قسمت ۷۶۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و شصت و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
صداش را آورد پایین و با چشمهای وغ زده ترسیده اش گفت: بی بی حکیمه!…
گفتم: لااله الی الله! همون بی بی حکیمه که…
گفت: آره! همون. زن سدمنصور. خوب میشناسم چشاشو. هر بار اومد تو اون اتاقی که منو حبس کرده بود با جنازه ی شوورش، فقط همین چشاش را میدیدم. یادمه دقیق. اگه منو شناخته باشه، میخواد چو بندازه که شوورش را کشتم! از اینا بعید نیست هر کاری.
شاباجی گفت: الله اکبر! آدم میمونه تو کار خدا. بعد از این همه سال یه راست بایست از تو جذامخونه سر در بیاره! دم مستراح هم با این خاتون چشم تو چشم بشه! مطمئنی چون داشتی حرفش را میزدی خیالاتی نشدی؟ گاسم یکی دیگه بوده ها!
حلیمه که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: مطمئنم! حتم دارم خود ناکسشه…
اشکهاش سر خورد رو گونه هاش و سرش را تکیه داد به دیفال. شاباجی گفت: اونوقت چرا نرفته دست به دامن شوورش که لااقل شفا بگیره؟! البته منم جای سدمنصور بودم بعید نبود همین خوره را بندازم به جونش، چه رسه به اینکه بخوام شفاش بدم! چشمش کور…
گفتم: چه میشه کرد. سگی به بامی جسته، گردش به ما نشسته! کاریه که شده. فقط جلوش وا نده. دیگه هر کی ندونه ما که قضیه را میدونیم. دست پیش با ماست…
همونطور نشسته، خودمو کشوندم طرف حلیمه و خواستم یکم دیلداریش بدم. گفتم: اصلا نمیخواد تو باهاش دهن به دهن بشی. کار تو و این شاباجی نیست. بسپارش به من. نا حق و ناروا بخواد بگه خودم جرش میدم. من با این چشای ریزم خواهر، چیزای بزرگی دیدم! اگه اون اکرمی توتولی گرفته را دیده بودی، این بی بی حکیمه به تخم نداشته ات هم نبود! اصلا اگه نیاد اینجا خودم پا میشم میرم سر وقتش! بزار یکم این سوزش و خارش پام که سوزوندی وا بزاره، اونوقت حالیش میکنم!
حلیمه نگاه ملتمسش را دوخت بهم و گفت: خدا از بزرگی کمت نکنه خواهر. الهی ثواب اون کربلایی که رفتی را جای حج برات بنویسن!
یکم جون گرفت و تو دلش قرص شد. خودش را از دیفال کند و اومد جلوتر. گفت: اصلا تا نگام افتاد بهش وحشت کردم. نه فقط سر اینکه فهمیدم کیه! از قیافه اش ترسیدم. اگه هر روزم دیده بودیش محال بود با این قیافه بشناسیش! نه اینکه حسنی خیلی خوشگل بود، آبله هم درآورد. همون روزش که سالم بود بر و رویی نداشت. حالا که دیگه همه ی صورتش داغون بود…
شاباجی گفت: منع نکن خاتون! اینجا بالاخره دیر یا زود همه یه شکل میشن. خدا نیاره اون روز رو ایشالا. دعا کن یه روزی که یکی در مستراح ما رو میبینه همین حال نشه…
براق شدم به شاباجی. گفتم: وا! چه حرفیه خواهر؟ یه چُرت به طول مستراح رفتن این بنده خدا که بیشتر نزدی، از کدوم دنده پا شدی که داری نفوس بد میزنی؟ خب بیچاره تو تاریکی نگاش افتاده تو رو یارو ترسیده. دست خودش که نیس. همه که یه اندازه دل ندارن.
شاباجی گفت: اصلا نظر منو بخوای، همونی که اول گفتم. یه بنده خدایی را دیده دم مستراح خیالاتی شده! اگه همونی بود که میگه، چلاق نبوده که تونسته بیاد تا مستراح و بره دست به آب، پس تو این مدت بایستی میومد دنبال حلیمه خاتون، یا سرکی میکشید لااقل دم اتاق. والا اونوقت تا حالا من چشمم به این دره. بگی یه شب پره بیاد پشت شیشه، نیومد!
رو کردم به حلیمه و گفتم: پر بیراه هم نمیگه. لابد خیالاتی شدی…
حلیمه که تازه انگار ملتفت این قضیه شده بود گفت: نه والا خواهر! به روح برزو خان قسم دیدمش. خودش بود. چشم تو چشم شدیم با هم. لابد…
هنوز حرفش تموم نشده بود که باز صدای جیغ یه نفر پیچید تو حیاط. دیگه معطل نکردم. گفتم حلیمه دستم را بگیره. پا شدم و رفتم بیرون….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…