قسمت ۷۳۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و سی و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
همگی یهو هجوم آوردن طرفم و تا بخوام بفهمم چی به چیه دیدم با طناب کت بسته انداختنم کف همون گاری خونی….
هرچی داد و بیداد کردم و به پیر و پیغمبر قسم خوردم که من کاری نکردم، گوششون بدهکار نبود. میتاختن و من هم کف اون گاری تو خونهای لخته شده هی سکندری میخوردم. لباسم خیس از خون و عرق چسبیده بود به تنم و یه حس بدی به کلافگی و ترسم اضافه شده بود. راهی که این همه تاخته بودم را برگشتن و یه جایی بعد از همون درخت پیچیدن تو فرعی. چند فرسخ که رفتیم رسیدیم به دهاتی تو دامنه ی یه کوه. نمیدونستم کجاست. اصلا نمیدونستم که همچین دهاتی هم هست! همینکه داشتیم وارد ده میشدیم یه پسر بچه که رو پشت بوم اولین خونه ی ده نشسته بود و داشت جعده را دید میزد، تا دید یه گاری همراه مردهاست و منم دست بسته نشستم وسط گاری، داد زد: پیداش کردن. گرفتنش!…
وارد ده که شدیم از سر و ریخت اهالی پیدا بود که اوضاع رو به راهی ندارن. بیشتر به گداها میخوردن تا اهالی معمولی. به هر وری هم که چشم مینداختی یه پارچه سیاه که اکثرشون هم کهنه و بید زده و خاکی بود آویزون کرده بودن سر در خونه ها.
هنوز یکی دو تا کوچه رد نکرده بودیم و داشتم سر و شکل ده را با تردید ورانداز میکردم که دیدم مردم مث مور و ملخ از کوچه ها دارن میان بیرون و بعضیها هم از رو پشت بومها سرک میکشیدن. داشتم هاج و واج نگاشون میکردم که یهو دیدم یه چیزی خورد بغل صورتم بوی تعفن بلند شد و پشت بندش یکی داد زد: بکشینش بیشرفا!…
دستهام را همونطور که بسته بود آوردم طرف صورتم و دست کشیدم به جای ضربه. تخم مرغ گندیده بود. بعد از اون هم بقیه دست به کار شدن و هر کی هر چی میرسید دم دستش پرت میکرد طرفم. دیگه همهمه پیچیده بود بین مردم و هرکسی یه فحشی میداد و یه چیزی پرت میکرد. چند باری خودمو به موقع کشیدم کنار و جا خالی دادم وگرنه با کلوخهایی که انداخته بودن حتمی سر سالم به در نمیبردم!
شروع کردم به داد زدن و همزمان اشکم هم از درد قلوه سنگهایی که به پهلو و کمر و کتفم مینشست. گفتم: چی از جونم میخواین؟ من کسی را اینجا نمیشناسم…
فایده نداشت. تازه بدتر کردن. دیدم همینطور پیش بره جون به در نمیبرم. چمباتمه زدم کف گاری و سرم را گرفتم مویون دستهام. تموم تنم از ضربه هایی که میخوردم داشت تیر میکشید و یه جاهایی هم از درد کرخ شده بود. به خودم گفتم دیگه همه چی تمومه. هرچند نمیدونستم سر چی دارن اینطور میکنن باهام و ندونسته میمیرم آخر. نا امید اشهدم را خوندم و دراز کشیدم ته گاری که یهو یکی داد زد: بس کنین. گناهکار یا بیگناه! هر کی هست بایست اول محاکمه بشه بعد مجازات!
صدای یه زن بود! یهو همهمه خوابید و سنگ پرونیا تموم شد! با عجز و ناله و درد به زور از کف گاری بلند شدم و نشستم. یه زنی دم در یه خونه رو سکو ایستاده بود. سر تا پاش سیاه پوشیده بود و یه چوب هم گرفته بود تو دستش.
همونی که میون راه گفته بود طناف پیچم کرده بودن گفت: بلا شک خودشه. کار کار همینه! داشت در میرفت با گاری و سر و روی خونی که راهشو بستیم. میخوای سین جیمش کنی بکن. ولی امروز نه، فردا خودت میای وسط میدون و طناب میندازی گردنش. از الان هم در اختیار شماست. حق خودته. هر چی بگی همون میکنیم….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…