قسمت ۷۵۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و پنجاه و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
تا اینکه زد و خودش مریض شد، ولی بروز نمیداد. چندتایی ریش سفیدهای ده فهمیدن که ناخوش احواله. نشستن دور هم و شور کردن. منم بودم. لُب کلوم این بود اونی که ادعای دوا و درمون و شفای مردم را داره چطور نمیتونه خودش را از مهلکه ی مریضی و ناخوشی نجات بده؟ خلاصه هر کی یه چیزی میگفت. یکی گفت دروغ گفته! یکی گفت بهتون نزنین به سید اولاد پیغمبر، اونی که استطاعت شفا داره، خودش محرومه از این امر! خلاصه حرف بالا گرفت و شبهه زیاد شد. علی الخصوص که چندتایی از اون جمع به بهونه های مختلف چند باری رفتن سراغ سدمنصور و دیدن هر روز حالش وخیم تر از قبله. واهمه ی اصلی از این بود که اگه سید بمیره کسی دیگه نمیاد اینجا محض شفا و مداوا! رفت و اومدی هم اگه نباشه، نون بیشتر اهل آبادی آجر میشه و دوباره خیلیها میشن همون فلک زده های قبل…
خلاصه، تا این که باز همه جمع شدیم دور هم و بعد از کلی حرف و حدیث، من گفتم روزه ی شک دار نگیریم! زوجه ی سید را خبر کنیم، بشینیم راست و حسینی باهاش حرف بزنیم. هر چی باشه اون تو خونه اشه و بهتر از حال و روز سید خبر داره. بلکه هم ما اشتباه میکنیم و سدمنصور چیزیش نیست.
فرداش، خبرش کردن. اومد. اول طفره میرفت، ولی وقتی ریش سفیدها و علی الخصوص کدخدا کلی باهاش حرف زدن بالاخره راضی شد و زبون وا کرد. حدسمون درست بود. سدمنصور امروز فردایی بود. همه زدن تو سرشون و کاسه ی چه کنم دست گرفتن. قرار شد کسی خبردار نشه از موضوع تا یه فکری بکنیم.
دو روز بعد باز جمع شدیم دور هم. هر کسی یه چیزی گفت. یکی گفت به کسی نگیم، یه پرده بکشیم وسط و منبعد سید از پشت پرده دوا و شفا بده، بعد که مُرد، آدم پشت پرده را عوض میکنیم. یکی دیگه گفت اون پسر ناقص القلش ناصر را بزاریم جاش و بگیم از آقاش یاد گرفته و ارث برده… خلاصه، هر کسی یه نظری داد، همه نشدنی. منم که فکری نکرده بودم پاشدم از تو جمع و گفتم کاری از دست کسی ساخته نیس، اونی که بایست بشه دیر یا زود میشه. این مردمم اول و آخر بایستی ماتهتشون را هم بکشن و برگردن رو زمینهایی که ول کردن پی شخم زدن و دونه پاشیدن. دیگه سید تموم شد. کسی از این امومزاده معجزه نمیبینه!
داشتم از تو اتاق میومدم بیرون که کدخدا داد زد: قربون دهنت! راس گفتی! راهش همینه. سدمنصور را میکنیم امومزاده. خودش هم قبلا گفته که آخر سر شهید میشه، همه هم میدونن! قبل از اینکه خودش بمیره، شهیدش میکنیم و قبرش را میکنیم امومزاده! اونوقت برای زیارت قبرش بیش از اینی که تا حالا اومدن میان. همیشه مرده ها را بیش از زنده ها مردم قبول دارن!
گفتم: کدخدا، حالت خوشه؟ این دری وریا چیه میبافی به هم؟
بقیه هم پشت کدخدا در اومدن. گفتن فکرش بکره! میمونه راضی کردن بی بی حکیمه، زوجه ی سدمنصور و یکی که از خودگذشتگی کنه و قبول کنه که سید را شهید کنه. چون بی بی حکیمه از قصاص قاتل شوورش نمیگذره!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…