قسمت ۷۵۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و پنجاه و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
یه آهی کشید و گفت: نه همشیره! حق بهت میدم که بعد از اتفاقی که برات افتاده به همه سوءظن داشته باشی. اون روزی که بی بی حکیمه اومد، بعد از رفتنش وایسادم کلی قیل و قال کردم. گفتم روا نیس این کار! کسی به خرجش نرفت. بهتون زدن که چون ذینفع نیستم و چیزی از مشتریهای سدمنصور که میان و میرن بهم نمیماسه دارم سوسه میام و سنگ میخوام بندازم جلوی پای بقیه. همه باهام سرسنگین شدن، وقتی هم جمع میشدن دور هم صِدام نمیکردن. خودم اینور و اونور میپاییدم و گوش وامیستادم تا ببینم قرارشون چه وقته، خودم را میرسوندم و زورکی میرفتم تو جمع. گفتم بزار کدخدا با اهالی حرف بزنه هر کی مخالفه را جمع میکنم دور خودم، ولی دست آخر اونهایی هم که دو به شک بودن زیر دُمشون سست بود، رفتن طرف کدخدا و سر آخر همه راضی بودن. من موندم تنها. یه دست هم بیصداس. مجبور شدم چشمام را ببندم و دهنم را مُهر کنم. ولی امشب تا شنفتم در رفتی گفتم بزار برم بیرون گاس یه کاری از دستم براومد برات کردم. کار خدا بود. تا در را واکردم دیدم رسیدی. نیت که خیر باشه، مابقیش را خدا درست میکنه!
گفتم: آره. مث نیت کدخدا و حکیمه و بقیه ی اهالی که حتمی خیر بوده که کارشون را درست کرده و یر به زنگاه منو گذاشته جلو راهشون! شرمنده اینطور بهت میگم حاج شفیق. شفقتت تا حالا شامل حالم شده، ولی راست و حسینی بهت بگم، نمیدونم تا آخرش همین میمونه یا میشه مث قولی که بی بی حکیمه بهم داد. فعلا جای سدمنصور این وسط منم که قربونیم. اونو که خدا رحمتش کنه، زنده یا مرده فردا میکننش زیر خاک و میشه امومزاده. راحت و بی دردسر هم جون داد. اصلا اگه مرده باشه خودش نفهمیده چی شد و چطور شد که مرد. فعلا منم که همه دارن در به در دنبالم میگردن و محض خودشیرینی و منم منم هم که شده هر کدوم از این افیونیها میخواد زودتر دستش بهم برسه و کلکم را بکنه تا فردا یه چیزی بیشتر گیرش بیاد این وسط و خماریش بپره! تا وقتی هم که پام را از این جهنم نگذاشتم بیرون نه دست درد نکنی بهت میگم و نه انتظار دعای خیر ازم داشته باش. ولی اگه از این مخمصه جون به در بردم، حتم داشته باش که یه عمری دعاگوتم.
سرش را زیر انداخت. رفت تو فکر. چندباری دست کشید به ریشش. پا شد و از اتاق رفت بیرون.
میدونی خواهر، هر باز که پاش را از اتاق میگذاشت بیرون تو دلم طوفانی به پا میشد. میگفتم الانه که برگرده و یه بلایی سرم بیاره یا دست و پام را ببنده و دو دستی تحویل بی بی حکیمه ام بده. عجیبن این مردم. همه دست به یکی کرده بودن برای کشتن سدمنصور و همه هم به رو نمی آوردن و از همدیگه پنهون میکردن و دسته جمعی هم داشتن دنبال قاتل میگشتن!
گوش تیز کردم. صداها خوابیده بود و دیگه کسی فریاد “بگیرینش فرار کرد” سر نمیداد. شاید بیخیال من شده بودن و کَپه ی مرگشون را گذاشته بودن تا فردا زودتر کار را شروع کنن.
حاج شفیق اومد تو. یه بقچه زیر بغلش بود. گذاشت جلوم و بازش کرد. چندتا شلیته و پیرهن و دامن رنگی توش بود. یکیش را برداشت و عمیق بو کشید. اشک جمع شد توی چشماش. گفت: دلم که میگیره اینها و چیزهای دیگه ای که مال اون خدابیامرزه از تو صندوق میکشم بیرون. هنوز بوی تنش را میده. مث بچه ها با انگشتر و النگوهاش بازی میکنم. یادگاری غیر اینها ازش ندارم. مال تو.
خواستم نگیرم. گفت: حتم دارم اینطوری راضی تره. با رختهای خودت بری بیرون زودتر میشناسنت. بپوش. صبح خروس خون وقتی هوا هنوز تاریکه راه را بهت نشون میدم. اون موقع انگار کل این آبادی مُرده. سالهاست اینطوره. از وقتی همه مریض شدن و بعد دوای سدمنصور به دادشون رسید دیگه کسی اون وقت صبح بیدار نبوده تا حالا. رختت را عوض کن، یه چُرتی بزن، وقتش که شد صدات میکنم.
رفت بیرون را در را بست. رختهام را عوض کردم و نشستم کنار دیفال و منتظر شدم. خواب به چشمم نمی اومد بعد از اون همه دلواپسی. سحر که شد در را زد. رفتم بیرون. اسبم را آورده بود تو حیاط. گفت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…