قسمت ۳۱۶ تا ۳۲۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و شانزده)
join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: چیزی نیس. اقبال ماست دیگه. ببین به خاطر شماها مجبور به چه کارهایی که نمیشم…
پاشدم از جام و دویدم طرف اتاق. داد زدم: نشین رقیه. بدو درِکف صندوقخونه مونده. بایست کورش کنیم. پاشد آفتابه را فرو کرد تو حوض و پر که شد کشید بیرون و پشتم اومد. من بیل بیل خاک میریختم رو در و رقیه آب را از سر گشاد آفتابه هوفی میریخت روی خاکها و به دو میرفت پر میکرد و برمیگشت. چندبار رفت و اومد یادم نیست. همینقدر میدونم که کف صندوقخونه را که صاف کردیم دیگه نفس برای جفتمون نمونده بود و به هن و هن افتاده بودیم. در صندوقخونه را بستم و چفتش را انداختم و یه قفل زدم بهش. بعد هم یه دعا خوندم و فوت کردم به قفل که اگه خواستن بازش کنن به این راحتی نشه. دیگه نا نمونده بود برای جفتمون. اومدیم بیرون و پهن شدم تو ایوون و تکیه دادم به ستون. رقیه اشاره کرد: تو رو خدا پاشو بریم. اینجا نحسی داره.
گفتم: بشین یه دقیقه نفسمون جا بیاد. حرف دارم باهات. ننشست. همونطور خبردار ایستاد جلوم. گفتم: مث شاش دستپاچه نباش. هرچی بایست میشد، شد.
پام را دراز کردم. زیر ساق جورابم قلمبه زده بود بیرون. قبل اینکه نگاه رقیه بیوفته بهش باز جمعش کردم. مژه ها و گیسهاش که از زیر چارقد زده بیرون از خاکی که روش نشسته بود سفید شده بود و باسیاهی زیرش به جوگنذمی میزد. انگار ده سال پیرتر شده بود تو همین چند ساعت. گفتم: ببین رقیه، هرچی بود و هر اتفاقی افتاد اینجا، همینجا بایست چالش کنی. انگار نه انگار. نه خانی اومده، نه خانی رفته. جایی حرفی، نَقلی کنی از امروز نکبتش یقه جفتمون را میگیره. حتی اگه روزی روزگاری سر و کله ی میرزا هم پیدا شد، نباس حرفی از دهنت در بره. دیگه از اون که نزدیکتر به ماها کسی نیست. حتی من هم که بهش نزدیکتر از توام و همه ی راز و سِرٍش را برام بی کم و کاست گفته و منم براش گفتم، این یکی را بهش نمیگم. چرا؟ چون نمیخوام اگه عواقبی داشته باشه این کار اون یا هر کس دیگه هم درگیرش بشه. ملتفت حرفام میشی؟
سرش را نه بالا انداخت نه پایین. برگشت رفت طرف حوض و نشست چندبار پشت هم شلپ شلپ آب زد به صورتش و بعد هم چارقدش را برداشت و دستهای خیسش را کشید رو گیسهاش. چارقدش را یک دستی محکم تکوند و انداخت رو سرش.
گفتم: ملتفت شدی چی گفتم یا نیاز به تکراره؟
خیره شد بهم و اشاره کرد پاشو بریم. منتظرم نموند. بیل و کلنگ را برداشت و راه افتاد به سمت در حیاط. پاشدم. قبل رفتن جای کیسه را محکم کردم و هلش دادم پایین تر که یهو نیوفته تو راه رفتن. در خونه ی ننه حبیب را که بستم به فکرم زدم تو وقت مقتضی برم سراغ یعقوب خان و بدم اون درش را باز کنه. درسته هر بار رفته بودم پیشش جواب درست و حسابی نگرفته بودم. ولی باز هر چی بود اون سرش تو این کارا بود و اگر هم پیامدی داشت لااقل یا به اون میگرفت و بلا سر اون می اومد، یا به جادو جنبلی چیزی تو چنته داشت که یه کاری صورت بده به موقع.
خونه که رسیدیم حسینعلی و طیبه داشتن آتیش میسوزوندن و تو حیاط عقب هم کرده بودن. از سر و صدای اونها اکبری بیدار شده بود و داشت عر میزد و اکرمی هم پی هم هی ناله و نفرین به من میکرد که: معلوم نیس این خیر ندیده رقیه را کجا برده و به چه کاری گماشته محض خوش خوشان خودش که شما دوتا بچه ی زبون نفهم اینجا بشین ملکه عذاب من و این بچه. الهی خیر از زندگیت نبینی کل مریم که هرچی بدبختی میکشیم از قبال توی نسناس از خود راضیه….
حسینعلی دوید طرفم و گفت: ننه، ننه کجایی؟ از وقتی این خاله اکرم توتولی گرفته فهمید تو و خاله رقیه نیستین هی بهت فحش داد، فقط هم به تو داد، به خاله رقیه و طیبه هیچی نگفت. منم بهش گفتم ننه ام بیاد چغلیت را میکنم که حسابت را بزاره کف دستت.
یه بامچه زدم تو پشتش و فرستادمش تو اتاق. رفتم جلو و گفتم: ….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هفده)

join 👉 @niniperarin 📚

یه بامچه زدم تو پشتش و فرستادمش تو اتاق. رفتم جلو و گفتم: چته ضعیفه؟ دو روز چشم منو دور دیدی هار شدی. پاچه میگیری. همش اکبریت دو روز پستون دهن گرفته و خون اومده تو رگهاش و دست و پا میزنه، حالا زبون دراز میکنی و دم درآوردی واسه من؟ تقصیر من و این رقیه ی بی زبون ساده است که هرچی در میاریم میریزیم تو حلقوم تو، که بخوری و سر خودمون شیر بشی. یارو را تو ده راه نمیدادن سراغ کدخدا را میگرفت. تقصیر منه که به حرف این رقیه گوش دادم و دل رحمی کردم. اگه همون اول کاری یکی زده بودم چاک کونت و انداخته بودمت سر کوچه حالا زبون سق گرفته بودی و معلوم نبود تو کدوم خرابه دنبال سوراخ میگشتی که بخزی توش…
رقیه با همون حال نزار و رنگ پریده اش اومد جلو خواست برم گردونه و بفرستم تو اتاق. هی اشاره کرد و رو انداخت که حرفی بهش نزنم و بیشتر از این خرابش نکنم اون اکرمی بی چشم رو را. دلم به حال رقیه سوخت و اومدم برم توی اتاق که اکرمی با یه لحنی که انگار بویی برده باشه از چیزی گفت: همینه دیگه. آب که سربالا بره قورباغه ابوعطا میخونه. این قپیا را برا من نیا کل مریم. ما خودمون ختم روزگاریم. هارت و پورتت را ببر برای یکی که نشناسه تو رو. از وقتی میرزا را گم و گور کردی و ادعای سروریت میشه تو این خونه زبون به دهن گرفتم و هرچی یامفت و زور گفتی لب وا نکردم. خیال کردی چشمهام نمیبینه، گوشهامم نمیشنفه؟ یا عقل و حواسم سر جا نیست؟ نمیفهمم کی میاد و کی میره؟
حرف زور میزد و پی شر میگشت خواهر. اینها را که گفت خونم به جوش اومد. آدم اینقدر نمک نشناس؟ رقیه را هل دادم کنار و رفتم طرف اتاقش. هرچی هم تقلا کرد که جلوم را بگیره حریفم نشد. رفتم تو درگاهی اتاقش. اکبری را خوابونده بود رو پاش و داشت تکون تکونش میداد و اکبری هم شصتش را هل داده بود تو کامش و زل زده بود به قیافه ی وزغ ننه اش.
گفتم: همینه دیگه. به مرده که رو بدی به کفنش هم میرینه. مثلا این گوشهای درازت چی شنفته؟ خوبه صبح تا شوم این رقیه وردست من چسبیده و برو و بیاش با منه. صبح تا غروب کپیدی تو این غارت، توهم و خیالات افتاده به کله ات.
رقیه باز اومد جلو و اشاره کرد ولش کن. گفتم: خب تو شاهدی رقیه. گاله اش را واکرده و داره هر یامفتی از دهنش درمیاد. دیگه اون که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود.
اکبری شستش را از دهنش کشید بیرون و صداش باز دراومد. رقیه رفت تو و بچه را از رو پای اکرمی برداشت و بغل کرد و شروع کرد دور اتاق راه رفتن.
اکرمی تشکچه را از رو پاش انداخت کنار و روش را گردوند طرف در همونجایی که من ایستاده بودم و با چشمهایی که نمیدید زل زد بهم و با یه لحن طعنه دار تمسخر آمیز گفت: خر خودتی کل مریم. من میدونم کجا چه خبره! اگه این رقیه بنده خدا هم میدونست با چه افعی ای داره سر میکنه دیگه دنبالت به این در و اون در نمیزد. خدا میدونه که چیا را از ماها قایم کردی و به رو هم نمیاری. همین الان زیر و روت کنن صدتا چیز از اینور و اونورت میریزه بیرون…
نمیدونم خواهر این بی چشم و روی بی همه چیز از کجا بو برده بود….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هجده)

join 👉 @niniperarin 📚

نمیدونم خواهر این بی چشم و روی بی همه چیز از کجا بو برده بود. زیر زیرکی یه نگاه به پای چپم انداختم. شک ورم داشت نکنه یهو کیسه از پام آویزون شده یا از سوراخ جورابم زده بیرون؟ چیزی پیدا نبود. گفتم: آخه به توی یه غازی چی بگم؟ تقصیر خودت نیس. شب و روزت تو ظلمات میگذره. منم شب که میشه تو تاریکی هزارتا خیال و جفنگیات میزنه به کله ام. روز که میشه خودم خنده ام میگیره از اون فکرها. تو که نمیفهمی کی آفتاب می افته لب چینه و کی از سر چینه میپره. اگه همین چهارتا گنجیشک هم نمیشستن رو درخت و جیک جیکشون در نمی اومد که نصف شب هوس ناهار میکردی! حالا هم شبانه روزت تو خیال باطل میگذره. کاری که نداری غیر خوردن و ریدن، بایست یه خاله زنک بازی هم دربیاری این وسط تا بالاخره روزت شوم بشه دیگه. غیر بدبختی چه عایداتی داشتی برامون؟ یه مترسک ساختی از میرزا و معلوم نیس چه جادو جنبلی سرهم کردی که هنوزم که هنوزه نکبتش از سر زندگیمون نرفته. یه نون خور هم که اضافه پس انداختی که معلوم نیس آقاش کیه، حالا دو قورت و نیمت هم باقیه و بهتون میزنی به من که نمیدونم چی قایم کردم کجام. هوو به این پررویی نوبره والله. کافر همه را به کیش خود پندارد. لابد خودت یه ریگی به کفشت هست که…
پرید تو حرفم و داد زد: رقیه. بچه ام را بده گشنه اس. این کولی را هم وردار از اینجا ببر. نمیخوام شیر عارض دهن بچه ام بزارم. رقیه بچه را داد بغل اکرمی. بچه را که گرفت همونطور که پستون سیاه توتولی گرفته اش را هل میداد تو حلقوم اکبری گفت: رقیه. از من گفتن. این یه ریگی به کفششه که تا حرف میزنی اینجور میزنه به صحرای کربلا. من جای تو بودم همینجا لباسهاش را جر میدادم و لخت و عورش میکردم ببینم چی تو کجاش قایم کرده که اینجوری رفته رو منبر و جلز و ولز میکنه.
اینو که گفت خون جلو چشمم را گرفت: داد زدم، مادر نزاییده. همینجا توی کون پتی را جر و واجر میکنم تا ببینم حرف حسابت چیه زنیکه ی دگوری. خوبه میرزا برام گفته اگه زیر بال و پرت را نگرفته بود حالا کجا بودی و یه دقیقه لحاف یکی بودی و دقیقه ی بعدش تشک یکی. نزار دهنم واز بشه که بد پته ات را میریزم رو آب و آبروت را میدم به باد.
رقیه دوید طرفم و با دست جلو دهنم را گرفت و از تو درگاهی هلم داد بیرون. اکرمی به اته پته افتاد و تا اومد حرف بزنه بغضش ترکید و بلند بلند زد زیر گریه و بعدش هم عر و ور اکبری دراومد.
نمیخواستم آبروش را ببرم خواهر. ولی چشمش کور، بیخود که نگفتن زبون سرخ سر سبز میدهد برباد. اگه نمیشوندمش سر جاش بعید نبود بویی از کیسه برده بشه و بخواد زودتر پته ی منو بریزه رو آب و بی اعتبارم کنه. منم دستش پیش را گرفتم. تو میدون جنگ اگه نتازونی و نزنی باختی.
رفتم تو اتاق خودم و رقیه. مترصد این بودم که کسی نیاد تا کیسه را از تو جورابم بکشم بیرون و باز کنم ببینم چی توشه. یکی دو بار هم فرصت گیر آوردم، ولی هراس اینکه نکنه توش جادو جنبل باشه و کار بدتر از اینی که هست بشه، نگذاشت دست بهش بزارم. بهتر این دیدم که همونطوری بزارم بمونه و فردا صبح برم سراغ یعقوب خان. دروغ نگم خواهر چندباری از روی جوراب دست گذاشتم و آروم فشارش دادم و لمسش کردم. چندتا تیکه چیز سفت توش بود که به پول و پله نمیخورد. اندازه اشون به مهره ی مار و نعل اسب و چیز کفتار هم نمیخورد که بگم درش را وا کنم شانس و اقبال برام داشته باشه. پتو را کشیده بودم رو سرم. اما تا صبح خوابم نبرد. چند ساعت یه بار دست میگذاشتم رو پام و از بیرون کیسه را هم ورانداز میکردم که مطمئن بشم سرجاشه، هم هزار جور خیالات کردم که چی میتونه توش باشه. ولی فکرم به جایی قد نمیداد و جرات هم نمیکردم که درش را وا کنم. اینقدر غرق فکر و خیالات بودم که نفهمیدم کی صبح شد. رقیه که رفت مستراح و شلپ و شلوپ دستنماز گرفتنش اومد فهمیدم که سپیده زده. پا شدم یه ناشتایی درست کردم و آفتاب که افتاد رو دیفال چادرم را انداختم سرم و به دو رفتم خونه ی یعقوب خان…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نوزده)

join 👉 @niniperarin 📚

چادرم را انداختم سرم و به دو رفتم خونه ی یعقوب خان. دور و بر را پاییدم و کوبه را زدم. صدای ضعیف و خسته ی نازبیگم اومد از پشت در: کیه؟
گفتم: منم ناز بیگم وا کن. با یعقوب خان کار دارم.
لای در را به اندازه یه وجب وا کرد و از پشت در چشم انداخت. منو که دید شناخت و در را کامل وا کرد و ایستاد تو درگاهی. گفت: تویی؟ چه خبرته بابا. مگه کله پزیه که صبح اول وقت میای؟
گفتم: واجب نبود نمی اومدم این ساعت. هستش؟
راه داد بهم. گفت: برو تو همون اتاق بشین حالا میاد.
رفتم تو. همه ی منقل ها خاموش بود و دود و عودی هم تو کار نبود. بی دود و دم و یعقوب خان، اتاق بیشتر شکل یه اتاق بی ریخت به هم ریخته بود.
رفتم نشستم رو تشکچه ای که همیشه جلوی میزی بود که یعقوب خان پشتش مینشست رو زمین. زمین پر از خاکسترهایی بود که از سفیدی زغالها پر و پخش شده بود و نشسته بود رو کرباس نمیدار کف اتاق. چند جاییش هم سوخته بود و سوراخ شده بود.
یعقوب خان با اهن و اوهون از در اومد تو و دستهای خیسش را مالید به زیرشلواریش و رفت نشست پشت میزش. سلام کردم. جواب نداد. فقط سر تکون داد و بعدش هم خیره به من نشست و دستش را گذاشت زیر چونه اش.
گفت: خب؟ بگو ببینم چیه مشکل که ناشتایی نخورده اومدی اینجا؟
قضیه کیسه را براش تعریف کردم. اما سیر تا پیاز قضایا را نگفتم. فقط گفتم از تو یه زیر زمین قدیمی آوردم. پا شد و راه افتا دور اتاق و دونه دونه عودها را روشن کرد و نشست منقلی که جلوش بود را با بادبزن چند باری باد زد. سرخی زیر ذغال پیدا شد و سفیدیهای رو منقل به پرواز در اومدن و پخش اتاق شدن.
گفت: خوب کاری کردی اومدی. این چیزا شوخی بردار نیست. دست نااهل بوده باشه و تو بازش کنی دیگه به این راحتی نمیشه جلوش را گرفت. باید یه عمر بری و بیای تا بتونی تازه باطلش کنی.
خوب که اتاق را دود گرفت گفت: بده ببینم کیسه را.
با ترس و لرز دست کردم و از تو ساق جورابم کیسه را کشیدم بیرون و دادم دستش. گرفت و چند باری تو کف دستش بالا پایین انداخت، انگار که وزنش کنه. گفت: خوب کردی اومدی. یه جادوی خیلی بد بهش خوندن. سخت میشه باطلش کرد.
بعد هم شروع کرد یه وردهای عجیب غریبی خوند و فوت کرد به کیسه و درش را واکرد و خالی کرد روی میز جلوش. چهار پنج تا سنگ طلایی و یه چیزی شبیه انگشتر بود. گفت:…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و بیست)

join 👉 @niniperarin 📚

بعد هم شروع کرد یه وردهای عجیب غریبی خوند و فوت کرد به کیسه و درش را واکرد و خالی کرد روی میز جلوش. چهار پنج تا سنگ طلایی و یه چیزی شبیه انگشتر بود. گفت: همینقدر بگم که خدا رحمت کرده. عقل کردی اومدی. بی ورد و جادو در این کیسه وا میشد تا ابدالآباد به خفت بودی. نون میدوید و آب میدوید و تو هم به دنبالش.
گفتم: خدا خیرت بده یعقوب خان. حالا که ورد خوندی و باطلش کردی بریز تو کیسه ببرم. یکی از این سنگها را هم بردار کم اجرتت.
اخمهاش رفت تو هم و براق شد بهم. گفت: چی برای خودتت میبافی به هم؟ من ورد خوندم که وقتی درش را وا میکنم بدبختی و بداقبالیش بهت نگیره. شهر هرت نیس که همینطوری ور داری بری. حالا حالا کار داره. بایست براش دعای مخصوص بنویسم بدم یه بچه ی نابالغ بشاشه بهش، بعد هم یه پیرزن یائسه ببره دوتا شهر اونورتر زیر یک سنگ مخصوص که رگه ی سرخ داره تو بیابون خاکش کنه. اگر نه تا خودت و هفت پشتت کمر راست نمیکنین زیر بدیمنی و بدبختی.
گفتم: مگه چی بوده که این همه بیچارگی توشه؟ غیر چندتا تیکه سنگ و انگشتر؟ به نظر میاد طلا باشه. ببرم بازار و بدم دست زرگرباشی پولش گره از کارم باز میکنه یعقوب خان. بدیمنیش هم بیوفته گردن اونها.
از کوره در رفت. پشت میزش نیم خیز شد و وافورش را برداشت گذاشت کنار منقل. بعد هم هر چی بود ریخت تو کیسه و پرت کرد طرفم. گفت: وردار برو دیگه هم اینطرفا نیا. انگار هر گردی گردوه. چهارتا سنگ که جادو کردن و ورد بهش خوندن که برق برقی بزنه انگار طلاست. ببر دم زرگری ببین جای پول اگه تف ننداخت کف دستت و به جرم کلاه برداری ندادت دست گزمه، بیا من هموزن همینا بهت طلای راستکی میدم. یالا وردار برو. هرچی هم بهش خوندم از این لحظه باطل. بعد هم داد کشید: نازبیگم….
نمیدونستم چکار کنم خواهر. مونده بودم سر دو راهی. از یور به چشمم طلا می اومد. از یور هم از جادو جنبلی که یعقوب خان گفته بود هراس داشتم. هرچند هربار که اومده بودم کارایی که گفته بود افاقه ای تو احوالم نکرده بود. ولی ترسیدم به حرفش گوش ندم.
گفتم: چرا رو ترش میکنی یعقوب خان. قصد غرضی نداشتم. به هر حال شوما خبرداری از دنیا و علوم غریبه. چیزایی میبینی که من با این چشمهای ریزم نمیتونم. حتمی صلاح و خیری تو کار دیدی. عصبانیت نداره.
بعد هم کیسه را برداشتم و گذاشتم رو میز جلوش.
گفتم: هر طور صلاح و مصلحت میدونی همون کار را بکن.
یکم خلقش اومد سر جاش. گفت: شماها خیال کردین من برای خودم حرف میزنم؟ خیال کردین سنگ خودمو به سینه میزنم؟ من نبودم که نصف این شهر، گند و بدبختی و سیاه اقبالی گریبانگیرشون بود. از عمر و جون خودم میزنم و ورد میدم دستتون، اینم دست دردنکنیمه؟ میدونی برای هر یه وردی که میخونم چندسال از عمرم کم میشه؟ بایست با چندتا این اجنه و شیاطین درگیر بشم؟…
گفتم: میدونم یعقوب خان. خودمم چندباری با چشمهای خودم یه چیزایی دیدم. حرفت حقه.
گفت: اینبار هم نمیخواد حق الزحمه بدی. باطل السحر میکنم محض رضای خدا و رهایی تو و خونوادت از شر ابلیس. حالا هم پاشو برو. راجع به این کیسه هم با کسی حرف نزن که گرفتار میشی. اگه باز هم از این چیزا دیدی معطل نکن. جلدی بیار همینجا تا کار از کار نگذشته وردش را بخونم و باطلش کنم.
گفتم: چشم یعقوب خان. خدا خیر و عزتت بده.
پاشدم که برم. دست کرد زیر تشکچه ای که نشسته بود یه ورق درآورد، لوله کرد و یه نخ پیچید دورش. گفت: اینو هم بگیر محض احتیاط که یهو جک و جونوری از این کیسه همرات نمونه. سر راه هل بده تو سوراخ یه دیفال تو کوچه ی بن بست. دیگه خیالت تخت باشه. برو به زندگیت برس.
دعا را گرفتم و اومدم بیرون. کاری که گفته بود را کردم. ولی هنوزم که هنوزه خواهر دو دلم که بایست کیسه را میدادم دستش یا نه. خونه که رسیدم، رفتم نشستم تو ایوون و نگاهم گشت دور تا دور خونه. اوضاع خودم و رقیه و بچه ها که تو حیاط داشتن چاله حوض بازی میکردن را که دیدم، حتی اکرمی که دست به ریسمون اومد از اتاق بیرون که بره مستراح، از کاری که کردم پشیمون شدم. به خودم گفتم: خریت کردی کل مریم. گاسم اون کیسه یه گره ای از کار تو این بدبختها وا میکرد. ولی چه کنم خواهر که دیگه توان و روی رفتن پیش یعقوب خان و طلب کیسه را نداشتم…
شاباجی گفت: همینه خواهر. غصه ی عمر و مال رفته را نبایست خورد. لابد صلاح و مصلحتی تو کار بوده. از کجا معلوم بدبختیش راستی راستی گریبانگیرت نمیشد؟…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ