قسمت ۲۹۱ تا ۲۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نودویک)
join 👉 @niniperarin 📚

همه شهادت دادن که تو آتیشش زدی. خلاصه حواست جمع باشه حرفی از دهنت در نره، که پای نظمیه بیاد وسط کلاهمون پسه. علی الخصوص تو. موندم از این جماعت بی چشم و رو که وقتی پایه ی سرگرمی بود براشون کارت، دنبال کیفش بودن. بعد که قضیه اینطور شد همه پا پس کشیدن. البته خیلی هاشون ترسیدن، ماسهاشون را کیسه کردن. کلا خودشون را زدن به کوری و کری. چون پای خودشون تو بستن و آتیش زدن تو هم گیره. میترسن شاکی بشی از دستشون. باز خدارا شکر که اینها زود رسیدن و نگذاشتن کار به جای باریک بکشه. اگر نه خدا میدونه الان چه اتفاقی افتاده بود…
حرفهاش را که میشنیدم انگار بیشتر جای سوختگیهای روی تنم میسوخت. نمیدونم چرا این احمقها نمیفهمن که همه چی زیر سر اون خدیجه ی گور به گور شده است. یه عمر هر بلایی خواست به سرم آورد و من هی جار زدم که بابا همه ی اینها کار اونه. اما کو گوش شنوا؟ هی گفتن به سرت زده. خیالاتی شدی. وهم ورت داشته. حالا اینم نتیجه اش. با هزار دوز و کلک و ترفند منو سوزونده انداخته رو تخت، چند وقت یکبار هم یه خون میندازه گردنم. زبونم سنگین بود. چسبیده بود به سقم. نمیچرخید درست تو دهنم که همه ی اینها را به شاباجی بگم. عطش داشتم. به شاباجی اشاره کردم و به زور صدام را از تو گلوم دادم بیرون. گفتم: آ…..آ…ب ..م….خوا….م..
گفت: هان؟ حلیمه خاتون؟ اون دیگه عجب ناتوییه. همه این دربه دریها زیر سر اون ناکسه. پاش را کرده بود تو یه کفش که اینی که سوخته خسرو بوده. عقلش پاره سنگ ورمیداره. توی ساده را بگو که هی دلت به حالش میسوخت میگفتی عزاداره. اصلا معلوم نیس این خسرو چه خریه که گیر داده بهش. تو توهمه بنده خدا فکر کنم. جنازه ی سوخته ی این یارو را که آوردن تو نمیدونی چه سیاه بازیی راه انداخت. نشسته بود بالاسرش و اشک میریخت و تو سر و مغزش میزد. دیگه تیارت بازی ندیده بودم اینطوری. هرچی خواستن بلندش کنن از سر جنازه کولی بازی راه می انداخت. حریفش نشدن. تا بالاخره خود فروغ الزمان اومد. راضیش کرد آدم بفرسته پی کس و کارش – اونم اگه داشته باشه که من بعید میدونم – پی همونهایی که آورده بودنش اینجا. که برن خسرویی که این میگه را بیارن که خیالش تخت بشه. میبینی خواهر ، همینمون مونده بود آخر عمری بُهتون هم بهمون بزنن. می دونی خواهر، من و تو نداریم که. چیزی به تو ببندن انگار به من بستن. همینکه میگن کل مریم آدم آتیش زده و خون کرده، انگار دارن به من میگن. دلم میلرزه. رگ غیرتم میزنه بیرون…
هرچی میگفت بیشتر از تو میسوختم. بیشتر عطش میکردم و بیشتر مطمئن میشدم انتقام خدیجه انتها نداره. بهش اشاره کردم آب…آب میخوام…
گفت: باشه. بیشتر سرت را درد نمیارم الان. بگیر بخواب. انشالله که زودتر خوب بشی بیای بیرون.
بعد هم از پشت پنجره رفت کنار و بین اون دو تا میله ی قفس پنجره کوچیک شد و محو شد…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نود و دو)

join 👉 @niniperarin 📚

به همون نام و نشون دو روز تو اون اتاق افتاده بودم رو تخت. وردست طبیب روزی چندبار بهم سر میزد و به حکم طبیب مرحم رو پام را صبح و شب عوض میکرد. روز بعد شاباجی اومد باز پشت پنجره. گفت: یه نون بخور خواهر، چهارتا نذر کن.
گفتم: چی شده مگه؟
گفت: خدا پدر این فروغ الزمان را بیامرزه. اینی که سوخته اونی نیست که حلیمه خاتون میگفت. رفتن پی فک و فامیل و آشنا روشناهای حلیمه. یه خسرو بوده، زنده هم بوده. آوردنش اینجا. حلیمه که دید دیگه پی جنازه بالا نیومد. ولی بهت بگم خواهر محل سگ هم نگذاشت بهش. هرچی این حلیمه قربون صدقه اش میرفت، اون انگار نه انگار. از کون فیل افتاده بود طرف. بعدش هم فهمیدیم حلیمه خاتون شده کاسه ی داغ تر از آش. یارو پسر خان والاس. اینم کلفتشون بوده. از بس خودش و شوورش برای خان و خونواده اش مث سگ پاسبون بودن، اینجا هم دیگه توهم گرفته و زده به سرش.
گفتم: حالا کجاست؟
گفت: والله رو که نیس. سنگ پای قزوینه. هنوز تو اتاق ماست. چند بار به وردست فروغ الزمان گفتم از پیش ما ببرش جای دیگه. گفت حالا گرفتاریم وقتش نیست. از اون موقع که این اتفاق افتاد تا حالا کون محلیش کردم فقط. نه حرف بهش میزنم نه میرم طرفش.
طبیب که در را باز کرد شاباجی هم رفت. طبیب اومد با وردستش یه نگاهی به زخمهای زیر مرحم کرد و گفت: خداراشکر کن که سطحی سوخته بود. فردا میتونی بری اتاق خودت. ولی حواستو جمع کن نباید روش را خیلی ببندی. یه ضماد میدم اگه دیدی میخاره یا میسوزه میمالی، روش را هم محکم نمیبندی. باید هوا بخوره. اگر هم برات سخت نبود و تونستی راه بری میاری اینجا میدی خانم پرستار برات انجام میده. اگر هم سخت بود که بگو اون میاد پیشت.
روز بعدش زیر بغلهام را گرفتن و بردنم اتاق خودم. اهالی جذامخونه تو محوطه یا سر بالا نمیکردن که منو ببینن، یا اگر هم میدیدن تندی نگاهشون را میدزدین یا راهشون را کج میکردن. ولی هر چی چشم انداختم اون پیری قوزی که آتیش بیار معرکه شده بود را ندیدم. تو اتاق که رسیدم، شاباجی نشسته بود یه گوشه و پشتش را کرده بود به حلیمه و داشت تند تند به قلیونش پک میزد. حلیمه هم زل زده بود به دیفال و رفته بود تو خودش. حتی اول ملتفت اومدن من نشد. اون دو تایی که زیر کتم را گرفته بودن، آوردنم تو گذاشتنم رو تشکچه. شاباجی تا سرانداخت که منو آوردن پاشد و هی صلوات فرستاد و دعا کرد.
گفت: خداراشکر. چشم هرچی حسوده کور بشه ایشالله. چشم بد ازت دور باشه ایشالله. این اتاق بی تو صفا نداشت خواهر. نمیدونی بی تو چی کشیدم اینجا. اگه تنها بودم باز یه حرفی. ولی…
گفتم: انسان جایزالخطاست خواهر. ولش کن. پیر هم که باشی دیگه بدتر. عقلت درست کار نمیده اونوقت. گاهی پس و پیشت به اختیار خودت نیس، گاهی هم سر و کله ات. عاقبت همه مون یه وجب جاست تو قبرستون. دیگه اینکه جواب نکیر و منکر را چی میدی و سر پل سراط کیا میان جلوت را میگیرن و حساب ازت میکشن مربوط به حالا نیست. به هر حال روز جزایی هم هست. یکمش را این دنیا پس میدی و باقیش را اون دنیا. امان از عذاب روز هزار سال…
اینها را در به زن دیوار گوش کنی میگفتم که حلیمه بشنفه. باعث و بانی شده بود که رون و کپل من بسوزه، حالا منم هم دلش را میسوزوندم و کونش را تا حساب کار بیاد دستش. اتفاقا دعا دعا میکردم که از این اتاق نبرده باشنش. هرچی دلم به حالش سوخت از وقتی اومده بود، اونم خوب گذاشت کف دستم و جوابم را داد با اون کاری که کرد.
شاباجی گفت: راستی …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نود و سه)

join 👉 @niniperarin 📚

شاباجی گفت: راستی جای سوختگیت بهتره؟ مردم از بی همزبونی خواهر. همین مدتی که نبودی برام یه عمر گذشت. این قوم یعجوج و معجوج هم بخاطر بلایی که به سر تو آوردن دیگه روشون نمیشد با من هم حرف بزنن.
بعد سرش را آورد جلو و آروم گفت: همش خیالات ورم داشته بود که نکنه این هم -به حلیمه اشاره کرد- از طرف اون میرزا قلابی اومده باشه و یهو شبی ، نصف شبی بیاد تلافی تو رو هم تو سر من دربیاره.
بعد هم بلند گفت: خدا ازشون نگذره که آدمیزاد هرچی میکشه از دست همین قوم از ما بهترون و این جنیها میکشه. شنفتی که، شیطون هم از اجنه بود. اینها از تخم و ترکه ی همونن. اما حالا کارشون به جایی رسیده که دیگه همون شیطون هم بایست بیاد پیش اینا مکتب.
حلیمه همونطور نشسته بود و گهگاه زیر زیرکی یه نگاهی به اینور مینداخت. تو باد و بغ بود.
گفتم: نترس خواهر. اونی که باید سزاشون را بده میده. اول آقام سیدالشهدا، بعد هم خود خدا. جزاش را میبینن.
شاباجی گفت: ایشالله.
بعد هم پا شد خاکستر سر قلیون را عوض کرد آورد گذاشت جلوم. گفت: بگیر هم چندتا پک بزن خواهر، هم مابقی جریان حبیب را بگو. سرت گرم باشه هم وقت زودتر میره هم درد کمتر میکشی. منم این چند روز بعد تو همش به فکر بودم که اون روز بالاخره چه اتفاقی افتاد..
گرفتم ازش و چندتا پک محکم زدم. گفتم: راست میگی. درد که تمومی نداره. لااقل سرمون گرم بشه بلکه یه اتفاق دیگه ای بیوفته تو این همه بدبیاری. روزگار که همیشه با ما سرناسازگاری داشته البته. برات تا کجا را گفته بودم؟
گفت: رسیدی به اونجا که قرار بود با رقیه برین کف صندوقخانه ی حبیب را بکنین. که یکی در را زد.
گفتم: آره خواهر، رفتم دم در دیدم که…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نود و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: آره خواهر، رفتم دم در دیدم که یه مرد جوون ایستاده دم در. پشتش به اینور بود. دستاش را از پشت گره کرده بود تو هم و دو شستش را مدام میگردوند تو هم. خیال کردم باید از آشناهای حبیب باشه. لابد دیده ما سرک کشیدیم تو خونه اش اومده ته و تو دربیاره.
با توپ پر گفتم: بفرمایین ، امری داشتین؟
برگشت. گیسهای وزوزی داشت و رنگ پوستش سبزه بود. با یه ریش که مث بز گذاشته بود بلند شده بود. براق شدم بهش. به نظر آشنا می اومد، هرچی به مخم فشار آوردم یادم نیومد کجا دیدمش.
اونم یه طوری نگام کرد که انگار میشناسه و بعد مدتها آشنا دیده. با این حال گفت: سلام آبجی. منزل کل مریم اینجاست دیگه.
هول افتاد تو دلم. تا حالا هرکسی در این خونه را زده بود گفته بود خونه ی میرزا یا ننه شوکت. کسی تا اونوقت این خونه را به اسم من نمیشناخت. ظنم رفت به قدیر و معصومه. به سرم زد نکنه کسی کار یادشون داده و رفتن شکایت بردن پیش عدلیه به جرم تلف شدن گل اندام؟ اومدم بگم نه، ولی ترسیدم کار از اونی که هست بدتر بشه.
گفتم: امرتون را بگین.
صدام را که شنید یه خنده ای اومد رو لبش. گفت: کار مهمی دارم، بایست چند دقیقه وقتتون را بگیرم.
گفتم: کار داریم تا کار. کارت چیه؟ از طرف کی اومدی؟ کی نشونی بهت داده؟ نکنه…
پرید تو حرفم. گفت: از طرف کسی نیومدم. خودم باهاتون کار دارم. ولی خب اینجا دم در نمیشه گفت. اگه رخصت بدین میام تو همه چی را توضیح میدم. خیالتون تخت باشه. دردسری براتون ندارم.
نمیدونم خواهر. تو چشماش خوندم که اهل دوز و کلک نیست. گفتم: فقط کار دارم بایست زود برم جایی.
گفت: نه آبجی، وقتت را زیاد نمیگیرم. دوکلوم اختلاط کنیم تمومه. منم کار و زندگی دارم. بایست زود برگردم.
از تو لنگه ی در اومدم کنار. گفتم : بفرما.
اومد تو و راه افتاد تو دالونی. گفتم: وایسا. کجا سرت را زیر انداختی همینطوری میری؟ تو این خونه زن و بچه هست. یه یااللهی چیزی میگن، یه اهنی میکنن بعد همینطور سرشون را زیر میندازن میرن تو.
گفت: فکرم درگیر بود آبجی. پاک فراموش کردم. شما جلوتر بفرما. من میام.
رفتم تو و گفتم: کسی سرش واز نباشه. یالله. بعد هم بلند گفتم: بفرما تو .
اومد. تعارفش کردم بریم تو اتاق. گفت: نه مزاحم نمیشم. همینجا میشینم کنار ایوون. نشست.
اصرار نکردم بهش. عین ندید بدید ها خونه را برانداز میکرد و سر تکون میداد. انگار قبلا اینجا بوده. گفتم: با حسرت نگاه میکنی. نکنه از فک و فامیلهای ننه شوکتی؟ قبلا دیده بودی اینجا را؟
گفت: بله آبجی دیده بودم، ولی از فامیلهای ننه شوکت نیستم.
نشستم روبروش تو ایوون. گفتم : همچین مرموز میزنی. کارت چیه زود بگو. گفتم بهت که وقتم تنگه.
گفت: بله میدونم. راسیاتش خیلی وقته میخواستم بیام سراغت و این حرفها را بهت بزنم. اما امون از گرفتاری. نشده. حالا هم دیگه هم به تنگ اومده بودم، هم دیدم دیگه دیر میشه سر همین شد که اومدم.
گفتم: خب منظور؟ چرا حاشیه میری؟ اصلا چرا بایست بیای با من حرف بزنی؟
گفت: نمیدونم منو میشناسی یا نه. حتما به چشمت آشنا اومدم. ولی من تو را خوب میشناسم. از خیلی وقت پیش.
شروع کردن تو دلم رخت شستن. به خودم گفتم غلط نکنم یه کاسه ای زیر نمیکاسه داره. گفتم: منظورت چیه از خیلی وقت پیش؟ از کجا میشناسی؟
گفت: از همون وقتی که زن علی شدی. از همون وقتی که بچه ات نشد و علی کشتیارت شد که اجاقمون کور شده وتو دست و آستین برااش بالا زدی و رفتی خدیجه را براش گرفتی. از اون موقع که خدیجه زایید و تو ….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نود و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚

چشمام گشاد شده بود خواهر. کسی اینها را نمیدونست غیر خودم و خودت که همین چند وقته برات تعریف کردم. فهمیدم لابد اینم از اون جادوگریهای خدیجه است. اومده یه بلایی سر من بیاره. پریدم تو حرفش. گفتم: میگی حرف حسابت چیه یا داد و بیداد راه بندازم مردم با چوب و چماق بریزن سرت؟
گفت: نترس کل مریم. من کاری به این کارا ندارم. تا من نخوام کسی نمیتونه چماق دستش بگیره. پس حالا یکم دندون سر جیگر بگیر و بشین گوش کن چی میگم.
رنگ به روم نمونده بود خواهر . نشستم کنار ایوون. با فاصله. اگر میدونستم کیه و بعدش چه اتفاقاتی قراره بیوفته و عاقبتم چی بشه، همونجا همچین با بیل میزدم تو سرش که ریق رحمت را سر بکشه و یه عمر بدبختی نصیبم نشه.
گفت: وسط حرفم نپر و خوب گوش کن. من اونی هستم که تو رو ساخته. امشب اومدم اینجا یه چیزایی را برای تو بقیه روشن کنم و برم. اسم من ادمین نی نی پرارینه. همونی که داره داستان تو و اون شاباجی و هووهات را مینویسه. خیلی وقته از اینور به اونور کشوندمتون. درسته هزارتا بلا سرتون آوردم. ولی مجبور شدم الان بیام و روشنتون کنم. اونم به این خاطره که تو این مدتی که دارم با شما ها سر میکنم و اتفاقات را شب به شب میارم رو ورق چندین بار دزد بهم زده و کل جریانات شما که از تو کله ی من داره میاد بیرون را بردن اینور و اونور به اسم خودشون پخش کردن و با وقاحت تموم یا خودشون را زدن به کوچه علی چپ یا بدتر از اون گفتن دزدی کردیم خوب کردیم. تو جریان اتفاقاتی که می افتاد چندتاشون را آوردم تو قصه. یا شدن دزد، یا بدکاره. اما وقتی حق و حقوقی نباشه کل مریم، کسی نباشه که به دادت برسه، وقتی کارد به استخونت برسه میشه این. که من حالا اینجا باشم و اونی که نبایست بگم را به تو بگم.
گفتم: نمیفهمم چی داری میگی؟ منو ننه ام زاییده. آقامم کل این ملت میشناسن. پیداست عقلت پارسنگ ور میداره، نمیفهمم از کی داری میگی و از چی! پاشو خدا روزیت را یه جای دیگه حواله کنه. من بایست برم کار دارم.
داد کشید: گفتم نپر تو حرفم.
مو به تنم سیخ شد از هواری که کشید. گفت: یه سری بی همه چیز را دارم میگم که به اسم چیزمیز و نمیدونم شهر فرنگ و شهر قشنگ و اینا دارن ازم میدزدن. عددی نیستن ولی اومدم بگم یه شب من این اختلاطهای شما را نمیزارم تا مردم خوب بشناسن این بی همه چیزا رو. ببینم از کجا میخوان پیشونی نوشت و اقبال تو و این اکرمی و رقیه را بیارن باز. اونوقته که بایست نصفه بزارن همه چی رو و ماستشون را کیسه کنن. اینا را گفتم که تو و بقیه روشن بشین.
پاشدم. گفتم:…..

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ