قسمت ۷۵۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و پنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
اسبم را آورده بود تو حیاط. گفت: برو. هر اتفاقی هم افتاد وانستا. نمیدونم مقصدت کجاست و کی هستی و چه کاره ای، ولی اینو از من پیرمرد بشنو، اگه ایشالا جون سالم به در بردی بدون که آدم زنده زندگی میخواد!
ملتفت حرفش نشدم. فقط یه سری تکون دادم و نشونی راه را ازش گرفتم و زدم بیرون. از بیراهه زدم وسط بیشه و همونوری که نشونی داده بود رفتم. هوا داشت روشن میشد که از بیشه اومدم بیرون و دیدم ته جعده ی ده سردرآوردم. هنوز یه نفس راحتی نکشیده بودم که دیدم یکی صدام کرد. دور و بر را نگاه کردم، دوتا چماق به دست از پشت یه درخت اومدن بیرون. حالشون خوش نبود. حتمی از دیشب گذاشته بودنشون اونجا که کشیک بدن. نشناخته بودن. تا خواستن بیان جلو و ببینن کی ام، اسبم را هی کردم و به تاخت از ده زدم بیرون. یاد حرف شفقیق افتادم، فقط تازوندم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. یک ساعت یه نفس رفتم. بعد برگشتم یه نگاه به عقبم کردم. خبری نبود. آفتاب توی دشت پهن شده بود و بوی علف میخورد توی دماغم. هیچوقت اینقدر از دیدن آفتاب و بوی تند علف لذت نبرده بودم. نمیدونی خواهر، چه حسی داره! دیشب خیال میکردم امروز آفتاب نزده طناف دار به گردنمه و حالا حس میکردم عمر دوباره بهم دادن…
بایستی زودتر خودمو میرسوندم به امارت برزو خان. قرمدنگ نسناس منو گذاشت و رفت. حتمی اگه میفهمید قضیه چی بوده، حسرت میخورد که چرا جون سالم به در بردم از این اتفاق. تو این فکرا بودم که یهو دیدم یکی از دور داره میاد این طرف. ترسیدم. گفتم نکنه کسی را دیشب فرستادن دنبالم و پیدام نکرده، حالا داره برمیگرده!
صورتم را با پته ی لچکم بستم و آرومتر رفتم که خیال نکنه دارم در میرم. نزدیک که رسیدم دیدم یه مردیه با رنگ و روی زرد سوار یه یابوی پیر. خسته بود و نحیف. تا بهم رسید دستی بلند کرد و گفت: سلام آبجی. خدا قوتت بده.
دست بلند کردم و گفتم: خدا یاریت بده ایشالا!
گفت: از راه دوری میام. مریض احوالم. نشونی دادن این اطراف یه مرد خدا هست، یه طبیب به اسم سدمنصور. میگن دستش شفاست و دواش هم معجزه میکنه! راهو درست اومدم؟ میشناسیش؟
موندم مردد که چی جواب بدم. بعدش دیدم حتمی خدا اینو سر راهم گذاشته! اهالی دهات سدمنصور براشون مهم نیست که زن سید را شهید کرده یا مرد!
گفتم: آره مشدی! اتفاقا خوش موقع رسیدی. سدمنصور امروز یه مراسم خاصی داره که فقط سالی یه بار برگزار میکنه. همین راست جعده را بگیر و برو میرسی! حتمی شفا میگیری!
کلی دعام کرد و راه افتاد. منم یه سر تازوندم. طرفهای غروب بود که رسیدم دم امارت که دیدم….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…