قسمت ۷۴۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
با پته ی چارقدش اشکهاش که مث بارون باهار شره میزد و گولی گولی می افتاد رو خاک مرده ی کف جعده را پاک کرد و گفت: من از حق خودم نمیگذرم! ایشالا خدا هم ازش نگذره که یه آبادی رو ویرون کرد و این همه آدم را عزادار! فقط بایست برای اینکه به وصیت سید عمل کرده باشم اونی که باعث و بانی این خون شده را، یه شب تو خونه نگه دارم و فرداش بعد از اینکه سید را راهی خونه ی آخرتش کردیم، بسپارمش دست شما. این خواست خود سدمنصور بوده. حتمی حکمتی داشته که این وصیت را کرده! منم مث شما بی خبر! ولی کدوم یکی از شما تا اون خدابیامرز زنده بود رو حرفش حرفی زدین؟
همه سکوت کردن و خیره شده بودن به بی بی حکیمه!
ادامه داد: شما که مریدش بودین کلومی نگفتین، منم که زنش بودم تا وقتی نفس حقش میرفت و می اومد حرفی بالای حرفش نزدم. پس تا فردا صبح دندون سر جیگر بزارین. امشب براش طلب مغفرت کنین و فردا سر خاکش شمع روشن کنین! منم به وصیت اون خدابیامرز عمل میکنم!
بعد هم رو به خونه اش صدا کرد: سدناصر! بیا این هند جگرخوار رو ببر تو اون اتاق، بغل آقای شهیدت زندونش کن! نون و آب هم بزار کنار دستش. اون خدابیامرز راضی نبود قاتلش هم تو سختی بگذرونه!…
باز صدای گریه و ناله ی مردم رفت بالا. یه مرد هیکل دار جوون که یه ریش دوقبضه ای داشت مث نقاشیهای رستم، از پشت در خونه اومد بیرون و از همون پایین گاری طنافی که به کَتم بسته شده بود را گرفت و بلندم کرد از تو گاری و انداختم رو زمین. همه ی تنم درد بود و روحم پر دردتر! تازه فهمیده بودم میخوان به جرم کار نکرده و خون ریخته ی سدمنصور قصاصم کنن. راه در رویی نداشتم. هی تو دلم دعا میکردم کاش برزو خان و آدماش میرسیدن و منو از این مهلکه نجات میدادن. هرچی بود برای رزو اومده بودن و مجهز بودن. از پس این چندتا دهاتی بر میومدن.
میدونی خواهر، هیچ وقت تو عمرم این اندازه دعا نکرده بودم که کاش چشمم به جمال برزو روشن میشد. قبل از اینکه هلم بده تو خونه، برگشتم و یه نگاهی به ته جعده کردم. گفتم شاید برای یه بار هم شده آرزوم برآورده بشه و خان از راه برسه.
ته جعده یه سگ سیاه شَل داشت از اینور جعده خودشو میکشوند به اونور. خبری از برزو و آدمهاش نبود. آرزوی محال داشتم.
یارو هلم داد تو خونه و ننه اش که اومد تو، در را بست و کلون را هم انداخت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…