قسمت ۷۴۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
بی بی حکیمه دیگه حرفی نزد. هرچی گوشم را بیشتر چسبوندم به در، کمتر صدایی شنفتم. سکوت محض بود…
بعد از چند لحظه صدای پوزارش را شنفتم که داشت از اونجا دور میشد. ناصر صدا کرد: کجا میری ننه؟! باز مگه بی ربط گفتم؟
حکیمه جوابی نداد و رفت. از پشت در اومدم اینور و رفتم تو سه کنج اتاق چمباتمه زدم. خط نوری که از شکاف پنجره درز کرده بود تکون خورده بود و حالا درست افتاده بود جایی که سینه ی سدمنصور بود زیر پتو. دفعه ی اولی که صورتش را دیدم آدم بدی به نظرم نرسید! اما حالا داشتم از مرده اش هم میترسیدم! زنده اش اون همه آدم را گرفتار کرده بود ناکس و مرده اش هم منو. تا قبل از این که بدونم کیه، برام علی السویه بود، اما حالا دوست داشتم استخوناش را خورد کنم. زل زده بودم بهش و داشتم به این چیزا فکر میکردم که یهو در اتاق وا شد و بی بی حکیمه با توپ پر اومد تو. یه کارد هم دستش گرفته بود که به درد قربونی کردن میخورد!
نگاش کردم. تکون نخوردم از جام. ناصر هم پشتش اومد تو. گفت: میدونی ننه! کسی که آقای منو کشته باس سرش را برید! دار زدن کمشه!
تو دلم آشوب بود، اما سعی کردم به رو نیارم. یه طوری بیخیال گفتم: آب که از سر بگذره، چه یک نی، چه صد نی. اگه من کُشتم که بازم بلدم بکُشم. گو هیکل و اندازه ی بازوت را نخور! هنوز با اون هیکلت نمیتونی تمبونت را بالا بکشی و سر یه مستراح رفتن لنگ ننه اتی، برای من یکی گوزی نیا و تیارت در نیار! دمت را بزار رو کولت و بزن به چاک تا با ننه ات دو کلوم حرف حساب بزنیم!
بی بی حکیمه گفت: میبینم زبون درآوردی ضعیفه. تا چند دقیقه پیش که داشتی التماس میکردی…
گفتم: میخوای کارت راه بیوفته یا نه؟ اگه میخوای که اینو بفرست بیرون تا عین آدم باهم حرف بزنیم، اگر هم نه که حرفی ندارم با هیچکدومتون. برین فردا بیاین ببرینم پای دار!
حکیمه با تعجب یه نگاهی بهم انداخت و ناصر را گفت بره بیرون. تا رفت پا شدم از جام و اشاره کردم به جنازه و گفتم: نه تا زنده بود خیرش بهت رسیده و نه حالا که ریق رحمت را سر کشیده! میدونم ازم چی میخوای! ولی هر کاری یه مزدی داره. مزدم را بده تا کارت را راه بندازم!
گفت: ملتفت حرفت نمیشم. میخوان فردا دارت بزنن اونوقت مزد ازم میخوای؟
اشاره کردم به سدمنصور. اونجایی که نور افتاده بود روی پتو. گفتم: اون نور را میبنی؟ قلبش همونجاس. میخوای کاردی که دستته را فرو کنم همونجا. درسته؟
با تعجب سرش را تکون داد. گفتم: میدونم جفا کرده در حقت. ولی هر کاری راهی داره. بزار نه تو پشیمون بشی آخر کار و نه من. کاری که شوورت با جماعت این ده کرد را تو با من نکن. مگه یه عمر به حرفت را باد هوا حساب نکرد؟ تو به حرف من ولی گوش کن. ضرر نمیکنی.
سرش را زیر انداخت. انگار آتیشش فرو کش کرده بود. اومد جلو و گفت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…