قسمت ۷۵۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و پنجاه و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
چون بی بی حکیمه از قصاص قاتل شوورش نمیگذره!
هرچی گفتم و واگفتم که مَثل بود اینی که گفتم، فایده نداشت. خودشون بریدن و دوختن و بعد هم رفتن بی بی حکیمه را خبر کردن!
کدخدا نشوندش و هی قُرم قرم کرد تا آخرش حرفی که نبایست میزد را زد. حتم داشتم بی بی حکیمه قبول نمیکنه. درسته اکثر اهالی شنفته بودن که سدمنصور تو خونه سگ اخلاقه و زور به زن و بچه اش میگه، ولی کسی کاری به این کارا نداشت، مهم کاری بود که برای اونا از دستش برمیومد. منم میگفتم دلیل نمیشه این مطلب که حکیمه بخواد رضایت بده به کشتن شوورش!
حدسم درست بود، حکیمه داغ کرد و هرچی از دهنش در اومد بار بزرگون و ریش سفیدهای ده کرد و پا شد ارسیهاش را پاش کرد و گریون راه افتاد. هنوز به در خونه نرسیده بود که کدخدا دوید دنبالش و یه چیزایی بهش گفت و خلاصه رای بی بی را زد و برش گردوند تو اتاق. کدخدا رو کرد به ریش سفیدها و گفت: بی بی را راضی کردم که برگرده، هر چی باشه پای جون و خون عزیزش وسطه!
حکیمه چادرش را کشید تو روش و شروع کرد برای منصوری کهه هنوز نمرده بود به گریه زاری!
کدخدا گفت: بلاشک بی بی داره از خود گذشتگی میکنه که محض خاطر هم ولایتیاش تن بده به این خواسته ی ما چندتا پیرمرد. ولی بدون بی بی که این بزرگونی که اینجا نشستن لااقل چندتا پیرهن بیشتر از بقیه پاره کردن. همه فکراشون را ریختن رو هم، خیر و صلاح تو و بقیه را هم میخوان. وگرنه مگه مرض داشتیم همچین خواسته ای ازت داشته باشیم. اگه قرار بود و میشد که کس دیگه ای جای سدمنصور این اتفاق براش بیوفته والا خود من اولین نفر پا میزاشتم جلو! ولی چه میشه کرد که این شوور توئه که فرق داره با بقیه…
اون دو سه تای دیگه غیر از من تأیید کردن حرف کدخدا را و هی پشت هم سر دو منیشون را تکون دادن و گفتن “بله!صحیحه!”
کدخدا باز رو کرد به بی بی حکیمه و گفت: ما هم نمیخوایم خدای نکرده حق تو و پسرت این وسط نابود بشه. هرچی باشه اون سدمنصور که ایشالا خدا صد در دنیا و هزار در آخرت بهش بده نون بیار شماهاست. نمیگذاریم سر شماها بی کلاه بمونه بعد از اون. ما هم بعد از اون خدابیامرز هر کی هرچی درآورد ربعش را میدیم به شما!
منتظر بودم بی بی حکیمه بلند بشه و اینبار بدتر از قبل هرچی از دهنش در میاد بگه! پا شد و چهره تو هم کشید و با عصبانیت گفت: اونوقت اومدم برم کدخدا نگذاشتی. اومدی دم در. حرف زدیم. توافق کردیم، نصف و نصف! حالا میگی ربعش؟ پول خون شوورمه!…
تازه فهمیدم که وقت خوردن، خاله خواهر زاده را نمیشناسه. هر کسی یه عددی میگفت. شده بود مجلس بله برون سدمنصور که کفن تنش کنن! آخر اینقدر بالا و پایین کردن تا حکیمه رو همون نصف و نصف رضایت داد!
ولی مشکل این بود که تا حالا کسی، چیزی برای دراومدی که از غریبه هایی که میومدن اینجا به کسی نداده بود. ولی اگه اینطور میشد بایستی نصف دراومدشون را میدادن…
کدخدا گفت:…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…