیم محض راس و ریس کردن بساط ناهار.
تو اتاق غذاخوری سر میز یه عالمه اعیون نشسته بودن با لباسهای رنگ و وارنگ و سرخوش. تا حالا این همه آدم که به خیال خودشون فکر میکردن خیلی مهمن را یکجا ندیده بودم. سرخوش بودن توی خودشون و پر باد، برای من و گلاب و دوتا کلفت دیگه که اونجا بودیم وردست اینها. چپ و راست دستور میدادن و یکی میگفت رونش را بده من، یکی دیگه میگفت دوغ را بیار و برام بریز. یکی دیگه یه چیز دیگه میخواست. با اون همه ادعا و برو بیا انگار اینها قحطی زده تر و گشنه تر از ما دهاتیا بودن…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ