قسمت۳۰۶ تا ۳۱۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

مبهوت یه ذره تو را نگاه کرد و بعد بی اینکه جوابی بده دوید بیرون. پا شدم و دنبالش دویدم. صدایی می اومد. انگار یکی داشت میکوبید به در. ناخواسته رفتم طرف در حیاط. چند قدم که رفتم فهمیدم از طرف در حیاط نیست. رقیه داشت میرفت پشت باغچه. صدا از اون طرف بود. وقتی رسیدم بهش ایستاد. زیر کاهگل دیوار، درست کنار در سرداب، تکه هایی از یه در کوچیک زده بود بیرون. صدای عباسعلی از پشتش می اومد که هن و هن میکرد و لگد به در میزد و داد میکشید: رحم کنین. من زن و بچه دارم. وا کنین در را. من هیچ کاره ام.
رو کردم به رقیه. گفتم: پس دوتا در داره اینجا. یکیش راه در رو بوده. معلوم نیس تو این خونه چه خبر بوده. از تو همچین خونه ای بایست هم یکی مث حبیب عمل بیاد. خدا میدونه خودشون یا جد و آبادشون کی بودن و چه کاره.
رقیه یه نگاه غضبناکی بهم کرد و نفسش را تند تند داد بیرون.
گفتم: هان؟ چه مرگته؟ برو یه آفتابه آب بریز تو خاک باغچه گِل درست کن بمالیم روش. نبایست پیدا باشه این در. راه دررو نبایست بزاریم براش. اگه مَرده از همون دری که رفته تو بیاد بیرون.
شروع کرد با همون زبون گنگش سرم داد کشیدن. این که همچین صدایی ازش در می اومد نمیدونم چه جوری نمیتونست حرف بزنه خواهر. صداش انگار کن که یکی فوت کنه تو بوق. همچین صدایی میداد.
گفتم: هان؟ چته؟ هار شدی؟ صدات را بیار پایین میرسه به گوش در و همسایه. همینم مونده که تو یه غازی پشت این مرتیکه دربیای. بایست مقر بیاد و بگه چه بلایی سر میرزا آورده. تا به گه خوردن نیوفته ول کنش نیستم. تو که نبودی بشنفی با همین حبیب که میشستن به نجسی خوری چه حرفایی پشت سرمون میزدن. همین مرتیکه ی قرمدنگ به من میگفت زن مشنگه ی میرزا. تو که دیگه هیچی. غیر مشنگ، لال و علیل و ذلیل و این کاره و اون کاره هم پشتت میبافت. حالا پشت این در میای و تو رو من وامیستی؟
نگفته بود خواهر. یه کلاغ چهل کلاغ کردم ، بلکه خونش جوش بیاد و دست از این کارا و عربده کشی هاش برداره. اینها را که گفتم دیدم که غیظش بیشتر شد. خون جلو چشماش را گرفته بود. اشاره کرد به من میگفت؟ گفتم: آره. به خود تو میگفت. تازه اگه بدونی پشت سر اون توتولی گرفته چیا میگفت. به گوشش برسه که با همون چشمهای کورش راه می افته و زیر سنگم باشه پیداش میکنه و فرقش را دوتا میکنه. ما که جای خود داریم.
حسابی حرصش را درآوردم خواهر. یه نگاه اینو کرد و یکی اونور. بعد رفت وسط باغچه و کلنگ را از تو خاک کشید بیرون و اومد طرف دیوار و بعد همچین با غیظ شروع کرد کوبیدن به دیفال که جرات نکردم برم دم پَرش. جلوش را نگرفتم. گفتم بزار هم خودش را خالی کنه هم تقاص من و میرزا را ازین مرتیکه بگیره. عباسعلی بیرون می اومد دیگه کارش تموم بود. چند تا کوبید در کامل نمایون شد. بعد هم همچین دو سه تا با کلنگ کوبید تو در که شکست و چیزی ازش نموند. صدای عباسعلی که التماس میکرد از اون تو می اومد. رقیه کلنگ را آورد بالا سرش و یکی دو قدم فاصله گرفت. عباسعلی دولا دولا از تو سوراخی که درست شده بود اومد بیرون…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚

عباسعلی دولا دولا از تو سوراخی که درست شده بود اومد بیرون. همه ی تنش پر از لجن بود و بوی گندش از دو فرسخی میزد تو ذوق. بدنش میلرزید و چشمهای انگوریش تو صورت لجن گرفته ی سیاهش شده بود مثل چشمهای کلاغ. عین جن زده ها شده بود و صدایی مثل سگ هار از خودش در می آورد. رقیه را که تو اون حال دید با کلنگلی که آورده بود بالای سرش، سر جاش چمباتمه زد تو حیاط و دستهاش را گرفت رو سرش و شروع کرد عین بچه ها زار زدن. بعید بود از یه مرد گنده با اون همه ادعا و الدرم بلدرم این کار. دلم به حال بدبختش میسوخت. اما فکر کارایی که کرده بود و بلاهایی که سرمون آورده بود می افتادم، انگار همه چی برام علی السویه میشد. رقیه از خشم همه ی صورتش جمع شده بود تو هم. یه لحظه چشمم افتاد به تاریکی تو سوراخ در. دیدم انگار یه چیزی اون تو تکون میخوره. به نظرم مترسک میرزا اومد. اون اینجا چکار میکرد؟ حتم کردم دست خدیجه و اون میرزا قلابی باز تو کاره. الانم دارن رحم به دلم میندازن که این مردک سالم از اینجا بیرون بره و فردا بشه ملک عذاب ما. نبایست اونطوری که اونها میخواستن میشد.
داد زدم: حقش را بزار کف دستش این لامروت بی همه چیزو رقیه.. سر و تن سالم از اینجا بیرون ببره، فرداست که کارمون زاره. نگاه نکن الان خودشو زده به موش مردگی. یکم نجسی بخوره و کله اش داغ بشه، توی نَقل محافلش جای خودش و ما را عوض میکنه. این گهی که رو تنش نشسته از وجودش بیرون زده. شک نکن رقیه که فردا پشیمونی.
رقیه کلنگ را محکم تر تو دستش فشار داد و برد بالاتر . بعد هم عربده کشید و با همه ی زورش محکم فرودش آورد. عباسعلی هم با عربده ی اون نعره کشید گه خوردم. رحم کنین. چشمهام را از ترس بستم خواهر. صدای عباسعلی که خفه شد چشمام را باز کردم. عباسعلی پهن شده بود کف حیاط و شلوارش را خیس کرده بود. رقیه کلنگ را درست کوبونده بود کنارش. عباسعلی چشمهاش را وا کرد و همونطور خیره موند. رقیه بهش اشاره کرد پاشو برو. عباسعلی همونطور اول نیم خیز رفت جلو و بعد هم پاشد و دوید. پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. حتی ارسیش که از پاش در اومد را برنگشت برداره. صدای در که محکم کوبید به هم اومد. رقیه نشست همونجا و زد زیر گریه. انگار که جدی قتل کرده باشه.
زیر لب گفتم: میدونستم از پسش بر نمیای. این کاره نیستی. خواری پسندی.
رفتم جلو و دستم را گذاشتم رو شونه اش . برای اینکه فکرای بیخود نکنه و فردا نره پشت سرم صفحه بزاره و یهو دیگه حرفم را هم نخونه گفتم: خوب کاری کردی خواهر. منم میخواستم بترسونمش که دیگه اینورا پیداش نشه و از فردا بشه زگیل ما و خرمگس معرکه. این کارو نمیکردیم همش سرش تو کارمون بود.
دستش را آورد بالا و گذاشت رو دستم و بعد دستم را از سر شونه اش پس زد…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚

دستش را آورد بالا و گذاشت رو دستم و بعد دستم را از سر شونه اش پس زد.
گفتم: حالا چرا غمبرک زدی؟ بایست حساب کار دستش می اومد که اومد. اگه به مرده رو بدی به کفنش هم میرینه. این مرتیکه شریک دزد بود و رفیق غافله. اگه این کارو نمیکردیم از فردا کلاهمون پس معرکه بود. دست بردار نبود. تازه مگه حالا بد شد؟ فهمیدیم این سوراخی که اینها تو زمین کندن دوتا در داشته. لابد اون یارو هم که من اون تو دیده بودم از این در رفت و اومد داشته.
یه گوشش در بود و یکیش دروازه خواهر. هرچی اینها را گفتم که یکم آب باشه رو آتیش انگار نه انگار. تازه انگار دم میدادم به آتیش. بیشتر گر میگرفت و بدتر زار میزد. دیگه داشت با این کاراش طاقتم را طاق میکرد.
شاباجی بلند گفت: همینه دیگه، آدمی که خر باشه نه حرف تو گوشش میره ، نه عاقبت اندیشه. بعضیا را نافشون را با خریت و سرتقی بریدن. حرف بهشون بزنی انگار یاسین به گوش خر خوندی. آخه خر سواری که دولا دولا نمیشه. اونم با این یارو که طرف حساب شما شده بوده.
حلیمه خاتون چشمهاش را تنگ کرد و بعد همونطور نشسته خزید طرف ما و گفت: چی نشستی تو گوش این میخونی یه ساعته و پچ پچ راه انداختی؟ یاسین را شما دوتا دارین تو گوش هم میخونین. شر را این به پا کرد از اول-با انگشت منو نشون داد-ندیده و نشناخته یکی را آتیش زدین. اگه استخونها و تن جزغاله شده اش را نیاورده بودن و خودت با چشات ندیده بودی که حالا تو بوق کرده بودین که اینجا را از دست جنیا نجات دادین. خوبه که جفتتون هم کور یه چشمیین. منم اگه خیال کردم خسرو بوده، لابد دلیل داشتم برا خودم. منم مث شما که اشتباه کردین. معصوم که نیستیم. آدمیم و جایزالخطا. شما هم اگه حال و روز منو داشتین بعض این نبودین.
شاباجی گفت: نه باجی. خوب دست دردنکنی بهمون دادی. آوردنت مثل دور از جون، جنازه انداختنت اینجا و ها برو که رفتی. اونوقت این بنده خدا و من هی برات دل سوزوندیم و هی دوا درمون و قوت و غذا جلوت گذاشتیم و ریختیم تو حلقت که سر پا بشی و در بیای از اون برزخی که بودی. اینم شد دست دردنکنیمون. اول که پا و کپل این بنده خدا را کباب کردی، حالا هم نشستی کلفت و گنده بارمون میکنی که دلمون را کباب کنی؟
نمیدونم کی از کجاش درآورده اون قدیم ندیما که جواب خوبی بدیه. لابد تو هم به این سیاق بار اومدی باجی.
یه قیافه ی مظلومی گرفتم به خودم و گفتم: ولش کن خواهر. خودش میدونه خطا کرده. بخشش از بزرگونه. اگه یه آدم بی خبری اون مثل را ساخته، عوضش یکی دیگه هم گفته تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز. ما که تو عمرمون هم و غممون این بوده که به شناس و ناشناس خوبی کنیم. خدا سرشاهده غیر اینم نکردیم. اگر هم کاری بوده یا حرفی زدیم به کسی، محض بد دلی و بی ذاتی نبوده. خواستیم طرف خودش ملتفت اشتباهش بشه. وگرنه به همون زیارتی که رفتم قسم من اگه میدونستم این خاتون عمدی تو کارش بوده که دیگه نگاهم تو روش نمینداختم.
بعد رو کردم به حلیمه خاتون و گفتم: الان هم ما داشتیم اختلاط چیز دیگه ای را میکردیم که اومدی و به خود گرفتی.
شاباجی گفت: اره دیگه. میگن چوب را که برداری گربه دزده در میره. حتمی به خودش شک….
همون موقع یکی زد به در، نگاه کردم. یکی از همون خانومهای تو درمونگاه بود. با همون لباس سفید و یه سبد تو دستش. زد به در و بی تک و تعارف اومد تو اتاق طرف من. همونطور که می اومد گفت: بهتری ننه؟ نمیخاره؟ دکتر گفته بیام برات دوا بزنم رو زخم سوختگیت.
از بس گرم حرف شده بودم یادم رفته بود که پام چی شده. اصلا حواسم نبود ببینم میسوزه یا میخاره. ولی سر اینکه تو شب اذیتم نکنه یهو گفتم یه چیزی بگم که بیشتر دوا بده دستم عصا نشه. اینا اینقدر خوابشون سنگینه که آدم بمیره هم بیدار بشو نیستن.سر همینه که چند وقت یه بار صبح به صبح یه جنازه از تو این اتاقها در میارن.
گفتم: وای ننه. بهتر نیستم. هم میسوزه اینجام هم میخاره. دکتر گفت یه دوا مالیدنی میده که افاقه کنه برا جفتش. داد بهت بیاری؟
گفت: آره. دارم یه چیزایی. خوب میشه ایشالله.
اومد نشست کنارم و لباسم را داد بالا و شروع کرد با یه چیزایی دوا را روش مالیدن.
شاباجی گفت: ….
بعدش هم رو کردم به خاتون و گفتم: من ازت گذشتم خاتون. برو دعا کن خدا هم از تو بگذره هم از تقصیرات ما.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
شاباجی گفت: ببینم خانوم. شما که از کارای اینجا اطلاع دارین، معلوم نشد اونکه سوخته بود کی بود؟
وردست طبیب همونطور که داشت با یه تیکه چوب ضماد را میمالید به پای من یه نگاهی بهش انداخت و گفت: کی گفته ما مطلعیم؟ ما سرک تو کار کسی نمیکشیم. سرمون به کار خودمونه. صبح راست جاده را میگیریم میام میریم تو اتاق، شبم همونو برمیگردیم. سرمون زیره. الان پای این ننه را میبینی؟
شاباجی یه نگاه به جای سوختگی من کرد و گفت: آره ننه. میبینم. کور که نیستم. الهی بمیرم براش که این نامسلمونا چکار کردن باهاش. درد خودمون کم بود که بایست درد اینم تحمل کنه این بنده خدا؟
گفت: ولی من نمیبینم. هرچی دیدم همینجا تموم شد.
بعد هم رخت منو داد پایین.
شاباجی گفت: درسته میگن طبیب محرمه. ولی دیگه نه اینطور. آدم چشمش را رو همه چی ببنده که دور از جونت فرقی با یه تیکه چوب نداره. چوب هم بخار داره. آبش بدی یهو سبز میشه. آدم توفیر داره با سنگ و چوب لابد که شده این. اگر نه خداوند عالم نه چشم بهش میداد و نه گوش.
وردست گفت: نه ننه. اگه ما بخوایم این چیزا را بشنویم و ببینیم و به هر کی رسیدیم بگیم که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه. چند روز دیگه میان در اینجا را تخته میکنن و شما آواره میشین و ما بیکار.
گفتم: ببین خانوم طبیب. اگه چیزی میدونی به ما هم بگو. میبینی که خود منم از این قضیه زخم خوردم. آفتاب لب بومم که هستیم. نه پای بیرون رفتن داریم که چیزی به کسی بگیم نه نای رفتن. اگه خبری داری بگو ما هم بدونیم.
حلیمه را نشونش دادم. گفتم: این ننه مرده را ببین. اولش فکر میکرد اونی که سوخته خویشش بوده. زده بود به سرش. نگاه نکن حالا اینجوری نشسته اینجا. خدا را خوش نمیاد اینطور. اگه بشناسیم بنده خدا را که یه فاتحه میخونیم براش که اون دنیا چشم انتظار نباشه. اگر هم نشناسیم که باز یه خدابیامرزی براش میفرستیم.
پاشد. دم و دستگاهش را ریخت تو سبد. از قیافه اش میشد خوند که خبرایی داره و نمیخواد بگه. راه افتاد بره سمت در.
گفتم:…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و ده)

join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: ببین ننه. یه نگاه به ماها بنداز. به وضع و حال و روزمون. یه مشت خوره گرفته که آخر عمری افتادیم گوشه ی این جذامخونه. نشستیم و هر روز تو آینه زل زدیم، یا اگه بریم حموم تو خزینه نگاه میندازیم ببینیم کجای تنمون را این لعنتی خورده و ازش کم شده و چند قدم دیگه مونده به آخر. اینجا اونی خوش اقبال تر از بقیه است و خوشحال تر، که یه انگشتش کمتر زایل شده یا پره دماغش بیشتر از اون یکیه یا هنوز گوشش سر جاست. یکی هم مث من پیشونی نداره و علاوه بر اینا گیر یه مشت از خدا بی خبر می افته و یه درد هم به درداش اضافه میشه. تو هم اگه خبری داری از اون بنده خدا بگو. نزار یه غمی هم بیاد رو غمهام . همینکه تهمت ناروا بهم بستن که من تو سوختنش دخیل بودم و بهتون نا حق زدن و جگرم را سوزوندن با این حرفا، لااقل تو یکی نزار این غم رو دلم سنگینی کنه. بزار آسوده سرم را بزارم زمین. خدا رو خوش نمیاد یه دردمندی مث من تا دم قبر به این چیزا فکر کنه و عذاب بکشه.
اینها را گفتم که دلش بسوزه و مقر بیاد. میخواستم از دهنش بشنفم که اون کسی که جذغاله شده آدم نبوده. یا از جنیا بوده یا مترسک میرزا که به سزاش رسیده. بایست خیالم تخت میشد. بایست به اون خدیجه ی گور به گوری نشون میدادم که هر کاری هم بکنه آخرش من یه قدم جلوترم. سکوت شده بود و کسی چیزی نمیگفت.
شاباجی که زل زده بود بهم و اشکش دراومده بود. حلیمه هم یه آهی کشید، سرشو زیر انداخت و رفت سرجاش تکیه داد به دیفال و خیره شد به زمین. وردست طبیب همونطور داشت نگام میکرد. حرفی نزد. خیره مونده بود. لابد داشت تو خیالاتش به پیریش فکر میکرد که نکنه مث ماها عاقبتش اینجا باشه.
گفتم: بگو ننه. نترس. بگو کی بوده؟
با این حرف انگار از خواب پریده باشه، چند باری پلک زد و بعد بی اینکه حرفی بزنه دوید طرف در و از اتاق رفت بیرون. شاباجی اومد نزدیک تر. همونطور که چشمهاش تر بود گفت: نمیدونستم تو هم مث من مدام تو آینه خیره میشی. نمیدونستم تو خزینه سر تا پای خودتو ورانداز میکنی. انگار اینجا همه مث همن. نمیدونم چه راهی رفتیم که عاقبت همه مون شده اینجا. ما که به کسی بدی نکردیم!
حلیمه گفت: ولی من بد کردم. در حق بچه ام بد کردم. حتم دارم بچه هم میتونه ننه آقاش را عاق کنه. شماها هم لابد نفرین پشتتون بوده که حالا سر از اینجا درآوردین…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ