قسمت ۷۶۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و شصت و هفت)
دسترسی به قسمت اول 👉
join 👉 @niniperarin 📚
پاشین بجنبین زود بیاین بیرون…
گفتم: باز چه خبره؟ نکنه دارن میان سروقت ما؟ میخواستی یه طوری سنگ بندازی جلو پاشون علافشون کنی! تا ما از اینجا بخوایم بیایم بیرون با این دست و پای علیل که اونا رسیدن…
دست حلیمه را از رو پام پس زدم و زود پا شدم. گفتم: وقت دوا مالیدنه حالا؟ پاشو خودتو جمع و جور کن ببینیم چه خاکی به سرمون بریزیم. این نونی بود که تو گذاشتی تو دومنمون حالا خودتو زدی به اون راه؟ پاشو…
شاباجی گفت: نترس خواهر! هول نکن. کاری به ماها ندارن. فقط اون زن سداصغر پنبه زن بود الان از حال رفته بود….
گفتم: خب؟
گفت: بدبخت شد! همون یارو که میگفت شوورش و خودش را میشناسه، حالا دم درآورده که اون یارو که تو مستراح مرده زنش بوده! میگه یا پول خونش را میدین یا میرم حکم شرع میگیرم قصاص میکنم!
حلیمه گفت: یعنی چه؟ میگه شوور بی بی حکیمه بوده؟
شاباجی ابرو بالا انداخت و گفت: اینطور میگه. الله اعلم…
گفتم: غلط کرده مرتیکه یه غازی. همون وقت هم وایساده بود دری وری تحویل من میداد بلکه یه چیزی این وسط کاسب بشه. مگه شهر هرته؟
از همون وقتی که مرتیکه شروع کرد جلو مستراح تو حرف من دویدن و سوسه اومدن میخواستم بزارم تو کاسه اش و حالش را بگیرم.
گفتم: هیچکی نمیشناسه جنازه رو؟ مگه نگفت اتاقشون دیفال به دیفال اتاق سداصغره؟ مگه زنش را ندیدن؟
گفت: نه کسی حکیمه که مرده را تا حالا اینجا دیده، نه این مرتیکه را…
حلیمه گفت: حتم دارم باز یه کاسه ای زیر نیمکاسه ی ایناس. بی بی حکیمه و این مرتیکه که میگین باز دستشون تو یه کاسه است. اون روز که سدمنصور زنده بود، جای مرده به همه غالبش کرد. لابد میتونه بازم این کارو بکنه. بعید نیس هنوز زنده باشه!!
یه فکری کردم و چادرم را بستم به کمرم و راه افتادم. چوبدستم را از دست شاباجی کشیدم بیرون و گفتم: حالا معلوم میکنم چه خبره….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…