قسمت ۷۵۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و پنجاه و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
کدخدا گفت: سخته! دل شیر میخواد و صبر ایوب سر و کله زدن با این اهالی. ولی اگه من مَردم را راضی کنم که نصف هرچی در میارن را بدن تو رضایت میدی؟
حکیمه سر تکون داد.
کدخدا گفت: دارم میگم بی بی که فردا حرف و حدیثی پیش نیاد، این چندتا ریش سفید هم شاهد، اگه همه چی ایشالا به خیر و خوشی پیش بره، کارِ آخر گردن خودته. نیای بگی نشد و نتونستم! اگه میدونی از پسش ور نمیای همین الان تکلیف را معلوم کن. اینم بگم هرکی دیگه غیر خودت بخواد دستش بیاد تو کار دیگه اون نصف و نصفی که توافق کردیم ملغی میشه. بایست سهم اون طرف را هم بدی!
بقیه باز سر تکون دادن.
بی بی حکیمه تعلل کرد و فقط گفت: باشه به عهده خودم!
بعد هم پاشد و یه چند قطره اشک مصلحتی ریخت و راهش را کشید و رفت. خدا بیامرزه زنم رو. تا آخری که چونه اش افتاد غیر حاج شفیق چیز دیگه ای از دهنش در نیومد. ماه بود این زن! با رفتنش پیرم کرد. خدا رحمتش کنه. میگن مار بد بهتر از یار بده. سدمنصور یارش بد بود که حالا جونش را داده!
گفتم: لابد زن سدمنصور هم مث شوور زنت بوده که حالا هر دوشون ریق رحمت را سر کشیدن!
اول یه سری تکون داد، بعد تازه ملتفت حرفم شد. رنگش شد عین لبو. گفت: دستت درد نکنه باجی. خوب مزدم را دادی! حالا بیا و خوبی کن. داری منو با اون زنیکه طاخ میزنی؟ از گل نازکتر نگفتم به زنم. بعد از دو سال هنوز رخت سیاهم را در نیاوردم. بعد منو با حکیمه قیاس میکنی که دستی دستی شوورش را داد دست عزارئیل؟
تو دلم گفتم خدا شماها را میشناسه. بعید نیست خودت آتیش بیار اون معرکه بودی و باعث شدی کارد بخوره تو شکم سدناصر، حالا نشستی و داری پات را از قضیه پس میکشی. داری پیش منی که غریبم و بی اطلاع روضه میخونی. نبودم که ببینم حرفت راسته یا دروغ. فعلا دور دستته و داری تو بازار مسگرا میگوزی!
گفتم: قصدی نداشتم حاجی. حق بده. ناراحتم! از دهنم در رفت…
با توپ پر یکم این پا اون پا کرد و گفت: آره خلاصه. کدخدا دونه دونه اهالی را صدا کرد و تک به تک باهاشون حرف زد و راضیشون کرد. یه سری دلش را نداشتن و اول قبول نکردن، ولی بعد که دیدن بقیه رضایت دادن و بعدا سرشون میمونه بی کلاه اونها هم راضی شدن.
سرت را درد نیارم، کل ده با هم شدن همدست که سدمنصور شهید بشه. بعد هم نشستن و یه روز که اومد داشته باشه و یه وقت و ساعتی که خوش یمن باشه را تعیین کردن برای شهادت سدمنصور!! خلاصه همه ی اهل آبادی باهم همراهی کردن و تصمیم بر این شد که بیوفته به پنجشنبه یعنی امروز، که جمعه هم سید را خاک کنن. از ده روز پیش هم همه ی مقدمات را آماده کردن! فقط مونده بود کسی که این کار را انجام بده. ولی هیچکی زیر بار نمیرفت، تا اینکه یکی یه نظری داد و گفت چندتا سوار میفرستیم بیرون ده، هر کی را اول دیدن بگیرن و بیارن که کسی هم نخواد به کس دیگه ای تو آبادی سرکوفت بزنه بعدها.
دیگه از بداقبالی تو بود که گیر اینها افتادی.
گفتم: پس تو که سیر تا پیاز قضیه را میدونی و پاش بودی. مشکلشون با تو دیگه چیه؟ اینطور که پیداست تو هم موافق این مطلب بودی لابد!
یه آهی کشید و گفت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…