قسمت ۷۴۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهل و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
… یا یه عمر تف و لعنت به خودت و آقات میکنن و دیگه کسی چیزی نمیاره عوض دوا که بتونی شکمت را باهاش سیر کنی….
صدای آره و نه کردن سدناصر با ننه اش می اومد. اشک پسره دراومد و زیر بار نرفت آخر.
گفت: آقام که دیگه مرده، کفنش میکنیم و فردا میزاریمش توی قبر! کسی چه میبینه که کشتنش یا مُرده! محض اینم که کسی شک نکنه یکی از خروسها را سر میبرم و خونش را میپاشم رو کفنش. کسی که نمیاد زیر کفن را وارسی کنه ببینه چه خبره.
صداش اومد که بی بی حکیمه با کف دست یه بامچه خوابوند پس گردن سدناصر. گفت: همینه دیگه! به خر گفتی زکی. آقات هم اگه کلاه سر مردم میزاشت یه چیزی حالیش بود، تو که نه جنم منو داری و نه همون یه ذره عقل ناقص اونو! از بس صبح تا شوم تو این خلا نشستی مخت سوخته! یه ذره اون گِلی که تو ملاجته را به کار بنداز! از دیروز که آقات مُرده کسی نبوده برای اینا طبابت کنه و دست شفا روسرشون بکشه! اهل این ده همه خمارن. فردا که راه افتادن دنبال جنازه دیگه چیزی حالیشون نیس. برای تبرک و خلاصی از خماری کفن آقات را تیکه تیکه میکنن حتمی. اونوقته که، چون پرده ورافته، نه تو مونی و نه من! دستمون رو میشه! میفهمن شهید نشده و جای نذر و دخیل پای قبرش، لعن و نفرین میکنن! بعد هم بعید نیس بیان و دار و ندارمون را هم غارت کنن.
صدای هق هق سدناصر میومد و قدمهای بی بی حکیمه که کِلِش کلش تو ایوون چارقدم میرفت و باز برمیگشت و فحش بود که حواله ی این جنازه ای که وردست من تو اتاق دراز به دراز افتاده بود میکرد: … تو روحت سگ برینه منصور! از اول گفتم این قافله ای که راه انداختی تا به حشر لنگه. با یه دندگی و اون اخلاق سگت باز زدی تو دهنم که من حالیم نیس. حالا هم چشمت کور. اینقدر نشستی پای منقل و مفت کشی کردی تا جون از کـونت در رفت. مث آدمم نمردی که خلاصمون کنی از شرّت. مردنت هم برامون زحمت شد…
یهو یه صدای بلندی اومد. انگار چیزی بخوره زمین! بی بی حکیمه بلند گفت: بر پدرت لعنت ناصر! آفتابه جاش تو خلاس، پرش کردی آوردی این وسط گذاشتی که چه غلطی بکنی؟ دیگه ایوون هم شده مستراح؟ پام ناقص شد…
صدای گریه ی ناصر بند اومد! گفت: ننه!
بی بی حکیمه: درد و ننه! قد پشمای آقاش ریش درآورده و هنوز سر به هواست. اون منقلی بود، تو منگی؟!
ناصر: ننه! گوش کن! یه فکری زد به سرم!
بی بی حکیمه: مگه اون تاپوی پِهِن فکر هم از توش در میاد؟! نمیخواد فکر کنی، وخی این آفتابه را وردار بزار تو مستراح، چند دقیقه دیگه میری بست میشینی اون تو یادت میره، کـون نشسته پا میشی میای تو اتاق. فکر کردن پیش کشت…
ناصر: خب نمیزاری ننه حرفمو بزنم! ما که هم دزد حاضره و هم بز! چرا لقمه را داریم دور سرمون میچرخونیم؟
بی بی حکیمه: روشن بگو ببینم چه زری داری میزنی..
ناصر: همین زنیکه که گرفتیم! سر چی بوده؟ سر کشتن آقام. خب مجبورش کن این یه بار دیگه آقام را بکشه، اونوقت نه تو زیر دین آقامی نه من عذاب وجدان میگیرم!
بی بی حکیمه دیگه حرفی نزد. هرچی گوشم را بیشتر چسبوندم به در، کمتر صدایی شنفتم. سکوت محض بود…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…