قسمت ۷۶۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و شصت و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
یهو یکی سراسیمه از وسط جمع خودش را انداخت جلو و گفت: چرا یاوه میگی زن؟ بیخود بهتون نزن به این بنده خدا. من اینو میشناسم…
توپیدم بهش. گفتم: به روباه گفتن شاهدت کیه؟ گفت دنبم! تو رو سننه؟ خاله زاشی؟ یا از فک و فامیل کدخدا؟ نکنه یه چیزی هم از نذرای امومزاده به تو میماسه؟ ما که گرفتار نظر تنگی هوو شدیم کارمون کشید به اینجا! ولی این زنک خودش خوب میدونه چرا عاقبتش جذامخونه شده! نون شوور بدبختتو بخوری، ولی بچه ات را از یکی دیگه پس بندازی، آخر سر هم کارد حواله ی شیکمش کنی! میخوای عاقبتش بعضِ این بشه؟ همین که تو مستراح عزرائیل جونشو نگرفته که جنازه اش با گه یکی بشه بایست بره خدا را شکر کنه! نفرین اون سدمنصوره که بالاخره گرفته و به این روز افتاده حالا…
مرتیکه اون دماغ نصفه اش را کشید بالا و گفت: ببینم، تو همونی نیسی که دو سه روز پیش آتیش افتاد اونجات سوخت؟
یکی از میون جمع گفت: چرا خودشه….
مرتیکه گفت: سوختن پات چه ربطی به عقلت داره که پارسنگ ورداشته و هذیون میگی؟ این لاطائلات چیه میبندی به خیک این بنده خدا؟ نمیبینی ناخوش شده رنگ به رو نداره؟
بلند داد زدم: آهای مردم. خام حرفای اینا نشین. یه عمری خلایق را خر کردن مال و منالشون را زدن به جیب! حالا اومدن اینجا که از شما هم بکنن. یکی نیس بگه نامسلمونا، مفلس تر و روونده تر از جذامی سراغ نداشتین که اینجا هم اومدین دنبال کلاشی؟ اصلا همین حالا یه نگاه به جیباتون بندازین که خالیش نکرده باشن! از یه چارک نون خشکم نمیگذرن اینا! تو اتاقاتون هم رفتین ببینین خالیش نکرده باشن! فردا کاسه گدایی بگیرین دستتون. حتم دارم معرکه گرفتن اینجا نصف شبی، که یا همدستهاشون اتاقاتونو به تاراج ببرن یا این بی بی خودشو زده به موش مردگی که بعدش سرپا بشه بگه این یارو شفام داد که خرتون کنن و تیغتون بزنن! یه عمره کارشون اینه. خبره ان. به من میگن کل مریم. کم آدم ندیدم مث اینا. شیطونو درس میدن…
همهمه افتاد تو جمعیت و شروع کردن جیبهاشون را گشتن. دو سه تایی هم محو شدن تو تاریکی. رفتن ببینن اتاقشون را دزد نزده باشه.
مرتیکه صداش را برد بالا و گفت: اوهوی! چته ضعیفه؟ جدی جدی انگار خل وضع شدی. دزد کیه؟ بی بی کیه؟ چرا بیخود شلوغش میکنی؟ گفتم من این بنده خدا را میشناسم، زن سداصغرِ پنبه زنه. دو روزه اومدن اینجا تو حیاط پشتی کنار اتاق ما. خودش و شوورش و دوتا بچه هاش. این مزخرفا چیه داری میبندی به من و این بنده خدا! شوورش نمیتونه راه بره اگه نه خودش میمود اینجا همین عصا را… لااله الی الله…
یه پیرمردی اومد جلو و گفت: خب اگه نمیشناسی چرا بیخود محمل میگی؟ این بابا داره میگه میشناسه ضعیفه رو…
گفتم: زر میزنه. تو هم باورت شده؟ اگه اینطوره چرا نصف شبی این زنیکه به این حال و روز افتاده؟ خب من یه چیزی میدونم که میگم…
پیر مرد یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به مرتیکه. رو کرد بهش و گفت: خب راست میگه! چرا به این حال افتاده؟
مردک گفت: مگه خودش زبون نداره؟ ازش بپرسین. وایسادین به حرفای صدتا یه غاز این پیرزن گوش میدین؟ میبینین که حالش خوش نیست و عقل درست و حسابی نداره.
دیگه طاقتم طاق شد. چوبدستم را بلند کردم بزنم تو دهنش که پیرمرد جلوم را گرفت. یه اشاره ای کرد و گفت: یکم دندون سر جیگر بزار تا معلوم کنم…
رفت سراغ بی بی حکیمه که داشت زار میزد و گفت: یه کلوم بگو قضیه چیه قائله را ختم کنیم. با گریه زاری که کسی چیزی دستگیرش نمیشه…
زنک زور زد و جلو هق هقش را گرفت. گفت….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…