قسمت ۷۴۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهل و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
حکیمه سرش را تکون داد و رفت بیرون. داد زد: خاک تو سرت ننه که ریدنت هم مث مردن آقات مایه عذابه!
بعد هم دوباره در را چفت کرد و رفت سراغ سدناصر. اومدم نشستم کنج اتاق. تو همون یه ذره نوری که از درز پنجره تابیده بود تو اتاق و داشت کم کم بی رمق میشد نگام افتاد به جنازه ی سدمنصور که سرش از زیر پتو مونده بود بیرون. صورتش یه حالی بود که انگار داشت بهم التماس میکرد! عین آدمی بود که آفتاده باشه به گه خوردن! میگفت بدغلطی کردم که همچین وصیتی کردم. لابد بعد اینکه رفته اون دنیا دیده چه خبره ترسیده از انکر و منکری که فردا میان سراغش و حالا داره دست و پا میزنه که به وصیتش عمل نشه. رو کردم بهش و گفتم: چشمت کور! سر را قمی میشکنهف تاوونش را باید کاشی بده؟ تا زنده بودی هر غلطی کردی به من چه؟ ولی مرده ات گرفتارم کرده. همین که راضی شدم یه چاقو بهت فرو کنم و برم صد کرور خدا را شکر کن. اگر نه کاری میکردم که ملت سر قبرت برینن، فاتحه خوندن و نذر کردن دیگه پیشکشت!
صم بکم، مث برج زهرمار دراز کشیده بود. حتمی اگه جون داشت حالا پا میشد و طبق عادت همونطوری که با بی بی حکیمه تا کرده بود یکی با پشت دست میزد تو دهنم و میگفت: خفه شو حرف نزن!
یهو همونوقت یکی گفت: خفه شو حرف نزن!
از جا جستم. اینور و اونورم را نگاه کردم. تازه ملتفت شدم. صدای بی بی حکیمه بود که باز داشت با سدناصر یکی به دو میکرد. رفتم پشت در گوش وایسادم. بی بی حکیمه گفت: خهمینکه دارم بهت میگم! نه بیاری تو کار، بایست فردا همراه آقات عزای ننه ات را هم بگیری. حالا هم میری کاری که گفتم را میکنی. یه اسب حاضر میکنی با زین و یراق. غروب هوا تاریک شد حاضر باشه. اگه میخوای باز بری تو مستراح روز را شوم کنی همین حالا بنال تا خود این ضعیفه را بگم بیاد کاراش را بکنه. ولی اگه بی کشتن آقات بره دیگه پای خودت. چشمت کور دیگه تا عمر داری کـونت را هم میکشی یا میری حمالی یا تهش گدا میشی و آفتابه دزد! دیگه خود دانی.
سد ناصر گفت: آخه ننه، توام گیر دادی به این مستراح! بعد هم من چه کارم به زین کردن اسبه؟ میگم اگه رفت و فردا هرچی میدونست گذاشت کف دست مردم که دیگه آبرو برامون نمیمونه! از کجا معلوم حرفش راست باشه و دهن لقی نکنه؟
حکیمه گفت: همینه دیگه، خریت که ارثی نیس، آموختنیه! خریت را از آقات یاد گرفتی! تو کارت به این کارا نباشه. زنها حرف همو میفهمن. یه نگاه بندازن میفهمن طرفشون چکاره اس. اینم مث خودم سینه سوخته اس، ریا تو کارش نیس. قول بهش دادم، پاش هم وا میستم. تو کاری به این کارا نداشته باش…
گفتم ایولا داره این بی بی حکیمه! درسته زیر دست این سدمنصور کَلاش بوده، ولی همینکه حرفمو خونده و معرفت داره به خرج میده خودش یه دنیاست. کم دیدم زن مث این باشه!
برگشتم همونجا چفت در نشستم کنج دیفال و خیره شدم به درز پنجره. آفتاب ذره ذره از توش مح شد و بعد توی درز گرگ و میش شد و آخرش هم تاریک شد و ظلمات. فهمیدم دیگه وقتشه. صدای ناله ی در اومد و لاش باز شد. بی بی حکیمه با یه چراغ پیه سوز تو این دستش و یه چاقوی دسته چوبی تو اون دستش اومد تو…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…