قسمت ۷۴۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهل و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
یارو هلم داد تو خونه و ننه اش که اومد تو، در را بست و کلون را هم انداخت…
سد ناصر رو کرد به ننه اش و گفت: کجا حبسش کنم ننه؟
ننه اش که دیگه اشک نمیریخت گفت: بندازش تو همون اتاقی که جنازه هست و در را هم چفت کن. یه آب و نونی هم بزار ور دستش که شب آخری گشنه نمونه!
شروع کردم به عجز و لابه که: بی بی، من تا حالا اینجا نبودم اصلا، چه رسه به اینکه بخواد دستم به خون کسی آلوده بشه. تو رو جون همین پسرت از من بگذر. بچه ام چشم به راهه. داشتم میرفتم دنبال شوورم که همولایتیهات گرفتن، دست و کَتم را بستن آوردن اینجا! به روح همون سدمنصورت قسم که من روحمم بی خبره، چه رسه به اینکه…
اصلا و ابدا به حرفام محل نمیگذاشت. انگار نه انگار. نشسته بود سر حوض و هی مشتش را پر آب میکرد و میزد به صورتش. دیگه نه گریه ای تو کارش بود نه چیزی. پا شد از لب حوض و دست و روش را با پته ی دومنش پاک کرد، بعد نگاه کرد به پسرش و گفت: چرا وایسادی؟ گفتم حبسش کن تو اون اتاق. حوصله شنفتن حرفای صدتا یه غاز این یکی را ندارم. بندازش کنار همون آقای پیزی دررفته ات که فردا جفتشون را بکنن لای خاک و این بساط تموم بشه!
سدناصر یه چشم و ابرو برای ننه اش اومد که جلوی من حرفی نزنه. هرچی التماسشون کردم فایده نداشت. به زور منو برد طرف ایوون و درِ اتاقی که ته ایوون بود را هل داد، منو انداخت توش و در را بست.
تاریک بود و چشمم عادت نکرده بود هنوز. مث همون ظلماتی بود که تو خواب دیده بودم وقتی داشتم توی اون چاه دست و پا میزدم. تازه داشتم ملتفت حرف اون کولی میشدم که گفته بود عاقبتم با سیاهی اون چاه گره خورده! گفته بود دو وعده ی دیگه یه خبر بد بهم میرسه، وقتی فهمیدم آبجیم رفته به رحمت خدا خیال میکردم منظورش همون خبر بوده، ولی نگو خبر بد این بوده که خودم به همچین روزی می افتم!
چشم انداختم تو تاریکی. چیزی پیدا نبود. از فرق سر تا نوک پام تیر میکشید. کور مال کور مال دست کشیدم جلوم و رفتم به یه وری تا برسم به دیفال و تکیه بدم بهش که یهو دستم خورد به یه پتو که مچاله افتاده بود اون وسط. دیگه جُم نخوردم از جام. همونجا دراز کشیدم، سرم را گذاشتم رو پتو و شروع کردم به اشک ریختن. دیگه از همه چی نا امید شده بودم و میدونستم اجلم رسیده. بعد یهو همون صدایی که همیشه وقتی تو مخمصه گرفتار میشدم میومد سراغم و بهم نهیب میزد، شروع کرد تو سرم صدا کردن و حرف زدن. گفت: اگه قراره دارت هم بزنن، فردا این کارو میکنن! حالا نشستی زودترش عزا گرفتی که چی؟ …
هی گفت و گفت تا بالاخره مجبورم کرد پاشم و یه فکر چاره کنم. پا شدم نشستم. یادم افتاد که این زنیکه، بی بی حکیمه گفته بود پسرش منو بندازه تو اتاق کنار جنازه ی آقاش. یکم چشمام را مالیدم و به تاریکی که عادت کرد چشم انداختم به دور و ور اتاق. چیزی ندیدم. به صرافت پتویی که سرم را گذاشته بودم روش افتادم. دست کشیدم روش. خودش بود. تا حالا سرم را گذاشته بودم رو جنازه ی سدمنصور!
پا شدم و ور و بر اتاق را شروع کردم گشتن. بلکه چراغی چیزی تو یکی از طاقچه ها پیدا کنم. نبود. ولی از یه طرف اتاق یه نور خفیفی از یه شکافی درز کرده بود تو. رفتم سراغش. چندتا تخته را کنار هم قایم کوبیده بودن به دیفال. از لای درز چشم انداختم. اونورش یه پنجره بود که کورش کرده بودن. خواستم تخته ها را بکنم. دیدم صدا میده و بی بی و پسرش ممکنه بیان سراغم. رفتم پتو را از روی جنازه برداشتم و گذاشتم روی تخته ها که صدا نده و شروع کردم با مشت کوبیدن روش تا بلکه بتونم یکیش را بشکنم. چند باری محکم کوفتم روش. فایده نداشت. یکی از تخته ها که از صداش میخورد نازکتر باشه را انتخاب کردم. پتو را گذاشتم روش و با همه ی زورم کوفتم روش. صدای ترک خوردنش را شنفتم. اینقدر زور بهش آوردم تا بالاخره یه تیکه ی کوچیکش کنده شد و از همون سوراخی که درست شده بود آفتاب که مایل میتابید افتاد کف اتاق. برگشتم و نگاه کردم. آفتاب درست افتاده بود روی جنازه! یهو یه چیزی دیدم! خشکم زد….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…