قسمت۳۰۱ تا ۳۰۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

بعد هم بی محل به داد و بیدادم سرش را زیر انداخت و رفت توی حیاط. دویدم تو خونه و رقیه هم به دنبالم. بیل را همچین کوفتم جلوی پاش رو زمین که تخم رفت. گفتم: انگار ننه ات خیلی چیزا را یادت نداده حرومی. یه دست به چفت گذاشتی خیال کردی شاخ غول را شکوندی که سرت را زیر انداختی همینطوری عنر عنر میای تو خونه مردم؟
یه پوسخندی زد و گفت: والله گفتی میخوای باغچه زیر و رو کنی گفتیم بیایم یه کمکی بدیم. بد کردیم خواستیم به دو تا ضعیفه کمک کنیم دستشون پینه نندازه؟ بعدش هم تا جایی که ما خبر داریم و غیر ما هم همه اهل این محل گمونم حرفمو تصدیق کنن، اینجا خونه ی ننه حبیبه. پسرش هم که رفیق ماست. حالا شوما اینجا چکار دارین و چی میخواین بماند. ما کاری به این کارا نداریم. اومدیم یه سری به رفیقمون بزنیم که دیدیم قضیه یه طور دیگه اس. اگر هم ناراضیی که میتونیم چهار تا در و همسایه ها را صدا کنیم بیان حکم بشن و شهادت بدن. یا گزمه خبر کنیم بیاد مسئله را حل کنه. حله؟
بعدش هم رفت طرف ایوون و گفت: یادش به خیر، چه شبایی داشتیم اینجا با آق حبیب…
بی پدر بی همه چیز فکر کرده بود مچ ما را گرفته و دست بالا را داره میخواست همه ی عقده هاش را سرم خالی کنه و تلافی همه ی فحشایی که خورده بود و کون محلایی که دیده بود را در بیاره. دیدم اینطور فایده نداره با دعوا. بایست یه چاره ی دیگه میکردم. رقیه از حرفای این مردک ترسیده بود و لال که بود لال تر هم شده بود و از جاش تکون نمیخورد.
عباسعلی مثل مفتشها یه چشمی تو حیاط گردوند و یه وراندازی کرد و بعد هم رفت تو اتاق. حتم دارم قماری چیزی کرده بود و دار و ندارش را داده بود، حالا هم میدونست حبیب نیست اومده بود ببینه از اینجا چیزی بهش میماسه یا نه که ما را دیده و حال گیری شده بود براش. به رقیه گفتم: خیالیت نباشه. نه بترس نه کاری میخواد بکنی. این پفیوز با من. بیل را بردار برو تو باغچه و مشغول شو. سرش را تکون داد و رفت.
عباسعلی از اتاق اومد بیرون. سگلمه هاش تو هم بود. گفت: زن میرزا. تا جایی که ما خاطرمونه آق حبیب خونه اش اینقدرا لخت نبود. چیزی نمونده تو این اتاق غیر یه کرباس کهنه.
بعد یه حالی نگاه کرد و با یه لحنی گفت: میگم نکنه دزد بهش زده باشه؟!
گفتم: یا زیادی خوردی، یا از مرحله پرتی. حرص و جوش نزن شیرت میخشکه. کوچه را اشتباهی اومدی رفیق آق حبیب. رفیقت قبل رفتن بود و نبودش را داد دست سمساری. بعدش هم یه دستخط داد دست من که بود و نبود این خونه اگه برنگشت مال اهل و عیال میرزا باشه جای ظلمی که در حق میرزا کرده. شنفتم تو هم دخیل بودی تو سر به نیست کردن میرزا!
گفت: باریکلابه آق حبیب. حاتم طایی شده. تا ما بودیم که از این ولخرجیا نداشت. دست خطش کو؟ بده یه نظر ببینیم یهو واسه رفیقشم شفیقشم یه چیزی توش نوشته باشه. هر کی هم ما را وصل کرده به اتفاقی که برا میرزا افتاد جفنگ گفته. سیر تا پیاز قصه اش را یه روز اومدم برات گفتم. همونه و غیر اون نیس. کسی چیزی دیگه گفته باشه، یامفت گفته.
راسیاتش خواهر دستخط را داشتم ولی سواد خوندنش را نداشتم. گفتم نکنه حبیب یه حرفی به من زده و یه چیز دیگه ای اون تو نوشته. صلاح ندیدم نشونش بدم.
گفتم: هست. بعدا بهت نشون میدم. حالا هم بیخود خلقمون را تنگ نکنو مگه نیومدی اینجا محض کمک به ما و رسیدگی به خونه ی رفیقت؟ پس به حرف نگذرون. تا من یه چایی دم کنم، آستین بالا بزن و یه یاعلی بگو این باغچه را ور کُن. این هووم بنده خدا جون و جلیق درست حسابی نداره. زورش نمیچربه با این بیل سنگین و خاک نمدار باغچه.
بعد هم داد زدم: رقیه بیل را بده دست این، خودت بیا کمک من ببینیم بساط چایی کجاست.
عباسعلی یه فکری کرد و بعد بالاپوش پشمیش را درآورد انداخت لب ایوون و رفت طرف باغچه. بیل را از رقیه گرفت و مشغول شد. رقیه را بردم تو مطبخ. گفتم: این بابایی که میبینی نه معرفت داره نه مردونگی. نصف بلاهایی که سر میرزا اومد آتیشش از گور این پا میشه. الانم دست وردار نیست. موش را آتیش زدن که حبیب نیست، اومده بوده خونه رفیقش را خالی کنه. براش یه برنامه چیدم. هرچی گفتم و هرکاری گفتم نه تو کار نمیاری. مو به مو انجام میدی.
رقیه که میترسید عباسعلی یهو بزنه به سرش و بره رسوامون کنه تو محل سرش را تکون داد و قبول کرد.
گفتم: چندتا چوب بریز تو اجاق و آب را جوش بیار یه چایی آتیشی درست کن تا من صدات کنم.
اومدم بیرون و رفتم پیش عباسعلی. گفتم: …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: راستش یه زمانی خیلی دلخور بودم ازت. بد نونی گذاشتی تو سفره ی میرزا. پاش را وا کردی به اونجایی که نباید. نشوندیش سر بازی و کم کم اونم فرو رفت تو اون باتلاقی که افتاده بود توش. دست و پا میزد ولی بیخود بود.
دست از کار کشید. بیل را عمود فرو کرد تو زمین و خیره شد به من. دستش را گذاشت سر دسته ی بیل و راستش را انداخت رو چپش.
ادامه دادم: آدمی که می افته تو خط دیگه بد میشه بیرونش آورد. تقصیر خودش بود. بچه نبوده که بگیم اجبارش کردن. خودش خواسته لابد. ولی حالا بعد این مدتی که نیست، خیلی فکر کردم. دو دوتا چهارتا کردم. اولش حرصی بودم از هر کی میرزا را میشناخت یا باهاش دست رفاقتی داده بود. خیالم همشون دخیلن تو ناپدید شدنش. ولی بعد که خوب فکر کردم و کلاهم را قاضی کردم دیدم نه. آدم خودش تا وا نده کسی نه سوارش میشه نه خیال سوء استفاده میکنه. خر هم یه بار پاش میره تو چاله. آدم اگه دوبار از یه سوراخ گزیده شد از همون خر هم خر تره.
گفت: بلانسبت…
گفتم: حالا هم ته دلم دیگه ازت کینه ندارم. دیگه بعد این همه چشم به راهی، نا امیدم از برگشتش. اومدنی بود تا حالا بایست یه نشونی، پیغومی چیزی فرستاده بود.
نشستم رو خرند کنار باغچه. اونم سرپا نشست وسط باغچه.
گفت: والله حق داری زن میرزا. شوورت از اولی که من دیدم و شناختمش همچین سر به راه نبود. درسته، من خودم نه جانماز آب میکشم نه ادعایی دارم. ولی به همون کربلایی که شنفتم رفتی و قبول داری قسم، که من زیر پاش ننشستم. از قدیم گفتن کور کورا میجوره، آب گندیده گودال را. دیدم هم شکلمونه، اهلشه، بفرما زدیم اونم گرفت. همیشه هم آتیشش تندتر از ما بود. وگرنه ما را چه به کار دیگرون. کسی هم مرام و هم کاسه مون باشه، باهاشیم، نباشه، کارمون به کارش نیست.
پیش خودم گفتم: پدری ازت در بیارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن بی شرف. اگه خودم از دهنت وقتی با حبیب درد و دل میکردی و کله ات داغ بود نشنفته بودم، باورم نمیشد که اینقدر بی ذاتی. خدیجه که هووم بود و زن شوورم ، با اون اهن و تلپش فرستادم جایی که هنوز باورش نیومده. توی ریق ماسی که پشم اونم نیستی.
گفتم: خدا پدرت را بیامرزه. منم حرف همینه. آدم تا خودش نشنگه، کسی بهش نمیگه مشنگه. منم هرچی گفتم به دل نگیر. سر ناراحتی بوده و دل خوری.
گفت: نه آبجی. ما کارمون به کار کسی نیس. کینه ای هم نیستیم هزار مرتبه شکر. همین که اینها را میگی ما دلمون صاف میشه…
تو دلک گفتم: عوضش کینه ی کل مریم شتریه. بلایی به سرت بیارم که مرغهای آسمون به حالت زار بزنن.
داشت میگفت: … شومام جای خواهر مایی. از دست ما هم دلخوری نداشته باش. اینی هم که سر زدم اینجا، اولش اومده بودم یه دیداری تازه کنم با رفیق قدیمیم. بعد هم که شوما را دیدم، دروغ نباشه خواستم یه دق و دلی خالی کنم محض همه ی حرفایی که بارم کرده بودی و جلوی هر کی رسیدی خفیفم کردی. وگرنه قصد و مرضی نداشتم. خواستم یکم سر به سر بزارم و برم.
گفتم: طوری نیس. آدمه دیگه. خطا کار. حالا دیگه مزاحمت نمیشیم. تا همینجاش هم که بیل زدی، زحمت کشیدی. حتمی زن و بچه ات منتظرن بعد این همه وقت که از سفر اومدی..
گفت: فدای سرت. یه کاری را شروع کردم. تا تهش هستم. وامیستم تموم بشه.
از حس و حالش خوندم که خیال رفتن نداره. گفتم: پس حالا که هستی بیا یه دقیقه لب ایوون بشین کارت دارم. پاشدم و رفتم نشستم لب ایوون و تکیه دادم به ستون. اومد نشست روبروم.
گفتم: ….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: راستش میدونی چیه عباسعلی خان، از خدا پنهون نیست، از شما هم چه پنهون. حرفایی که میزنم به چشم خواهر برادری میزنم. میخوام بشنفی و بعد همینجا خاکش کنی. میگم چون تو همین چند کلوم اختلاطی که باهات کردم دیدم شیر و ذاتت پاکه. قابل اطمینانی.
خلاصه پیزور گذاشتم لا پالونش خواهر. اونم بادی به غبغب انداخت و یکی از ابروهاش رفت بالاتر و چشماش را ریز تر کرد. یه نخ سیگار زد سر چوب سیگارش و کبریت کشید.
انگار که جدی غیرتی شده باشه گفت: گوشم با توه آبجی. ما اگه به کسی تو رفاقت یاعلی بگیم تا تهش هستیم. میرزا رفیقمون بود. زن میرزا هم ناموسمونه. خیالت تخت.
تو دلم گفتم پفیوز بی همه چیز. نقشه ی سربه نیستی میرزا را که توش دخیل بودی هیچ، به اون حبیب قرمدنگ هم چپ و راست پشت سرم میگفتی زن مشنگه ی میرزا. حالا شدم ناموست، بی ناموس؟
گفتم: سرت سلامت. شناختمت بعد این همه وقت. سر همینه که دارم باهات درد و دل میکنم. راسیاتش زن که شوور بالاسرش نیس، انگار هر کی بهش میرسه توقعات بیجا داره ازش. همینطور که راه میری برات میباره اونوقت. یکی تو جعده صدات میکنه قشنگه، یکی پشت سرت میگه مشنگه، یکی فلان میکنه و یکی بیصار.
یه پک قایم به سیگارش زد و آستیناش را داد بالا. نیم خیز شد و با رگ بالا اومده گفت: به چیز میز ننه شون خندیدن بی ناموسا. کی چه گهی خورده؟ بگو همین حالا ننه اش را به عذاش بنشونم.
گفتم: اوقاتت را تلخ نکن داداش عباس. روزگاره و مردمش. چه میشه کرد. یکی لات میشه ، یکی لوطی. یکی اهل استفاده ، یکی سوء استفاده. منم واگذارشون کردم اول به خدا، بعد هم به دست بریده ابوالفضل. دیر یا زود جزاش را میدن. یکی هم خطا میکنه و بعد حالیش میشه، میوفته به توبه و جبران مافات میکنه. مثل همین رفیق تو و میرزا!
چشماش را گشاد کرد و براق شد بهم. پیدا بود ترسیده. ولی خواست به رو نیاره. قپی اومد که : رفیق ما و میرزا دیگه کیه؟ چه خری چه خبطی کرده؟ بگو ایکی ثانیه شکمش را سفره کنم….
گفتم: نمیخواد. یه چیزی میگم بین خودم بمونه. خداوندگار عالم نمیدونم چه حکمتی بوده، یه قوه ای به من داده که خیلی چیزا را بی اینکه کسی بگه ملتفت میشم.
گفت: جل الخالق… یعنی که ..
گفتم: آره ، ولی نه همینطوری. تو خواب. اون چند وقتی هم که مجاور شدم، این قضیه بعدش شدت گرفت. میرزا هم میدونست. سر همین هیچ وقت هیچی نمیگفت تو خونه. میدونست دهنش را وا نکرده من همه چی را از برم. الان فکر کردی چرا من اینجا نشستم روبروت تو خونه ی حبیب؟
آب دهنش را قورت داد. نفسش را دو تا یکی میداد بیرون و گوشهاش را تیز کرده بود.
گفتم: حبیب نارفیقی کرد تو رفاقتش با میرزا. نمک خورد و نمکدون شکست. بعد اینکه میرزا دیگه نیومد، خواب دیدم. فهمیدم قضیه چیه و زیر سر کیه. ولی باز به حبییب فرصت دادم که به خودش بیاد. نیومد. اولش قصد و غرضش چیز دیگه ای بود از رفت و اومد با ما.
گفت: چه قصدی؟
گفتم: بماند. میدونم که میدونی. حرف سر این نیست الان.
داد زدم: رقیه!
سرش را از تو مطبخ آورد بیرون نصفه نیمه.
گفتم: هر وقت دم کشید بیار، حلق عباس آقا خشک شده.
رو کردم به عباسعلی که حالا رنگش پریده بود. گفتم: تا حالیش کردم که از اول تو اشتباه بوده، کم مونده بود سر بزاره به بیابون. ولی بعدش خوب که فکراشو کرده بود، مرام و معرفت خرج کرد. لاتی را گذاشت کنار و شد لوطی. صبحش اومد در خونه. یه کاغذ داد دستم و رفت پی میرزا. قبل رفتن دستخط نوشته بود.
بریده بریده گفت: چی نوشته بود؟
گفتم: هم اعتراف نومه بود، هم دار و ندارش را بخشید به ما چند تا زن و اون سه تا طفل بی پدر مونده ی میرزا. معلوماتی هم که نداره، خدای نکرده حالا بیوه ایم و بچه هامونم یتیم.
گفت: ای بنازم به این معرفتش. همیشه میدونستم آق حبیب یه رگ مردی تو تنش داره. فقط نمیدونستم کی میزنه بیرون که حالا با اوصافی که کردی فهمیدم. ایول داره این مرد.
گفتم: آره. ولی ما چشمی نه به این خونه داشتیم و داریم نه به مال و منال حبیب. هر کسی رزقش معلومه. تا دو سه روز پیش ما حتی یه بار هم پامون را نگذاشتیم تو این خونه که خدای نکرده کسی ببینه و گمون بیراه کنه.
گفت: خب؟ پس چرا حالا اینجایین؟…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚
رقیه از تو مطبخ اومد بیرون. دو تا پیاله چایی ریخته بود و یه کاسه کشمش لرکش هم گذاشته بود تنگش تو سینی. اومد جلو و بی تک و تعارف سینی را گذاشت وسط ایوون. با چشمهای کنجکاو یه نگاهی بهم کرد. اشاره کردم، برگشت تو مطبخ.
رو کردم به عباسعلی و زل زدم تو چشمهای انگوریش. نگاش را دزدید که چشم تو چشم نشه باهام. سینی را هل دادم جلوش و بفرما زدم.
گفتم: از تو چه پنهون سه روز پیش، باز بعد مدتها یه خوابی دیدم.
خواست چایی را برداره. تا اینو شنفت دستش لرزید.
گفتم: از همون خوابهایی که برات گفتم. دیگه مجبور شدیم بیایم با این رقیه. اتفاقا یه مردی هم بود تو رویام، حالا فهمیدم حکما خودت بودی. چند تا چیز میز دیگه هم بود که به وقتش همه را روشن میکنم برات.
با صدای لرزون گفت: همیشه بقیه میومدن به خواب ما، الحمدالله یه بار هم ما رفتیم تو خواب یکی. به هر حال، کی مطمئن تر از شوما…
گفتم: هر چیزی یه حکمتی داره.
گفت: حالا چه خوابی برامون دیدی زن میرزا که این همه مقدمات چیدی و قصه حسین کرد به گوشمون خوندی؟ ایشالا که خیره؟
گفتم: اگه خیر نبود خبرت نمیکردم. باغچه را که زیر و رو میکردی شولات را مینداختم دم در و میگفتم خوش گلدی.
گفت: خب؟ اصل کلوم؟
گفتم: خواب دیدم اینجایه دفینه هست. اینقدری هست که تا هفت نسل بعدمون هم که دست به سیاه و سفید نزنن، بارشون بسته است.
زد زیر خنده ، دلش را گرفت و ریسه رفت. از صداش رقیه به هوای اینکه طوری شده جست بیرون از تو مطبخ.
گفتم: بپا جیکت در نره. کجای کلومم خنده داشت؟
همینطور که اشک از چشماش سرازیر بود گفت: شنفتی خواب زن چپه؟ حالا به عینه دیدم. حبیب و ننه اش و هفت نسل قبلشون دستشون به دهنشون به زور میرسید، چه رسه به اینکه ….
خنده امونش را بریده بود. محکم گفتم: جمع کن خودتو. ببر اون خنده ات رو. فکر کردم آدمی میشه بهت اطمینون کرد. پاشو بزن به چاک.
فروکش کرد. گفت: دلگیر نشو ازم. آخه حق بده. گیریم که حرفت درست، خوابت هم صادق. چند ماه میخوای این خونه را زیر و رو کنی تا بفهمی کجاش چی هست یا نیست؟
گفتم: جاش معلومه. گنجش هم پیدا. زور ما دو تا نمیچربید که درش کنیم از این خونه.
خنده اش را خورد و با اون چشمهای انگوریش زل زد بهم.
گفتم: ولی شرط داره نشونت بدم.
گفت: هر چی بگی.
پیدا بود طمع کرده. گفتم: نامردی ازت نبینم. به همونی که نداشت قسم خورد.
گفت: به مردونگیم قسم.
داد زدم رقیه. اومد. گفتم: یه چراغ نفت کن بیار. از الان این هم شریکه تو کار.
مه و مات ایستاده بود. بهش تشر رفتم: نشنفتی؟
دوید از تو اتاق اونوری یه فانوسی آورد. گرفتم دادم عباسعلی. گفتم : روشنش کن و بیا. اومد. رقیه مونده بود مردد. اشاره کردم بیل را بیار. رفت آورد. کلید انداختم و در صندوقخانه را وا کردم. گفتم: جاش را ما پیدا کردیم. در کردنش با تو. بجنب ببینم زورت چقدره.اندازه ای که برای خنده هات زدی تو بازو داری یا نه.
در را هل دادم. اومد جلو و چشمهای دریده اش را دوخت به کف. گفت: چه خبره اینجا؟
گفتم: قبلا ما کندیم. توش را هم دیدیم. مونده بیرون آوردنش. دری که افتاده کف را بلند کن. ملتفت میشی.
چراغ را گذاشت زمین و هرچی زور داشت انداخت زیر در و بلندش کرد. بیل را از رقیه گرفتم و عمود گذاشتم لای در. گفتم: از پله ها که رفتی پایین همه چی پیداست.
اول تعلل نکرد. فتیله را بالا کشید و پا گذاشت رو پله ی اول. یکی دو تا که رفت پایین ایستاد و نگام کرد.
گفت: مطمئنی؟
گفتم: بیا بالا. شولات دم دره. من خر را بگو که پیش کی راز فاش کردم. تخمش را نداری. یالا. بیرون هم رفتی، شتر دیدی ندیدی. بیا بالا خودم میرم تو.
گفت: حرفی نزدم که زن میرزا. چه زودخلقت تنگ میشه.
پیدا بود ترسیده. رفتم جلو. گفتم: برو منم پشتت میام .
پام را گذاشتم رو پله ی اول. خیالش راحت شد. چراغ را گرفت بالا سرش و رفت پایین. فرز برگشتم و با لگد زدم تو کمر بیل. پرت شد کنار و در خوابید کف زمین. عباسعلی دوید از پله ها بالا و زور آورد به در و شروع کرد به صدا کردن. پریدم و ایستادم رو در زیر زمین. رقیه با دهن واز خیره مونده بود بهم.
گفتم: چته . ماتت برده همین حالا؟ بدو بیل را بیار به دستم.
آورد. گرفتم و همونطور که رو در بودم چند تا بیل خاک ریختم روش که باز نشه. رقیه شروع کرد به ا..د..ب..د کردن.
گفتم: مگه نگفتم هر کاری میگم میکنی، حرفم نمیزنی؟ صدا نکن و وایسا کنار.
زد زیر گریه و رفت بیرن. عباسعلی با صدای خفه ای که از زیر در به زور شنفته میشد هی داد میزد: زن میرزا، در بسته شده. وازش کن…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
عباسعلی با صدای خفه ای که از زیر در به زور شنفته میشد هی داد میزد: زن میرزا، در بسته شده. وازش کن.
گفتم: آره، میدونم افتاده. ولی من و این رقیه ی لاجونی که زورمون نمیرسه بهش.
گفت: من از اینور زور میارم شومام از اونور زور بزنین واز میشه.
گفتم: باشه. به شماره سه فشار بیار. حاضری؟ یک، دو، سه…
سه را که گفتم قایم تر ایستادم رو در. از اونور هی زور زد. میخواستم خوب زورش را بزنه که قوه نمونه براش. هی فشار آورد. نفسش که به شماره افتاد گفت: چی شد پس؟
گفتم: ما همه ی زورمون را زدیم. چاره ای نیست. باز نمیشه دیگه.
گفت: یعنی چه که باز نمیشه؟ برین چهارتا آدم بیارین بازش کنن. نفس آدم اینجا تنگی میکنه.
نشستم روی در. گفتم: هزارتا آدم هم بیان نمیتونن بازش کنن.
گفت: چرا؟
گفتم: چون من نمیخوام که باز بشه. بایست همون تو بمونی. فکر کردی نمیدونم دستت با حبیب تو یه کاسه بود برای سر به نیست کردن میرزا؟ هر وقت میرزا اومد میگم خودش بیاد در را روت باز کنه.
رقیه باز اومد تو دهنه در صندوقخانه. التماس کرد باز کن میمیره اون تو.
گفتم: بیرون وایسا که حوصله چسناله ندارم. سر شورت را زیر آب کرده و بچه ات را یتیم. حالا وایسادی براش دل میسوزونی؟ همین ناکس بود که پای میرزا را وا کرد تو قمارخونه و باعث و بانی بدبختیمون شد.
روش را کرد اونور و تکه داد تو درگاهی در و نشست همونجا.
عباسعلی داد میزد از اون زیر: زن میرزا، تو رو به هر کی و هر چی میدونی قسم این درو وا کن. من کاری نکردم به مولا. تو که خودت مطلعی.
گفتم: آره همه چی را میدونم. حبیب شد اوسات و تو هم محض خود شیرینی دست میرزا را گذاشتی تو دست جهانگیر. حالا هم اون تو بمون تا بپوسی. خیالت را تخت کنم. اون تو تنها نیستی. یکی از اون از ما بهترون اون پایینه. برو باش هم کلوم شو بلکه اون به دادت برسه.
اینو که شنید شروع کرد به کوفتن به در. نمیدونستم با این همه ادعاش اینقدر از جن و ارواح واهمه داره. هرچی التماس کرد، وا نکردم. بعد یه مدت خسته شد و دست کشید. دیگه هیچ صدایی نمی اومد. رقیه برگشت با چشمهای قرمز پف کرده اش نگام کرد.
گفتم: همینه دیگه. دلرحمی که بدبختی. هر ننه قمری هر بلایی بخواد سرت میاره و تو هم انگار نه انگار.
روش را ازم گردوند و پاشد رفت بیرون.خوابیدم روی در و گوشم را چسبوندم بهش. سکوت محض بود. چند دقیقه به همون حال، دراز کش موندم. دلم نمیخواست اینطور بشه. ولی بایست تقاص پس میداد. اینقدری که این به ما بد کرد، حبیب نکرده بود. با اینکه اونم دست کمی از این نداشت. اگه میرزا بود رفته بودیم جنوب و شاید الان خدا را چه دیدی، اقبالم با میرزا فرق کرده بود و باز یه بچه زاییده بودم و اسمش را گذاشته بودم حسینعلی. ولی این بی همه چیز نگذاشت.
تو همین فکرا بودم که یهو صدای عربده ی عباسعلی از قعر زمین اومد و بعد هم صدای تاپ و توپ و شکستن یه چیزی. حدس زدم که حتمی با اون اجنه درگیر شده. اینطور بهتر بود. خونش می افتاد پای خودش و اونی که اون پایین باهاش گلاویز شده بود. همون موقع یهو رقیه که مشهود ترسیده بود با چشمهای وغ زده دوید تو. از جا پریدم. گفتم: چیه؟ چی شده؟
مبهوت یه ذره تو را نگاه کرد و بعد بی اینکه جوابی بده دوید بیرون. پا شدم و دنبالش دویدم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ