قسمت ۷۵۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و پنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: نترس، تا اینجایی و من هستم جات امنه. فقط نطق نکش که صدات نره بیرون. دیفالهای این ده موش زیاد داره. وقتش که بشه خودم روونه ات میکنم بری. حتمی گلوت خشکه. تا من آب میارم، سماور جوشه، قوری را آب بگیر تا بیام. چای خشک ریختم توش. عادتمه! همون بغل دستت رو زمینه…
پا شد و رفت پشت رختخوابها، در اتاق قژی کرد و باز شد. در را که واز کرد صدای اهالی را میشد شنفت که هنوز داشتن داد میزدن ” در رفت، بگیرینش!”
قوری را گذاشتم تو جوم سماور و شیر را باز کردم. اتاقش محقر بود و غیر همون چند دست رختخواب و تشکچه ای که رو زمین پهن بود و همین قوری و سماور چیز دیگه ای نداشت. یه بقچه هم اون بغل روی زمین بود که تا دست گذاشتم بهش دیدم غیر نون خشک چیز دیگه ای توش نیست.
اومد. یک کوزه ی آب دستش بود که یه لیوان سفالی درش وارونه کرده بود و یه لگن کوچیک هم تو اون دستش. لگن را گذاشت جلوم و آب را ریخت تو لیوان و گذاشت سر تاقچه.
گفت: دست و روت را تو همین لگن بشور از این حال در بیای. رخت هم میرم بقچه زنم خدا بیامرز را میارم بعدا ببین چی توش به دردت میخوره ور دار بپوش. دستت را بگیر سر لگن…
گرفتم. از همون کوزه آب ریخت، دست و روم را شستم. لیوان آب را ورداشت داد دستم و گفت: پیداست ترسیدی. سر همینم ساکتی. حق داری، هر کی دیگه هم جای تو بود دست کمی ازت نداشت. نمیدونم چطور، ولی همینکه تونستی در بری یعنی اقبالت بلند بوده. اگه از منم میترسی یا اعتماد نداری، بازم حق داری. منم که مردم اگه جای تو بودم بازم خوف داشتم. تو که جای خود داری…
گفتم: داشتم راهمو میرفتم، پی شوورم بودم. با آدماش جلوتر بود و من عقب تر. میتازوندم برسم بهش که یهو اینها سر راهم سبز شدن. به زور آوردنم کَت بسته. حتمی دیدی ظهری. گفتن سدمنصور را من کشتم. نکشته بودم. اصلا کی منو تا حالا تو این ده دیده که تونسته باشم یکی را اینجا کشته باشم؟ بی بی حکیمه حبسم کرد کنار جنازه. بعدش هم شرط کرد که یه چاقو بزنم به مرده ی شوورش، اونوقت آزادم! دیدم بهتر از چوبه ی داره. قبول کردم. ولی همینکه چاقو را فرو کردم تو شکمش خون گرم ازش پاشید بیرون! منم فرار کردم. حکیمه زد زیر قولش و داد کشید. بعد هم که دیگه میدونی چی شد!
اصلا بگی یه ذره از حرفام جا بخوره، نخورد. یه سری تکون داد و یه چایی ریخت گذاشت جلوم. گفت: میدونم!
خوف ورم داشت خواهر. بعید ندیدم اونم دستش با اونها تو یه کاسه باشه! آورده منو اینجا تا هم اسبم را بگیره که نتونم در برم، هم سر فرصت اونها را خیر کنه!
گفتم: میدونی؟ از کجا میدونی؟ لابد تو هم …
گفت: نترس. اونا دل خوشی از منم ندارن. یکی را میخواستن برای این کار. هر چی گفتن من یکی مخالفت کردم. سر همین دیگه هر جمعی تشکیل دادن منو نه خبر کردن نه راهم دادن.
گفتم: یعنی تو میدونستی سدمنصور نمرده؟
گفت: سدمنصور مریض بود و دیگه پا گذاشته بود تو سن. امروز فردایی بود ولی نمرده بود. چندتا از پیرای ده جمع شدن، منو هم خبر کردن. سدمنصور را همه اینجا قبولش داشتن. هنوز هم دارن! نه فقط اینجا، خیلی جاها. از چند فرسخ اینور و اونور هرکی مریضی پیدا میکرد نشون سدمنصور را بهش میدادن. میگفتن دستش شفاست. هر روز چندین نفر از همه جا میومدن که برن پیشش. آوازه ای در کرده بود برای خودش. برای بقیه اهل ده هم خوب بود. آدم میرفت و میومد. به هر حال اونایی که میومدن یه نونی میخواستن، یه آبی، جای خوابی! تا اینکه…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…