🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚
حلیمه گفت: ولی من بد کردم. در حق بچه ام بد کردم. حتم دارم بچه هم میتونه ننه آقاش را عاق کنه. شماها هم لابد نفرین پشتتون بوده که حالا سر از اینجا درآوردین.
اینو گفت و بغضش ترکید و های های زد زیر گریه. سوز گریه هاش منو یاد وقتی انداخت که حسینعلی خودم هنوز ننه اش را ندیده پر کشید و رفت.هنوزم که هنوزه دلم برای خونه ی حاج رضا تنگ میشه. اونم فقط برای درخت کُنارش. خیلی وقتها تو خلوت خودم بهش فکر میکنم. میگم نکنه اون روز اشتباه دیدم. شاید هنوز سرجاش باشه. آره حتما هست! نکنه اونم مث درخت خونه ی خودم خشکونده باشن باز؟ بعد هم میگم بد به دلت راه نده. ایشالله که قد کشیده و بالا رفته و حالا بیشتر از قبل ، یه عالمه گنجیشک توش لونه کردن. حتمی یکی پیدا میشه که دست خیر و سبک داشته باشه و بهش رسیدگی کرده باشه! بعد یه چیزی ته دلم میگه، اگه بعد اینکه تو از اون خونه رفتی، اون خدیجه ی بی همه چیز نرفته باشه اونجا و زهرش را ریخته باشه و دق دلیش را سر حسینعلی طفلک خالی کرده باشه. همین چیزاس که آدمو عذاب میده. نکنه حرف این حلیمه درست باشه و حسینعلی عاقم کرده که این سایه ی شوم افتاد رو زندگیم؟
حلیمه همونطور که گریه میکرد با پته ی لچکش اشکهاش را پاک کرد. بعد پاشد و لنگون لنگون و یوری کونی از اتاق رفت بیرون.
شاباجی رد رفتن خاتون را با سرش دنبال کرد وقتی تو درگاهی اتاق محو شد رو کرد به من و گفت: این هم معلوم نیس چشه! یکی به نعل میزنه و یکی به میخ. دنبال بهونه میگرده برای آه و ناله. اول که گفت نمیدونم کیش مرده، بعد گیر داد به اونی که جزغاله شد، حالا هم که میگه بچه اش عاقش کرده. زده به سرش بنده خدا. مگه بچه میتونه ننه اش را عاق کنه؟ ماهرخ من که ماشالله خانومه. حرف بزنی بهش صدتا ننه از دهنش میاد بیرون. تا وقتی پیشش بودم که مدام قربون صدقه ام میرفت. حالا هم که نیستم میدونم که دل ناگرونمه. چرا؟ چون تربیتش کردم. زندگی یادش دادم. این نبوده که چون آقا بالا سرش نیس حالا یلخی بار بیاد. همون بهتر که آقا نداشت. فکر کردی اگه اون عباس چشم انگوری قرمساق بالا سرش بود حالا اینطور تربیت شده بود خواهر؟ حالاست که میفهمم یه حکمتی تو کار بوده لابد…
داشت همینطور پشت هم از این حرفها میزد. پیدا بود که از رو درموندگی حرفاش. اینو نمیگفت چی میگفت؟ میخواستم بگم دوست دارم همین حالا، بعد این همه سال، همون عباس سورچی اگه از این در بیاد تو، ببینم باز بهش میگی قرمساق؟
چیزی نگفتم. جای ضمادی که وردست طبیب مالیده بود تازه داشت گِز گز میکرد و به خارش می افتاد. یاد نگاهش افتادم موقع بیرون رفتن. چشمهاش زار میزد که خبرایی داره و راپورت نمیده به ما. اگه اون کسی که سوخته بود جدی آدم بوده، نکنه خونش بیوفته گردن من آخر عمری؟ از این فکر موهای تنم سیخ شد. یاد آتیش جهنم افتادم که میگن تمومی نداره. هر بار تن آدم گوشت میاره و میسوزه و باز دوباره، تا ابد این قضیه ادامه داره. خودم را یه آن وسط آتش دیدم و یه پیرمرد قوزی که شده مأمور عذاب من و هی علف خشک آتیش میزنه میندازه زیر کومه ی هیزمی که زیر پام تلنبار کردن. بعد میسوزم و دوباره گوشت تنم برمیگرده و … نفسم تنگ شد و زخم رو پام شروع کرد به سوختن. شاباجی حرفش را برید. گفت: چته خواهر؟ ناخوشی؟ برم طبیب را خبر کنم؟
با دست اشاره کردم نمیخواد. بعد هم پارچ آب را نشون دادم. پاشد با زحمت رفت از لب تاقچه یه لیوان آب ریخت آورد داد دستم. یه نفس آب را سر کشیدم . یخ بود. انگار آبی ریخته باشن رو اون آتیش. جگرم خنک شد و نفسم برگشت. گفتم: سلام بر حسین تشنه لب. لعنت به یزید و شمر ذی الجوشن. ایشالا که تشنه از دنیا نری خواهر.
گفت: الهی آمین.
گفتم: شاباجی تو اون روز شاهد بودی که من اون یارو را آتیش نزدم. کبریت را یکی دیگه کشید و آتیش بپا کرد تو راه آب. درسته؟
گفت: والله چی بگم خواهر، چطور مگه؟
گفتم: میخوام روز قیامت شاهدم باشی. سر پل صراط اگه جلوم را گرفتن میخوام یکی باشه که شهادت بده که آتیش را اون قوزی بپا کرد نه من.
گفت: این حرفا چیه خواهر؟ دوا مالیدنی بوده، نه خوردنی؟ یهو چی شده فکر این حرفا افتادی؟ نه من ، همه اونجا شاهد بودن. بیخیال این حرفا شو. رشته ی کلوم از دستمون در رفت از بس این حلیمه موش دووند تو کار. تا برنگشته بگو ببینم چی شد اون روز بعد اینکه عباسعلی از تو زیرزمین بیرون اومد و در رفت؟
گفتم: ….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و دوازده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: امون از خیر خواهی و دل رئوف من خواهر که هرچی میکشم به همین خاطره. اومدیم ثواب کنیم در حق اون هووی بی زبون که فردای روز به در به دری نباشه، خودمون کباب شدیم. تازه رقیه برام گذاشت تاقچه بالا و شروع کرد کم محلی. همچین زار میزد که حتم دارم اگه خبر میرزا را آورده بودن همچین اشک نمیریخت به پهنای صورتش. دیدم الان هرچی بگم تو گوشش فرو نمیره. بیخود خودمو کردم چوب دوسر نجس. رفتم یه گوشه ای اونورتر از رقیه روبرو در زیر زمین که حالا مث یه غار تو دل دیفال وا شده بود نشستم و زل زدم تو ظلماتی که از سوراخ میزد بیرون. یکی دو بار خواستم پاشم برم جلو و یه سرکی بکشم، ولی دست ودلم نمیرفت. نه اینکه خیال کنی خوف کرده باشم. نه! گفتم برم جلو دهنه ی زیر زمین رقیه خیال میکنه همه حواسم به اونجاست تازه بدتر میکنه. نمیشد تو اون حال و اوضاع اصلا بهش گفت که باز همه ی اینا زیر سر اون میرزا قلابیه و خدیجه. کافی بود اینو بگم که تازه رم کنه و افسارش از دستم در بره. اونوقت میموندم دست تنها و کار پیش نمیرفت. بی اینکه نگاش کنم گفتم: ببین خواهر، تو تاحالا از من حرف نامربوط شنفتی؟ تا حالا جفایی کردم در حق تو و بچه ات؟ غیر این بوده که حواسم بهتون بوده و خیرخواهتون بودم؟ مگه نه اینکه هر کاری میکنم محض آینده ی شماهاست و روز مبادا؟ مرد که بالاسرمون نیست. شما دوتا هوو هم که پیزی زندگی داری ندارین. فقط چپ و راست بلدین اورد ناشتا بدین. حالا باز به تو. چهارتا زیر و رو میندازی با اون بافتنیهات. اون توتولی گرفته که همینم ازش بر نمیاد. خودتم میدونی که هر چی تا حالا گفتم و هر کاری کردم راست بوده و به جا. پس بیخود برا من قیافه نگیر…
اینها را که میگفتم زیر چشمی هم میپاییدمش. کم کم گریه اش فروکش کرد و خیره مونده بود به مورچه های کف حیاط که یه سوسک نیمه جون را که از تو سوراخ دراومده بود ریخته بودن سرش و داشتن خرکشش میکردن و میبردن طرف سوراخ خودشون تو باغچه. سوسک از سوراخ رد نمیشد. تکه تکه اش کردن و هر تیکه ی لاشش را جداگونه بردن تو. تا لحظه ی آخری هم که تنش را نصف کرده بودن بازم جون داشت و تقلا میکرد.
یه ریگ دم دستم بود. برداشتم پرت کردم طرف سوراخ مورچه ها. تند تند پر و پخش شدن و باز یهو هجوم بردن و باقیمونده ی سوسک بدبخت را فرز با عجله بردن تو. گفتم: میبینی اینو. نَقل ما حکایت اینه. حواسمون نباشه تیکه تیکه مون میکنن این جماعت گرگ و هر تیکه را یکی میبره تو سوراخ خودش. حالا باز قهر و تَه کن و کونت را بکن به من ببینم جون سالم به در میبرین تنهایی؟ تک و تنها میتونی توی زبون بسته اون طیبه ی طفلک را بزرگ کنی؟
برگشت و نگام کرد. چشمهای معصومش پر از شرمندگی و التماس بود خواهر و هنوز یه بغضی ته گلوش. نگام را ازش دزدیدم. ترسیدم غیر حرفایی که زده بودم را از تو چشمام بخونه. خودش را کشید جلو و اومد طرفم. بغلم کرد و بغضش ترکید. گذاشتم خوب گریه کنه که سبک بشه. بعد هم عین دختربچه ها گیسهاش را از تو روش دادم کنار و با دست اشکهاش را پاک کردم.
گفتم: طوری نیس خواهر. خیال کن اتفاقی نیوفتاده. من همیشه کنارتم. فقط تو هم هوای منو داشته باش. ما با هم باشیم احدی نمیتونه نه گنده بارمون کنه نه حقمون را بخوره.
سرش را به نشونه ی تایید تکون داد. گفتم: حالا پاشو یه چپه آب بزن به صورتت. بایست بریم تو زیر زمین ببینیم چه خبره. غلط نکنم اون مترسکی که اکرمی درست کرد و انداخت به جونمون دستش تو کاره. چند دقیقه پیش دم سوراخ دیفال دیدمش. بهت چیزی نگفتم که هول نکنی.
تا حرف از رفتن تو سوراخ شد باز رنگش پرید و یه عرق سردی نشست رو پیشونیش. اشاره کرد بیخیال شیم.
گفتم: قرار شد هر کاری میگم بکنی. قرار شد پشت هم باشیم. یالا پاشو بهونه هم نیار….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سیزده)
join 👉 @niniperarin 📚
یالا پاشو بهونه هم نیار. با ایما و اشاره گفت: بچه ها تو خونه گشنن. بریم یه قوت و غذایی بهشون بدیم عصری برگردیم.
گفتم: ببین رقیه، صدبار دیگه هم که بریم و بیایم آخرش همینه. بزار شر را بکنیم و دلمون را یه دل کنیم ببینیم چه خاکی بایست تو سرمون بریزیم. کار امروز را به فردا ننداز. وخی یه زنبوری روشن کن که چشممون ببینه چی به چیه تو اون تاریکی. به دلش نبود اما به خاطر حرفایی که قبلش تو گوشش خوندم موند تو رودربایستی. رفت یه چراغ زنبوری تو مطبخ آویزون بود. روشن کرد و آورد. چراغ را ازش گرفتم و بیل را دادم دستش. گفتم: من جلو میرم تو پشتم بیا و هوامو داشته باش. چیز نامربوطی دیدی معطل نمیکنی. با همین بیل دو شقه اش میکنی. خیال کن این عباسعلی جلوت وایساده. دق دلیی که تو سر اون خالی نکردی را اینجا خالی کن. دولا شدم و رفتم تو. رقیه هم پشت سرم اومد. دیوارها نم کشیده بود و جلبک بسته بود. همون بوی نای دیوارها و لجنی که برام اشنا بود از پایین پله ها میزد تو دماغ آدم. رقیه هنوز نیومده حال عق گرفت و همونجا دم در بالا آورد.
گفتم: طوری نیس. حالا بهتر میشی. یه بار که حالت به هم بخوره دیگه عادت میکنی.
هرچی پایین تر میرفتی تارهای عنکبوتی که توی سه جاف دیفال و هلال ضربی تاق بافته بودن بیشتر میشد و سوسکهایی که از زیر ارسی مون در میرفتن درشت تر. رقیه پایین تر که اومد و چشمش که عادت کرد چند باری جیغ کشید. دفعه ی اول خیال کردم کسی یا چیزی دیده که همچین جیغ میزنه، ولی بعد که دیدم به خاطر جک و جونورای رو در و دیفاله دیگه محل نگذاشتم. کارش شده بود هر یه قدم که ور میداشت یه جیغ خفیف هم میکشید.
پایین که رسیدیم ایستادم و چپ و راستم را یه وراندازی کردم. چی بگم خواهر. انگار کن که چاهک مستراح را خالی کرده باشن. یه همچین حالی داشت. نور زنبوری دو سه قدم جلوتر را روشن میکرد نه بیشتر. نمیدونم چه حالی داشت اونجا که انگار تاریکیش هم نور را میبلعید. به رقیه گفتم: هوای کار را داشته باش من میرم جلوتر. دفعه ی پیش که از اونور اومدم پایین همینجاها بود که اون یارو را دیدم. رقیه میخکوب وایساد سر جاش. خوب چشم انداختم و آروم آروم قدم از قدم برداشتم. سه چهار قدم بیشتر نرفته بودم که یهو دیدم رقیه جیغ بلندی کشید و بعد هم صدای خورد شدن یه چیزی اومد. برگشتم. رقیه بیل را پرت کرده بود طرف دیفال و داشت با دست اشاره میکرد به اونور.
دویدم پیشش و گفتم: چی شد؟ بالاخره نشون داد خودشو این لاکردار؟
اشاره کرد یه چیزی اونجا تکون خورد. چراغ را بالا گرفتم و رفتم جلو. یه کوزه بزرگ اندازه ی قد آدمیزاد تو عقب نشست دیفال بود که حالا خورد شده بود و تکه هاش پخش زمین. رفتم جلوتر. هر دو قدم یه چیزی مثل طاقچه درست کرده بودن تو دیفال و تو هر کدومشون یه کوزه ی بزرگ شبیه تاپو گذاشته بودن. رفتم سراغ همونی که شکسته بود. یه چیزی مث لجن از توش ریخته بود بیرون کف زیر زمین. معلوم نبود چیه.
رو کردم به رقیه که حالا چشمهاش از ترس گشادتر شده بود و گفتم: به ریختش نمیخوره اینها تاپوی انبار برنج و گندم باشه. بعید هم میدونم این از ما بهترون دنبال ترشیجات باشن. اگر هم باشن کوزه ی به این قد و اندازه به چه کارشون میاد؟
نمیدونم چی شد خواهر یهو یاد انکرالاصوات افتادم و اون سردابی که منو برد توش که آب غسل کنیز سیاه برام دست و پا کنه.به خودم گفتم ای دل غافل! نکنه جادو جنبلی تو کار باشه؟ خوف ورم داشت که نکنه حالا که پا گذاشتیم این تو بیخود و بیجهت گرفتار بشیم. ننه حبیب و جد اندر جدشون هم اگه خواستن کاری بکنن چرا بایست بیخود پای ما این وسط کشیده بشه. شنفته بودم جادوی بیخودی اقبال آدم را عوض میکنه. ما که همینطوری شبانه روز بز می آوردیم، ناخواسته درگیر این هم میشدیم که دیگه هیچی. حرفی نزدم به رقیه. کافی بود بو بره، دیگه همینقدرش را هم اعتماد نمیکرد بهم که جایی بیاد همرام.
گفتم: …
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهارده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: ببین رقیه. وهم و ترس بیخود ورت نداره. همینکه جگر داشتیم و تا اینجا اومدیم یعنی نصف بیشتر راهو رفتیم. اگر هم چیزی اینجا باشه اونه که بایست خوف ورش داره. یه بسم الله که بگی انگار که پنجاه تای این بیل را کوبیدی تو ملاجشون. بیخود نیس که میگن رفتی تو حموم بسم الله بگو اول تا پر و پخش بشن.
همینطور برِ و بِر داشت منو نگاه میکرد. یادم افتاد این که زبون نداره بخواد چیزی بگه. گفتم: لازم نیست حتما به زبون بیاری. تو دلت هم بگی کفایت میکنه. اونهایی که بایست بشنفن میشنفن و انگار که زنجفیل در کونشون مالیده باشی از هر راهی گیر بیارن در میرن. اگه هم جادو جنبلی اینجا باشه کارگر نمی افته اینطوری. ملتفت شدی یا محتاج به تکراری باز؟
همونطور خیره باز نگاه کرد. گفتم: خوبه. پس حالیت شد چی گفتم. حالا این چراغ را بگیر دستت و چفت من وایسا. بایست با بیل هرچی از این کوزه ها هست بشکونم. حیف نونیم اگه تا اینجا اومدیم، دست خالی هم برگردیم. خدا را چه دیدی. شاید یه چیزی گیرمون اومد که تا آخر عمر بی نیازمون کرد از خلق الله. غیر اینی که شکوندی نیست که. یا گند توشه مث این یا گنج.
چراغ را دادم دستش و بیل را از رو زمین برداشتم. دسته اش پر از گند و لجن شده بود. ولی چاره ای نبود. از قدیم گفتن خواهر هر که طاووس خواهد، جور هندستون کشد. یه تف انداختم کف دستم و بیل را محکم گرفتم. رفتم سراغ کوزه ی دیمی که تو عقب نشست دیفال عین برج زهرمار قد علم کرده بود. به رو نمی آوردم ولی تو دلم داشتن رخت میشستن انگار. قلبم تند تند میزد. از ترس بلند داد زدم بسم الله الرحمن الرحیم. جنیا دور شین و کور شین. بسم الله … الهی به امید خودت و پیشونی بلندم، بده اونی که سزاوارشم.
بعد هم همچین با بیل گذاشتم تو شکم بولونی که اگر هم از این جنیا یا گماشته های اون خدیجه ی گور به گور شده توش باشن جون سالم به در نبرن. بولونی یه صدای عجیب غریب داد، ده تا تیکه شد و خورد و خاکشیر ریخت وسط زیر زمین. رقیه نفسش بند اومده بود و رنگ به روش نمونده بود.
گفتم: چرا ماتت برده؟ بیا جلو ببینم چی از توش در میاد.
یواش یواش انگار که تمبونش را زرد کرده باشه و نتونه قدم از قدم برداره اومد جلو و مثل مجسمه ایستاد. پوک از آب دراومده بود. چیزی توش نبود.
هنوز دو تای دیگه مونده بود. رفتم سراغ بولونی سیم و همون حرفها را زدم و بیل را کوبوندم تو مغزش. خورد شد و رقیه اومد جلوتر. این یکی هم غیر لجن چیزی از توش در نیومد.
گفتم: همش از پا قدم توست رقیه. اگر تنها اومده بودم که لااقل یه چیزی از تو اینها در می اومد. بدبختی، اقبالمون امروز به تو گره خورده.
منتظر بهونه بود اینو که گفتم خواست برگرده. جلوش را گرفتم. گفتم: یکی دیگه مونده. اینو با اقبال تو میشکونم ببینم چه گندی از توش در میاد.
رفتم جلو و داد زدم: بسم الله…الهی به امید خودت و پیشونی این رقیه ی بد اقبال، بده اونی که سزاوارشه!
با همه ی قوه ای که داشتم بیل را زدم تو شکم بولونی چهارم که یهو ….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
با همه ی قوه ای که داشتم بیل را زدم تو شکم بولونی چهارم که یهو دیدم اینبار صدایی سوای اون سه تا دیگه داد و پخش زمین شد. راستی راستی یه چیزایی توش بود. جلوی رقیه به رو نیاوردم و رفتم جلوتر. رقیه اومد قدم برداره، گفتم: وایسا. تو نیا. بزار ببینم چی توشه. یهو خطر داشته باشه.
راسیاتش خواهر همچین برام سنگین تموم شد که خیال کنه بلند اقبال تر از منه که لااقل اون یه کوزه یه چیزی توش بوده. آروم رفتم جلو و تو تاریک روشن اونجا براندازش کردم. چندتا تیکه چوب بود و چندمتر کنف پوسیده که شبیه گونی بود. زیر و روش کردم. وسط کنفها یه کیسه ی کوچیک بود که تو اون تاریکی و کثیفی نمیشد درست رنگش را تشخیص داد. یه طوری که رقیه نبینه برش داشتم. یه چند مثقالی وزن داشت و پیدا بود چیزی توشه. همونطور دولا هلش دادم تو ساق جورابم و باز توی بولونی و لای آشغالهای توش را گشتم. خبری نبود. قد راست کردم و به رقیه گفتم : چراغ را بیار جلوتر هم چشم من بهتر ببینه هم خودت یه نگاه بنداز که فکر نکنی خبریه و اقبال و پیشونیت همچین بلندتره! از جفتمون گه مرغیه.
رقیه جلوتر که اومد و نور که افتاد روی شکسته های کوزه و چیزهای توش یهو جیغ کشید. از جیغش هول افتاد تو دلم و ناخواسته پریدم عقب و ایستادم کنار رقیه. شروع کرد ا…د…ب..د… کردن و یکی دو قدم گذاشت عقب. درست نگاه کردم. راست میگفت. از اونجایی که ایستاده بودیم اون تیر تخته ها و گونیهای پوسیده شکل مترسک میرزا بود که آش و لاش شده باشه. علی الخصوص اون یه تیکه کنف بافته که سر چوب بود انگار کن همون سری باشه که موقع رفتن از اون خونه بهم خندید و تهدیدم کرد که دست از سرم برنمیداره. خوف کردم و هول افتاد تو دلم. به خودم گفتم نکنه باز این میرزا قلابی و خدیجه دسیسه کردن و منو اینجا گرفتار؟ نکنه جدی جدی جادو جنبل باشه و افتاده باشم تو تله؟ آخه میدونی خواهر همون حسی که اول کار پیدا کردم حتمی درست بوده. تا حالا هیچ وقت بیخود من شور نمی افتاد به دلم یا اینکه خیالاتی بزنه به سرم و بعدش غیر اون دربیاد. همون لحظه ی ورود حس و حال اون سرداب افتاد تو دلم. بدتر از همه اینکه اون کیسه ای که برداشته بودم حتمی رد گم کنی بوده و گذاشته بودن سر راهم تا فریبم بدن لابد. خواستم درش بیارم و پرتش کنم طرف استخونهای چوبی میرزا. ولی جلو رقیه روم نشد. خیال میکرد باهاش یه رنگ نبودم و بی اعتماد میشد بهم. بایست میرفتیم بیرون و بعد برای کیسه یه چاره ای میجستم.
به رقیه گفتم: خدعه کردن. جادو جنبله لابد. بزن بریم بیرون تا پَرش نگرفته بهمون. رقیه انگار که منتظر بود حرف رفتن بشنفه فرز دوید سمت پله ها. منم از ترس پی اش دویدم. پله ها را چهارتا یکی کردیم و رسیدیم بیرون توی حیاط. وقت بیرون اومدن از سوراخ سرم گرفت به بالای درگاهی و همچین صدا کرد که انگار یه بولونی دیگه را خورد کنی. سرم منگ شد و یه دردی پیچید تو کاسه ی سرم. وقت آخ و اوخ نداشتم. معطل نکردم. به رقیه گفتم تا من گل درست میکنم تو چوب بیار بریز تو دهنه ی سوراخ. باید درش را گل بگیریم. همونجا دم سرداب یه پشته چوب بود.یه بغل آورد و دونه دونه رو سر هم از بیرون چید جلوی شکستگی در و منم چندتا بیل گل باغچه را ریختم جلوش. دوتایی نشستیم و با دست گلها را زدیم رو تیر و تخته ها و دیفال را درز گرفتیم.
ولی تو کل این مدت همش تو فکر اون کیسه ای بودم که تو جورابم بود. وجودش را روی ساق پام حس میکردم و هرچی بیشتر میگذشت حس میکردم انگار داره به پام فشار میاره. حتم داشتم هرچی توشه بدبیاری داره برام. نشون به اون نشون که از زیر زمین بیرون نیومده سرم خورد بالای در و نزدیک بود بشکنه.
کارمون که تموم شد رقیه یه نفس راحتی کشید. بعدش رو کرد بهم که یه چیزی بگه. تا نگاش افتاد بهم یه دستی زد تو صورتش و پیشونیم را نشون داد. دردش هر لحظه بیشتر میشد. دستم را بردم طرف سرم و آروم گذاشتم رو پیشونیم. قلمبه شده بود.
گفتم: چیزی نیس. اقبال ماست دیگه. ببین به خاطر شماها مجبور به چه کارهایی که نمیشم…
پاشدم از جام و ….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ