قسمت ۷۴۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهل و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
بی بی حکیمه با یه چراغ پیه سوز تو این دستش و یه چاقوی دسته چوبی تو اون دستش اومد تو…
گفت: الوعده وفا. بهت اطمینون کردم. سوء استفاده نکن! خودم تاب دیدن ندارم. میسپارم دست خودت. میرم بیرون اتاق. بزنش، بعدش هم بیا برو.
رفت جلو چاقو را گذاشت کنار پتوی سدمنصور. وقتی برگشت بغض کرده بود. گفت: رو صورتش پس شده، بنداز بعد بزن.
یه حالی بود بی بی. انگاری قرار نداشت. نمیدونم از زخمی که قرار بود به جنازه بخوره ناراحت بود یا از زخمی که قبل از مرگش بهش زده بود و لابد حالا پشیمون شده بود. عین خر وامونده بود که منتظر چَش شنفتنه! دیدم بهتره حجت را باهاش تموم کنم.
گفتم: حرفم حرفه، تو هم قولت قول باشه! اگر هم میدونی پشیمونی بیخیالش میشم و منتظر پیشونی نوشتم تا فردا ببینم چی برام مقرر شده.
گفت: نه. چاره ای غیر این کار نیست. چشمش کور. وصیت خودشه. دارم میبینم که آخر هم باز حرف خودش را به کرسی نشوند. کاردی که تو شکم این بخوره مث همون بامچه ایه که میزد تو دهنم! میرم بیرون. ناصر را گفتم یه حیوون سر ببره خونش را بیاره بریزه رو جسد. قال را بکن و زود برو.
بعد هم رفت بیرون و ایستاد اون سر ایوون و نگاش را از اینور گرفت.
رفتم چاقو را برداشتم. رو صورتش را انداختم. دستم میلرزید. اونوقتی که خشت را از زیر پای فخری کشیدم یا وقتی چاقو را فرو کردم تو پهلوی ممجواد دستم قرص بود، ولی نمیدونم چرا حالا که قرار بود به یه مرده چاقو بزنم دست و بالم اینطور میلرزید! یه آن فکر کردم نکنه سر اینکه اونا گنهکار بودن و قرار بوده تاوون پس بدن اینطور بوده؟ نکنه این بدبخت بی گناه باشه و رکب بهم زده باشن بی بی و پسرش؟
صدای بی بی از تو ایوون اومد: چکار میکنی؟ زود باش. حیوون را بستیم دم در، یهو یکی میاد قضیه لو میره رسوا میشیم!
پای جونم وسط بود. کاری نمیشد کرد. پتو را از رو نیمتنه ی سدمنصور پس کردم. نشستم بالای سرش و چشمام را بستم. گفتم: الهی توبه! میبینی که مجبورم! چاقو را بردم بالا و محکم زدم تو سینه سدمنصور و کشیدم بیرون. خون پاشید تو صورتم! گرم بود! چشمام را واکردم. خون داشت از جای زخم شره میکرد. اگه راستی راستی مرده بود که دیگه خونی نبایست میجست بیرون از بدنش.
فهمیدم بهم رکب زده حکیمه! سدمنصور نمرده بوده و با یه چیزی لابد بیهوشش کرده بوده. چاقو را انداختم و دویدم بیرون و رفتم طرف در. حکیمه داد زد: داره در میره بگیرینش!
حیوون را وا کردم و پریدم روش و تو تاریکی تاختم. صدای عربده سدناصر پیچید تو ده: قاتل داره در میره، بگیرینش….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…