قسمت ۷۶۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و شصت و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه صدای جیغ وحشتناکی از تو محوطه بلند شد….
چرت شاباجی پاره شد و منم از جا جستم.
هول کرد. گفت: چی شده؟ کی بود؟
گفتم: پاشو خواهر، پاشو ببین چه خبره! یاری نمیکنه پام که بلند و کوتاه بشم. صدای جیغ حلیمه بود انگار! خدا به خیر کنه…
شاباجی سرش تکون داد و همونطور که با اکراه داشت از جاش بلند میشد گفت: نترس خواهر. حتم دارم چیزی نیست. اون گریه زاری روز اولی که اومده بود اینجا را دیدم، خیال کردم مظلومه، ولی حالا جفتمون میدونیم که از اون هفت خطهاست. لابد یه بامبولی سر هم کرده بخواد حرفایی که زد و گنده هایی که بارمون کرد یادمون بره…
گفتم: بشین شاباجی! بشین. نمیخواد. حالا خودم پا میشم با این پای سوخته و حال ندارم میرم ببینم چه خبره! دلخوری ازش رأیت نیس بری. اون چوبدست را از اونور اتاق بیار بده، عصای دستم کنم خودم میرم ببینم چی به چیه…
گفت: چه منتیه کل مریم؟ تا اونور اتاق برم که خب یه باره سرم را از در میکنم بیرون و یه نگاه میندازم! تو هم زیادی شور نزن. سر گاو تو خمره گیر کرده که…
شاباجی تازه کمرش را راست کرده بود و داشت سلانه سلانه چپش را میگذاشت جلو راستش که حلیمه هراسون و سراسیمه اومد تو و در را بست!
شاباجی گفت: بیا نگفتم؟ صحیح و سالم. بادمجون بمه…
رو کردم به حلیمه که داشت از پشت شیشه ی در سرک میکشید و چشم مینداخت تو حیاط. گفتم: چه خبر شده خاتون؟ صدای کی بود نصف شبی؟
نفس نفس میزد. اومد و رفت تو کنج اتاق تو تاریکی نشست. داشت میلرزید. گفت: نور چراغ رو کم کن خواهر. اگه کسی اومد دم در نزارین بیاد تو…
گفتم: کی بیاد دم در؟ درست زبون وا کن ببینم چه خبره؟
شاباجی گفت: نصف شبی تو تاریکی پاشدی رفتی مستراح خیالاتی شدی…
چشم غره رفتم به شاباجی. گفتم: میزاری بگه یا نه؟
رو کردم به حلیمه و گفتم: من همینطوری ناقصمم صدتا را حریفه. بگو بینم چی شده! نکنه مرد دیدی، بهت پیله کرده؟
حلیمه گفت: رفتم در مستراح. یکی توش بود…
گفتم: خب؟ این ترس داره؟ اونم یکی مث تو. بی وقت، نصف شبی شاشش گرفته. آدم تو مستراح ترس داره؟ به حق چیزای نشنفته. از تو دیگه بعیده!
گفت: نه کل مریم ملتفت نیسی. دیدم مشغوله منتظر شدم تا بیاد بیرون. اومد. خواستم آفتابه را از دستش بگیرم سر حوض پرش کنم که یهو نگام افتاد تو روش. با اینکه یور صورت و لبهاش را خوره برده بود ولی از چشماش شناختمش… اونم منو شناخته حتمی…
گفتم: کی؟
صداش را آورد پایین و با چشمهای وغ زده ترسیده اش گفت: بی بی حکیمه!…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…