قسمت ۷۳۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و سی و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
داشتم میرسیدم بهشون. همه ی زورم را انداخته بودم تو دستم و شلاق بود که رو هوا تکون میدادم و رو کفل اسبها میکوبیدم. زبون بسته ها پوستشون داشت دیگه ور می اومد با ضربه های پی در پی که میزدم و هرچقدر که جون داشتن چهار نعل میتاختن. فقط نگام به گرد و خاک ته جعده بود که داشتم هی بهش نزدیکتر میشدم و وسط گرد و خاک هم کم کم اسبها و سواراشون را دیدم که داشتن میتاختن. نمیدونم دیگه اونها چرا اینقدر عجله داشتن؟ کارشون را که توی ولایت تموم کرده بودن. پیش خودم بعید ندونستم که خان راستی راستی خواسته که از شر من خلاص بشه! ولی کور خونده بود. گفته بودم بهش که تا هستم به ریشت بستم. نمیزارم حرف ننه گلاب درست از آب دربیاد.
باد میخورد تو صورتم و چشمام را تنگ کرده بودم و ناخواسته از بادی که میرفت تو چشمم و گرد و خاکی که به پا شده بود اشک از گوشه ی چشمم شرّه میکرد. دیگه چیزی نمونده بود بهشون برسم. شروع کردم به فریاد کردن بلکه بشنفن و آروم تر برن که تا منم بهشون برسم.
چند باری که داد کشیدم انگار بالاخره یکی از سوارها صدام را شنفت. برگشت و نگاهی انداخت پشت سرش منو دید و داد زد و بقیه را خبر کرد و یهو انگار همه شون ایستادن.
خوشم اومده بود از خودم که خان حالا تازه میفهمید یه من ماست چقدر کره داره. میفهمید بیخود به من نمیگن حلیمه خاتون. حالیش میشد که حلیمه به این مفتیا دست وردار نیست.
میدونستم همینکه چشمش بهش بیوفته نگاه فاتحم را میخونه تو چشمام و اونوقت از اینکه منو جا گذاشته و فلنگ را بسته با چه رویی میخواد تو چشمام نگاه کنه! اینم میدونستم که خان همیشه یه جوابی از تو آستینش در میاره برای کاراش. ولی همینکه میفهمید خریت کرده برام بس بود!
سوارها میون گرد و خاکی که خودشون به پا کرده بودن ایستادن. و کم کم خاک که فروکش کرد و منم دیگه رسیده بودم بهشون یهو دیدم که اینها سوارای خان نیستن! خیال کردم اشتباه میبینم. چشم انداختم بینشون و هی نگاه کردم! برزو بینشون نبود.
رسیدم بهشون. افسار حیوونها را کشیدم و وایسادم. نه. درست دیده بودم. هیچکی را نمیشناختم. همه شون با چشمهای وغ زده و صورتهای برافروخته، حمایل کرده براق شدن به من. یکیشون اومد و بی اینکه چیزی بگه یه چرخی دور خودمو گاری زد. انگار خون از چشمهای قلمبیده اش داشت میزد بیرون.
یه اشاره کرد بقیه هم اومدن دوره ام کردن. گفت: زنی؟
به زور آب دهنم را خواستم قورت بدم. خشک بود. ترسیده بودم. ولی خودمو جمع و جور کردم و گفتم: زنم، ولی از صدتای شما مردتر!
نمیدونم چرا همچین حرفی زدم. لابد میخواستم بترسن.
یارو نگاه کرد به بقیه داد زد: زن بود یا مرد؟
کسی چیزی نگفت. دوباره بلندتر همون حرفش را داد کشید. یکی گفت: معلوم نبود. نتونستیم بفهمیم.
گفت: زن بوده. همینه. لباسها و گاریش خونیه. بگیرینش…
همگی یهو هجوم آوردن طرفم و تا بخوام بفهمم چی به چیه دیدم با طناب کت بسته انداختنم کف همون کاری خونی….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…