قسمت ۲۹۶ تا ۳۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نود و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

پاشدم. گفتم: من یه کلوم از این حرفایی که میزنی سرننداختم. فقط ملتفت این شدم که دزد بهت زده. بعدش هم مگه خزانه ی مملکتی بوده؟ مخلص کلوم، در را اشتباهی زدی. بایست میرفتی عدلیه. من نه قاضیم نه گزمه. به من هم ارتباطی نداره.
گفت: خب همینجاست که ملتفت قضیه نمیشی. عدلیه و نظمیه چیه؟ اگه تو نبودی که این اتفاقات هم نبود. این همه…
اکرمی از تو اتاق صداش دراومد: چی شده باز؟ کی اومده؟ رقیه دوباره این کل مریم چه دسته گلی به آب داده؟
داد زدم: تو بکپ تو همون غار خودت. هر وقت کسی گفت خاک انداز تو بیا خودت را پیش بنداز.
شروع کرد از تو اتاق غر و لند کردن. رو کردم به طرف و گفتم: ببین، برو خدا روزیت را یه جای دیگه حواله کنه. ما به اندازه خودمون گیر و گرفتاری داریم. هشتمون هم گرو نه مونه. تو یکی هم اومدی اینجا که قوز بالا قوز بشی؟ برو خِر همون دزدهای پیزی دررفته که بهت زدن را بگیر.
گفت: صدات را واسه من ننداز رو سرت. من نه این اکرمی توتولی گرفته ام نه اون رقیه ی بی زبون. حرفی که بایست میزدم را زدم ، اونایی هم که باید بشنون شنیدن.
نمیدونم خواهر اسم اینها را از کجا میدونست. انگار آخر الزمون شده باشه از همه چی خبر داشت. یه آن به خودم گفتم اگه حرفایی که زده باشه راست باشه چی؟ اگه همه ی این پیشونی نوشت منو این نوشته باشه چی؟ به خودم اومدم. مگه میشد؟ نه. لابد اینم از رفیقهای اون عباسعلی بی همه چیز بود. بود و نبود ما را گذاشته بود کف دستش. داد زدم و رقیه را صدا کردم. دوید از اتاق بیرون. چشمش که به یارو افتاد یه نگاهی کرد که انگار میشناستش. همینطوری خیره بهش زل زده بود.
گفتم: چرا خشکت زده زن؟ برو اون بیل را بیار.
رقیه به دو رفت و بیل را که سرپا فرو کرده بودم تو باغچه برداشت و آورد. از دستش کشیدم و بعد یه طوری که طرف خیال نکنه ترسیدم گفتم: اگه حرفت راست باشه، اگه اقبال منو تو رقم زدی همینجا بایست گردنت را بشکونم. راستش را بگو کی تورو فرستاده؟
پاشد. یه نگاهی به رقیه کرد و یه نگاه هم به من. گفت: اونی که بایست میگفتم را گفتم. تو هم زیادی بد قلقی نکن. عاقبت خوشی نداره. یه روزی ملتفت میشی که دیگه خیلی دیره. اونوقتی که داری خاطراتت را برای یکی دیگه تعریف میکنی تازه حالیت میشه قضیه چی بوده.
دستم بشکنه خواهر. اگه اون روز با بیل زده بودم تو ملاجش لابد حالا اینجا نبودم. تو این جذامخونه. خودم با دست خودم صدسال عمرم را کردم یه روز. هرکی بود لج کرد لابد. یا بایستی با زبون خوش باهاش حرف میزدم یا همونجا میفرستادمش ور دست اون خدیجه گور به گور شده.
گفتم: ببین من با این چشمهای….
پرید تو حرفم: آره میدونم، با این چشمهای کوچیکت چیزای بزرگی دیدی.
خونم به جوش اومد خواهر. گفتم: یالله زود بزن به چاک. خوش اومدی. کار داریم بایست بریم. دیرمون شده. دیگه هم به بهونه ی دزد و گردنه گیر از اینطرفها پیدات نشه.
خنده ای کرد و رفت طرف در. دم دالونی برگشت، روشو کرد بهم و گفت: میدونم ، دیرت میشه. بایست بری کف صندوقخانه حبیب را بکنی. بعدها میفهمی من کی بودم. ولی یه چیزی میگم بشنو. دیگه نمیام اینجا، ولی اگه باز دزد بهم زد، میام به خوابت، اسم و رسم دزدها و نشونیشون را میگم بهت. کم آدم نداره این شهر، چندصدهزارتان. بیام به خواب تو، کلشون خبر دار میشن. هرکدوم یه قفل هم بزنن به در دکون اونها کارشون تمومه. یا راپورتشون را برن بدن. عزت زیاد.
اینو گفت و رفت. رقیه اشاره کرد کی بود؟ چی شده؟
گفتم: کلنگ را بردار بیار. کار داریم. نبایست بزاریم این بره. قضیه خونه حبیب را میدونه.
دویدم پی اش تو جعده. تا سر کوچه هم رفتم. هرچی چشم انداختم خبری ازش نبود. برگشتم. با رقیه رفتیم تو خونه ی حبیب و کلون در را از پشت انداختم. گفتم: تو حواست باشه من میرم تو صندوقخونه….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نود و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚

به رقیه گفتم: تو حواست باشه من میرم تو صندوقخونه. یهو یکی دیده باشه با بیل و کلنگ اومدیم تو این خونه گمون بد کنه.
شاباجی گفت: خواهر، کم کم یه چیزایی میگی آدم هول و هراس می افته به دلش. مطمئنی تو مریضخونه که بودی چیز نامربوطی به خوردت ندادن.
گفتم: ای خواهر، حرفا میزنی. کپلم سوخته، نه کله ام. حواسم شش دنگ سر جاست. تا حالا حرف نامربوط ازم شنفتی؟ نه. میدونم که نشنفتی. اگه رقیه اینجا بود با همون زبون گنگش شهادت میداد.
حلیمه خاتون همونطورر که بغ کرده نشسته بود کنار دیفال و یوری کونی پشتش را کرده بود به ما، پیدا بود که گوش تیز کرده. گهگاه یه نیمچه نگاهی زیر چشمی مینداخت اینور و تا میفهمید حواسمون بهش هست باز رو بر می گردوند. سر اینکه خیالش تخت نباشه و بعدا یهو حرفهامو نکنه پیرهن عثمون و باز یه بلای دیگه بخواد سرم بیاره صدام را آوردم پایین و یه طوری که ظنش به این بره که داریم پشت سر اون حرف میزنیم ، سرم را بردم جلو و شروع کردم با شاباجی پچ پچ کردن. اونم که ملتفت منظورم شده بود گوشش را آورد نزدیک و وقتی حرف میزدم به قلیون پک میزد که صدای قل قلش نگذاره صدامون از بین خودمون درز کنه بیرون.
گفت: منظوری نداشتم خواهر. میدونم که حرفات حقه. بقیه اش را بگو.
گفتم: یه روزی به علی خدا بیامرز شوور اولم، میگفتم نمیدونم چرا هرچی اتفاق عجیبه تو این دنیا برا من می افته. میگفت اتفاق برا همه می افته، یکی علی السویه از روش میگذره، یکی گیر میده بهش. مث همین خدیجه که الان شده هووت. اتفاقی نیوفتاده که اینقدر دل ناگرونی، چهار روز دیگه بزاد طلاقش میدم. ولی وقتی هم زایید اینقدر طلاقش نداد که مجبور شدم خودم یه طور دیگه طلاقش بدم. قضیه این یارو هم که بهت گفتم کم از اون اتفاقات عجیب نیست. سرت را درد نیارم. رفتم تو صندوقخانه و شروع کردم کندن. دو سه تا کلنگ که زدم و گود کردم دیدم یه چیزی زیرشه. روش را با بیل خلوت کردم. مثل یه تیکه الوار بود. نمی که خورده بود خاک را نرم کرده بود. گفتم ایول به رقیه با این چشمای تیزش. خوب حالیش شد این زیر چه خبره. با کلنگ افتادم به جون کف و حالا نکن کی بکن. هر کلنگی که میزدم مثل ترکه ای بود که روی طبل بکوبن. بوم بوم صدا میداد. خوب که کندم و گود شد، با بیل روش را خالی کردم. مث دری بود که خوابونده باشن کف زمین. بیل را انداختم زیر در و زور زدم. بالا بیا نبود. رقیه را صدا کردم بیاد کمک. اول که در را دید جا خورد. بازم میترسید نکنه گرفتاری داشته باشه. گفتم دیگه از این حرفا به رده. کمک کن بلندش کنیم. بیل را اهرم کردم و دوتایی با پا زورمون را انداختیم رو دسته ی بیل. در بلند شد. مثل لاشه سنگین بود. از دو ور دست انداختیم و در را بلند کردیم و هل دادیم عقب. زیرش گود بود و مثل زیر زمین چند تا پله میخورد پایین و میرفت تو سیاهی. رقیه انگشت به دهن مونده بود.
دوتایی خیره موندیم به هم. آروم رفتم جلو و دولا شدم و نگاهی انداختم. غیر سیاهی هیچی پیدا نبود. بوی نم و نا و ترشیدگیی که از اون تو نشت میکرد بیرون، میزد تو ذوق آدم. به رقیه گفتم: برو یه چراغ موشیی فانوسی چیزی بیار روشن کنیم ببینیم چه خبره. آورد داد دستم. گفتم: من جلو میرم، تو عقبم بیا.
یکی دو پله رفتم پایین. رقیه سر جاش مونده بود. گفتم : چرا معطلی؟ راه بیا دیگه.
رنگش پریده بود. ترس افتاده بود به جونش. منکر شد. اشاره کرد تو برو من حواسم هست.
گفتم: همینه دیگه. جیگر نداری. جون تو جونت کنن ترسویی و تو سری خور. اگر نه حالا این اکرمی توتولی گرفته ی وزغ نشده بود هووت. اینقده چیز لا پات نیست. نمیخوام بیای. خودم میرم. از اول هم به خیر تو امید نداشتم.
خواست یه چیزی بگه. محل نگذاشتم و رفتم تو. هفت هشت تا پله میخورد و میرفت پایین. طاق ضربی آجری داشت و ته پله ها میرسید به یه دالونی. هرچی میرفتی پایین بوی ترشیدگی بیشتر میشد و حال تهوع به آدم میداد. دالونی را که رد کردم رسیدم به یه اتاق دراز. نور چراغ زور نداشت، دیوار دوطرف را میشد دید ولی انتهاش تو اون ظلمات پیدا نبود. کف، گندابه جمع شده بود و دیوارها تارعنکبوت بسته بود. یکسری خرت و پرت و کوزه ی بزرگ کناره ها افتاده بود و پیدا بود سالهاست کسی پا نگذاشته این تو. دروغ نگم خواهر ترس افتاده بود به جونم ولی محض خاطر اینکه پیش رقیه با اون حرفایی که بهش زدم کم نیارم و برام دست نگیره، با اینکه پاهام سست شده بود رفتم جلو. آخر زیر زمین که رسیدم دیدم که …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نود و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚

آخر زیر زمین که رسیدم دیدم اون ته انگار یکی ایستاده. چراغ را بالا آوردم. سوی چراغ خفیف بود. نتونستم تشخیص بدم. یه شبحی از هیکلش تو تاریکی نمایان بود. گفتم: کیه؟ اونجا چکار داری؟
جواب نداد. چراغ را که تکون دادم دیدم انگار این پا اون پا کرد یارو. راستش را بخوای به غایت ترسیده بودم خواهر. گفتم کون لق رقیه، هر فکری میخواد بکنه. جونم را که از سر راه نیاوردم. این یارو بیاد جلو و در دهنم را بگیره و خدای نکرده یه کاری دستم بده دیگه احدی خبردار نمیشه. این رقیه که من میشناسم از ترسش در میره لابد و زبون هم که نداره به کسی بگه چی شده. اونوقت همینجا بایست بمونم و بی غسل و کفن بپوسم.
این شد که بی اینکه چشم از یارو بردارم چند قدم عقب عقب رفتم و بعد هم به دو زدم به چاک. تو دویدن چراغ خاموش شد و پام نمیدونم به چی گرفت که خوردم زمین و سکندری زدم تو گنداب و لجن کف زیر زمین. معطل نکردم فرز پا شدم و راه اومده را برگشتم. چشمم را دوختم به نوری که از بالای پله ها میزد تو و پله ها را چهارتا یکی کردم و خودم را رسوندم بالا و انداختم رو پشته ی خاکهایی که از کف بلند کرده بودیم. رقیه که نشسته بود کنار در زیر زمین تا چشمش به من افتاد از جا جست و جیغ کشید.
نفس نفس میزدم. سریع خزیدم کنار و یه نگاه به پایین پله ها کردم ببینم یارو دنبالم اومده یا نه. تا دیدم که هنوز به پله ها نرسیده تند پا شدم و به رقیه گفتم: زود باش. درو ببند. چراغ را انداختم یه ور و تندی با رقیه زیر در را گرفتیم و برگردوندیم سرجاش. بیل را برداشتم تو دستم و تکیه دادم به دیفال و نشستم.
رقیه اشاره کرد چی شده؟ چی دیدی؟
گفتم: بزار نفسم جا بیاد، تو هم همینطوری وانستا. اون کلنگ لامصب را وردار دستت. کسی خواست این در را وا کنه بی معطلی بزن تو ملاجش.
رقیه همچین خوف کرده بود که کلنگ را به زور تونست تو دستهای لرزونش بگیره. رنگش مث گچ سفید شده بود. عقب عقب رفت و ایستاد تو درگاه صندوقخانه. باز اشاره کرد چی شده؟ کی بود؟
نفس زنون گفتم: ما رو باش. افسارمون را دادیم دست کی. دم در ایستادی که زود بزنی به چاک؟
راستش خواهر گفتم اگه بهش بگم تو تاریکی درست و حسابی ندیدم چی به چیه، بار دیگه حرفمو نمیخونه.
گفتم: نمیدونم کیه. ولی هر کی هست لابد یا اون میرزاقلابی علمش کرده یا اون خدیجه ی گور به گور شده. ظنم به از ما بهترونه. اگر نه آدم که نمیتونه زیر زمین تو این کثافتی که اون پایین بود و بوی بدتر از خلایی که می اومد سر کنه. اینهان که روزها نمیتونن بیرون بین خلایق باشن و میرن زیر زمین.
رقیه از ترس نفسش بالا نمی اومد. اشاره کرد: خاک را بریزیم روش و بریم از اینجا.
پاشدم. اومدم بیرون صندوقخانه. درش را بستم و چفتش را انداختم. رقیه نفس راحتی کشید و تند رفت تو ایوون و پوزارش را پوشید. اشاره کرد بریم؟
اومدم بیرون. گفتم: نه. اگه به همین مفتیا جا بزنیم که دیگه روزگارمون سیاهه. دست از سرمون برنمیداره. بزار یه قلپ آب بخوریم حلقمون واشه و نفسمون جا بیاد، یه چراغ زنبوری برمیداریم و میریم سراغش. حتم دارم یه چیزی اون ته زیر زمین هست که نخواسته ما ببینیم. اگر نه که اینجوری جلوی من سبز نمیشد و منو از اونجا نمی تاروند. غلط نکنم بایست دفینه ای چیزی باشه. اینجور چیزاس که براش گماشته میزارن.
رقیه اشاره کرد….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نود و نه)

join 👉 @niniperarin 📚

رقیه اشاره کرد و با چشمهای دریده دستهاش را تو هوا تکون تکون داد. اما دیگه ا…د…ب…د که میکرد صدای موهومش انگار از ته چاه می اومد. لب کلومش این بود خواهر، که: تو رو جان اون حسینعلیت بیخیال شو. اینقدر گیر نده به اینها. آخرش یه جایی سرمون را به باد میدی.
اینها شوخی بردار نیستن. اینقدر با اون هووی قبلی گور به گور شده ات کل ننداز. همینه که یه آب خوش از گلوت نرفته پایین. تا حالا هم قسر در رفتی خیلیه. یه بار جستی ملخک،دوبار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک.
شاباجی یه نگاهی به حلیمه کرد و بلند گفت: الهی برات بمیرم خواهر.
بعد دوباره سرش را آورد نزدیک و پچ پچ کنون ادامه داد: الهی برات بمیرم که نمیدونم با اون حال زار و زهره ی ترکیده و زبون الکن رقیه ، چطور همه ی این حرفاش را ملتفت شدی. سخته به خدا.
زیر چشمی یه نگاه به حلیمه انداخت و باز بلند گفت: هم فهمیدن حرف آدم زبون نفهم سخته، هم آدم بی زبون. اولی بدتر از دیمیه. آره میگفتی.
حلیمه چرخید رو به اینور. شاباجی نگاش را ازش دزدید و باز با من جیک تو جیک شد. سری تکون دادم و گفتم: آره خواهر. اینقدر گفت و واگفت که خودمم شک کردم. رقیه حالیم کرد که: الان نزدیک آفتاب غروبه. اینها هم که میگی شب رُوَن. بخوای بریم اون تو بعید نیس کمکی براش برسه و بهمون زور بشن. البته یه چیزاییش هم حدسیات خودم بود از توی اون ادا و اطواری که در می آورد.
خلاصه دیدم پر بیراه نمیگه خواهر. گفتم: باشه قبول. میریم. ولی فردا صبح همینکه آفتاب افتاد لب چینه برمیگردیم.
یه سری با دل ناراضی تکون داد. انگار میخواست فقط الان از این مخمصه در بیاد و حتمی تو دلش داشت میگفت تا فردا خدا بزرگه.
رفتم از زرت و زبیلهای تو اتاق حبیب یه قفل پیدا کردم. زدم به چفت در صندوقخانه، که نه کسی بتونه بیاد بیرون ، نه بره تو. بعد هم رقیه را رو کار کردم هرچی از خرت و پرتهایی که چیده بودیم تو اتاق که بدیم دست سمسار را با خودمون ببریم.
گفتم: از کجا معلوم یارو به سرش نزنه یا زیر سر خدیجه نباشه همه ی اینها، بیان باز محض انتقام، سقف را خراب کنن رو این چهارتا شکستنی و دیگه همین چندرغازی که آیا عالم میتونه از آب کردن اینها گیرمون بیاد، با آب خلا برامون همطراز کنن. یه مو از خرس غنیمته. مجبورش کردم هرچی میتونست برداره و هرچقدر هم میتونست بپیچه تو چادرشب بندازه به کولش. خودمم همین کارو کردم. برداشتیم و رفتیم.
شبش تا صبح خوابم نمیبرد. بوی گند اون زیرزمین تو دماغم بود و چشمام را که میبستم اون شبحی که تو تاریکی دیدم می اومد جلوی چشمم. رقیه هم مدام دنده به دنده میشد. پیدا بود که خواب نیست. ولی خودش را زده بود به خواب که نکنه یهو من حرفی از اونجا و اینکه فردا بایست چکار کنیم پیش بکشم. تا صبح هزارتا نقشه ریختم و هزارتا فکر و خیال کردم. آفتاب که زد، زود پا شدم. رقیه برعکس همیشه هنوز تو رختخواب بود. رفتم و یکی با پا زدم بهش. گفتم: پاشو. ناشتایی بچه ها را بده بایست بریم زود. با بی میلی سری تکون داد.
آفتاب که افتاد رو خرند زده بودیم از خونه بیرون….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سیصد)

join 👉 @niniperarin 📚

آفتاب که افتاد رو خرند زده بودیم از خونه بیرون. بیل و کلنگ را دادم دست رقیه و خواستم چفت در را واکنم. عدل همون موقع گیر کرده بود و بد قلقی میکرد. هر چی زور زدم فایده نداشت. بیل را گرفتم از رقیه و لبه اش را انداختم زیر زنجیر و اومدم زور بهش بیارم که یهو یکی از پشت سر گفت: به به، زن میرزا. با بیل افتادی به جون در مردم؟ میخوای قفلش را بشکونی؟
برگشتم. خروس بی محل، عباسعلی سورچی بود. معلوم نبود این همه وقت کدوم گوری بود که بایست سر به زنگاه یهو تشریف کثافت را بیاره و چشممون بیوفته به ریخت نحسش.
گفتم: حرف یا مفت نزن. خیلی وقت بود آفتابی نمیشدی. چی شده یهو حالا سر و کله ات پیدا شده؟
گفت: نبودم. میدونی که دائم السفرم. نگفتی آبجی، چرا افتادی به جون در خونه ی رفیق ما. پیداست که روزگار بهتون سخت گذشته که افتادی به قفل شکونی. اونم تو روز روشن. لابد حبیب رفته باز همون جایی که بود. نیستش. چشمش را دور دیدین. عجب روزگاریه…
رقیه عصبانی شد و با زبون لالی چند تا دری وری بارش کرد. گفتم: پات را از گلیمت دراز تر نکن خرمگس. اگر نه با همین بیل فرقت را دوتا میکنم.
یعنی تو از رفیقت خبر نداری؟ به تو نیومده حرفی بزنه. هان؟ اگه میخواستم چفت بشکونم که شب میومدم.
کلید قفلی که از چفت باز کرده بودم را نشون دادم . گفتم: دزد و گردنه گیر و حرومی بودم مث تو که کلید دستم نبود. چفتش گیر کرده. برای اینکه خوب بدونی کلید هم حبیب داده که تا نیست خونه را براش بپام.
گفت: اونوقت شوما با بیل و کلنگ خونه ی مردم را میپایین؟
گفتم: آره. بیکار بودیم امروز، خواستیم بریم باغچه اش را سر و سامونی بدیم. تو رو سننه؟
اومد جلو. دست انداخت زیر چفت و یه زور محکم زد و وازش کرد. در را هل داد و گفت : بفرما. اینم از این.
بعدش هم سرش را زیر انداخت و رفت تو دالونی.
رقیه دل تو دلش نبود. یکی با کف دست زد تو صورت خودش و به من اشاره کرد بدبخت شدیم.
داد زدم: هوی… کجا سرت را زیر انداختی بی تک و تعارف هری میری تو خونه مردم. بیا بیرون تا نیومدم با همین بیرونت کنم- بیل را نشونش دادم-
خندید و گفت: ای بابا، چه سخت میگیری زن میرزا. مگه نمیخوای باغچه را بیل بزنی؟ همش که نمیشه به عذاب باشه. بزار یه بار هم ما ثوابی ببریم. با این کارایی که میکنی داری همه ی بهشت را که برای خودت میخری. یه جایی هم اون گوشه ها برای ما بزار.
بعد هم بی محل به داد و بیدادم سرش را زیر انداخت و رفت توی حیاط…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ