قسمت ۷۴۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهل و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
سرش را زیر انداخت. انگار آتیشش فرو کش کرده بود. اومد جلو و گفت: از کجا خبر داری؟
گفتم: حرفات را با پسرت شنفتم. میدونم قصدت چیه. ولی مزد کارم اینه که بزاری برم. منم مث خودت، کم جفا ندیدم. تو بعد از مرگ شوورت میخوای انتقام بگیری ازش، من قبل مرگش. این سر و روی خونیمم که میبینی مسببش همون مردک شوورمه. از خداشه دیگه بیخ ریشش نباشم و بلایی سرم بیاد! خانِ، هم زورش زیاده، هم پولش. چندتا آبادی داره، همینکه سر به نیستم کنین، سر اضافه کردن اموالش هم شده، میاد هم دهتون را غصب میکنه هم خودتون را آواره. بازم اگه میخوای باهام گوشت تلخی کنی بکن، ولی هرچی شنفتی عین حقیقته. اگه صدقه سری پسرم نبود، گاسم زودتر از اینا خلاصم کرده بود. اسمش همایونه، همسن همین پسرت…
اونی که تا نگاش میکردی با صد من عسل هم نمیشد خوردش و هر آن انتظار داشتی دهنش را وا کنه و چهارتا لیچار بارت کنه، یهو انگار بغض چندین و چند ساله اش ترکید، زد زیر گریه و صداش لرزید. گفت: از وقتی زنش شدم و اومدم تو این ده، آب خوش از گلوم پایین نرفت. همسن آقام بود یکم جوونتر. دست به هر کاری زد نگشت و منم هرچی بهش گفتم، روزش زد تو دهنم و شبش تو رختخواب تلافی کرد! پنج تا دختر ازش پس انداختم شیره به شیره. دوتاشون مردن، سه تا هم زود شوور کردن به فک و فامیلاش و از این ده رفتن. آه نداشتیم با ناله سودا کنیم، تا اینکه سر و کله ی ملاصفی پیدا شد. از قدیم، نمیدونم از کجا، میشناختن همو. ملاصفی بهش گفت خرس توی کوه، بوعلی سیناست، تو از این مردم چیزی کاسب نشی، یکی دیگه میاد سفره پهن میکنه! نشستن اون برنامه که لابد میدونی را ریختن برا مردم. هرچی تو گوشش خوندم که این لقمه حرومه این شکلی بیاد تو سفره، زد بیخ گوشمو گفت حروم را ننه ی جر خورده ات پس انداخته! تو هم زبون به دهن نگیری، زبونت را میچسبونم به سقت! دیگه طاقت نیاوردم. دلم میخواست با چاقو فرو کنم تو قلب سیاهش. پا گذاشتم رو همه چی و این کارو کردم. همون روزا! دیدم حالا که به حرومیه، بزار همه چیزش حرومی باشه! نتیجه ی خنجری هم که بهش زدم همین ناصر لندهوره که میبینی! منو ملاصفی رفیق راهش باهم از پشت بهش خنجر زدیم! تو روز روشن، ولی بگی یه ذره حالیش شد و بویی برد از قضیه، نبرد! سر همینم هست که دیگه الان ازم برنمیاد این کار که به وصیتش عمل کنم. یه بار تا زنده بود زخمش زدم! الان هم دیگه نه راه پیش دارم نه پس. آتیه ام بسته به این مردمه! کسی نیاد بهش دخیل ببنده و چیزی محض شفا سر قبرش نگذاره لنگ نون شبم میشم. اونم با این لندهوری که پس انداختم! سیری نداره، یا داره میخوره یا میرینه. بیست سال خودم و مردم ده به این روال طی شده، ترک عادت هم موجب مرضه!
گفتم: زنده اش تورو گرفتار کرد و مرده اش هم منو. کاری هم که تو میخوای از من ساخته اس. ولی شرطش را گفتم بهت اول کار. حاضرم همین چاقو را همچین فرو کنم بهش که از ماتهش بزنه بیرون! کشتن مُرده را با آزادیم تاخ میزنم. قبوله؟
پا شد، یکم دور خودش گشت. رفت پته ی پتو را از روی جنازه پس کرد و یه نگاه انداخت تو روی سدمنصور. زیر لب یه چیزی گفت و اومد طرف من.
گفت: تاریک که شد اسبت را میبندم دم در خونه. وا میستم اینجا بالا سرت. کارت را که کردی آزادی. فقط اگه رفتی بیرون از خونه و گیر افتادی، دیگه کاری از من برنمیاد. خودتی و خودت. کسی بپرسه میگم فرار کرده.
دیدم کاچی بعض هیچیه. قبول کردم.
صدای ناصر بلند شد که داد زد: ننه! این لولهنگِ توی مستراح افتاد شکست. آفتابه مسی را میاری؟
حکیمه سرش را تکون داد و رفت بیرون. داد زد: خاک تو سرت ننه که ریدنت هم مث مردن آقات مایه عذابه!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…