قسمت ۷۶۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و شصت و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم خودم فلنگ را بستم و یواشکی طوریکه کسی نفهمه رفتم طرف اتاق.
هنوز پام را تو اتاق نگذاشته حلیمه گفت: هان؟ چی شد خواهر؟ بروز داد چیزی؟ منو شناخته بود؟ این خیلی هوچیه! نندازه این جماعت خوره ایا را به جونم! اگه اون روزی که در خونه اش جلوی مردم اشک میریخت را میدیدی. خود منم تو اون وضع اسارت کم مونده بود اشکم در بیاد از معرکه ای که گرفته بود چه رسه به مردم ده سدمنصور. خوب راهشو بلده! مطمئنم اینجا هم همون تیارت را دراورده تا خودش پا پیش نگذاره و مردمو بندازه به جونم…
فتیله چراغ را کشیدم پایین و گفتم: یه ریز پشت هم میگی؟ یه ذره دندون سر جیگر بزار. بیخود و بی جهت منم قاطی این کارات کردی. گفتم از اول بشین، نرو بیرون. گوش نکردی. سر یه مستراح رفتن ما رو هم انداختی تو هچل. همینو میخواستی؟ این وسط فقط اسم و رسم ما بد در رفت. دیگه حنامون پیش این چهارتا کور و کچل هم رنگ نداره!
یه قیافه ای گرفت و گفت: میدونستم حریفش نمیشی! کسی که یه ولایت گول نیرنگش را خوردن، بقیه هم میخورن. خودت پاتو کردی تو یه کفش کل مریم که میرم باهاش کل میندازم و فلانش میکنم، من با این چشای ناقصم خیلی چیزا دیدم و از این حرفا….
رفتم نشستم بالای اتاق و گفتم: خوبه خوبه! حرفای خودمو به خودم تحویل نده، چشام همین حالاش بعض جوونیای خیلیا میبینه. آدم بلا نسبت خلا هم که میره، کارش را که میکنه برمیگرده یه نگاه میندازه! تو همینجور سرتو زیر انداختی و دویدی اومدی؟ تو اون تاریکی و با حالی که تو داشتی که به تشخیصت اعتباری نیس، ولی اگه اونی که گفتی راستی راستی همون بی بی حکیمه باشه، که پس افتاده. اینی که صداش میومد اون نبود. بیخود منو هم به اشتباه انداختی. کلی لیچار بار یارو کردم و بهتون بهش بستم. تهش هم معلوم شد خودش جنازه دیده تو مستراح و شاش بند شده.
حلیمه یهو اخماش وا شد و نیشش تا بناگوش واز. گفت: یعنی حکیمه تو مستراح مرده؟ قربون خدا برم که چوبش صدا نداره…
پا شد و خواست بره بیرون. گفتم: کجا؟
گفت: میخوام برم جنازه اش را ببینم مطمئن بشم.
گفتم: بیا بگیر بشین. باز میری بیرون در به دریت مال منه. همین حالا با حرفایی که به اون زنیکه زدم نیان مردن حکیمه را ببندن به خیکمون خیلیه. نمیخواد بری دردسر برامون بتراشی. عوض این کارا اون دوا را بیار بمال به این جایی که سوزوندی!
چشاش را چپ کرد و گفت: تو هم خواهر دقیقه به دقیقه هر طوری میشه میگی بیا دوا بمال. حد و اندازه ای داره لابد. زیادی میمالی فردا تموم میشه، اونوقت زابرا میشی…
گفتم: بیخود که نمیگم. یه دلیلی داره لابد که تو ملتفتش نیسی. بیا کاری که بهت میگمو بکن!
اومد نشست و با اکراه در قوطی ضماد را وا کرد و شروع کردن مالیدن.
گفتم: ای بر پدرت لعنت…
هاج و واج نگام کرد. گفت: بله؟ حالت خوشه کل مریم؟
گفتم: هیچی با تو نیستم. اکرمی هووم را میگم با چشای کور شده اش که اون میرزا قلابی را درست کرد و این نون را گذاشت تو دومن ما. اونم درست همینجا را سوزونده بود قبلا که تو سوزوندی…
گفت: تو هم کینه گرفتی خواهر. من که چند بار توضیح دادم چرا همچین شد! حالا دقیقه ای یه بار بگو….
پریدم تو حرفش. گفتم: این که بهت گفتم مشغول شی میخوام اگه اومدن در اتاق لااقل ببینن دستت بنده نگن پس افتادن یارو کار تو بوده…
هنوز حرفم تموم نشده بود که شاباجی هن و هن کنان و با عجله اومد تو. گفت: یالا. پاشین بجنبین زود بیاین بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…