🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتادوشش)
join 👉 @niniperarin 📚
گلیم را هل داد کنار. درست زیر گلیم خاک کوبیده ی کف اتاق ترک خورده بود و برف آبه هایی که شره کرده بود، همونجا فرو رفته بود و یک شیاری که به ترک عادی نمی خورد را انداخته بود کف اتاق. نگاه کردم به رقیه. گفتم: چرا همچین شده؟
با دسته ی جارو یکی محکم کوبید جلوی پاش رو زمین و بعد رفت جلو و یکی هم محکم کوبید رو جای ترک ها. اونجا را که کوبید صداش پوک بود. انگار که زیرش خالی باشه. گفتم: یه خبرایی هست این زیر. بریم بیلی، تیشه ای ، چیزی بیاریم.
گلیم را درست انداختیم همونجایی که بود. در صندوقخانه را بستم. رقیه ترسیده بود. تو حیاط دستم را گرفت و با ایما اشاره گفت: بریم خونه ی خودمون. بیخیال اینجا بشیم. میترسم برامون شر بشه. ما که نمیدونیم چی به چیه.
گفتم: شرّ چی بشه خواهر؟ از کجا معلوم کاسه ای زیر نیم کاسه ی حبیب نبوده؟ بایست سر دربیاریم. کی میاد توی صندوقخانه ی خونه اش زمین را چال کنه و روش را بپوشونه؟ حتم دارم غرض و مرضی تو کارش بوده. من ساده ی خر را بگو که خیال میکردم حبیب آدم شده، دلش به حال زن و بچه ی میرزا سوخته و خونه را داده محض آینده ی ماها. اصلا بعید بود از این نجسی خور که یه شبه عوض بشه و آدم بشه. یهو حاتم طایی شد واسه ما. خودش با یه لا قبا و یه بقچه پاشه بره دنبال میرزا و دستخط بزاره که همه ی زندگیش مال ما؟ خر فرضمون کرده خواهر. باز به تو که به صرافت افتادی و سر انداختی. اگر نه فردای روز که ما این خونه را میدادیم کرایه یا بر فرض خودمون پا میذاشتیم توش بعید نبود یه بلایی سرمون بیاد یا یه دینی می افتاد گردنمون. باید معلوم کنیم اینجا چه خبره. حالا هم تو خوف ورت نداره. بیل و تیشه که آوردیم، تو کاری نمیخواد بکنی. فقط هوای منو داشته باش، باقیش با من.
رقیه هنوز به دلش نبود. همینطوری یه سری تکون داد. رفتیم خونه ی خودمون و بیل و تیشه را برداشتم که بریم. رقیه رفته بود به بهونه ی غذای بچه ها خودش را مشغول کرده بود و داشت براشون سفره می انداخت. هیچی نگفتم. نشستم و منتظر شدم. گذاشتم کارش را بکنه که بهونه نداشته باشه برای نیومدن. یه لقمه دهن بچه ها میگذاشت و یه نگاه به من میکرد.
گفتم: لفتش نده. بایست بریم کار داریم.
همون موقع در حیاط را زدن. رقیه با وحشت نگام کرد. گفتم: خوبه هنوز کاری نکردیم و اینطوری زرد کردی.
پاشدم و رفتم طرف در. دادم زدم کیه؟…
به اینجا که رسید، حلیمه خاتون که انگار دوایی که شاباجی بهش داده بود از اثر افتاده بود، یه خرناسه بلند کشید و یهو از جا پرید و داد کشید: بی خیرا. بی همه چیزا. این بود دست درد نکنی من بعد این همه سال؟ این بود سزای اون همه محبت؟ خدا ازتون نگذره. الهی به درد من گرفتار شین.
شاباجی پاشد رفت کنارش. گفت: چته حلیمه خاتون؟ حالت خوشه؟ خواب دیدی؟….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتادو هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
شاباجی پاشد رفت کنارش. گفت: چته حلیمه خاتون؟ حالت خوشه؟ خواب دیدی؟
گفتم: خواب چیه خواهر. این بنده خدا هم هر وقت دهن وا میکنه یا میگی خواب دیده یا خواب نما شده. عزاداره. خلقش گرفته. بزار بگه سبک شه از این حال دربیاد.
شاباجی گفت: خوب بیخود که نمیگم. اینی که به خوردش دادم، هر وقت خودمم میخورم، تا صبح یا خواب عباس سورچی را میبینم یا آباجی خانوم خدابیامرز را. اما چاره چیه؟ نخورم باید تا صبح چشمم واز بمونه و اونی که نبایست ببینم را ببینم. اون وقت دیگه تو روزه که همین چشمم سو نداره و دور از جونت انگار شن پاشیده باشن توش و کور شده باشه، دیگه اونی که بایست ببینه را نمیبینه.
حلیمه خاتون گفت: بدونه یا ندونه عاقش میکنم. هم اون خسرو را ، هم اون خرس گنده، شهربانو را. یه عمر براشون جون کندم. منتظر بودن خان سرشو بزاره زمین تا منو سر به نیست کنن. هزار بار برام برنامه چیدن و تا اون خدابیامرز زنده بود تیرشون به سنگ خورد. امان از بی کسی….
بعد هم دوباره زد زیر گریه شروع کرد به چسناله و نفرین. شاباجی کون سره اومد طرف من. یواش که حلیمه خاتون نشنفه گفت: خودومون کم به سرمون بود، خیلی حال و روزمون خوش بود، اینم اضافه شد. همین فردا میرم سراغ فروغ الزمان. میگم جای اینو عوض کنه. درد خودمون کمه که حالا دقیقه به دقیقه ناله و نفرین هم تو سرمون باشه؟ از وقتی اومده یه پک درست نتونستم به قلیون بزنم. میترسم صدای قلقلش بیدارش کنه و بشه همین بساطی که حالا هست. تا میای دو کلوم هم اختلاط کنی که انگار گوش خوابونده باشه میپره بالا و هی داد و بیداد و فحش و فضاحت میکنه.
همینطور که حلیمه خاتون داشت ناله میکرد و شاباجی غر میزد یهو صدای داد و بیداد از تو محوطه ی جذامخونه بلند شد و بعد هم همهمه ی اهالی.
-آهای بگیرینش..
-من دیدم دررفت. از اون ور رفت..
-به چشمم آشنا نبود. ندیده بودمش اینجا قبلا..
گفتم: خدا به خیر کنه. چی شده؟
پاشدم که برم بیرون. شاباجی گفت: وایسا خواهر. کجا میخوای بری؟
گفتم: برم ببینم چه خبره. مگه نمیشنفی؟
گفت: زده به سرت؟ دارم میشنفم منم. اگه میرزا قلابی باشه چی؟ مگه خودت ندیدیش اینجا. بخواد انتقام بگیره که کسی جلودارش نیس. لابد پی تو میگرده.
دیدم پر بیراه نمیگه. ولی دیگه بس بود موش و گربه بازی. گفتم: دعا کن خودش باشه اصلا. میخوام برم ببینم چه غلطی میخواد بکنه. به من میگن کل مریم. بقسه هم هستن الان . دست تنها نیستم. همون یه پای چوبیش را قلم میکنم ببینم پیزیش را داره دیگه بیاد اینورا یا نه.
حلیمه خاتون گفت: خود پدر سوخته شونن. اومدن ببینن منو قل و زنجیر کردن یا نه که برن هر غلطی میخوان بکنن. من فقط خبر دارم از وصیت خان. حالا لابد تازه سر انداختن ملتفت قضیه شدن اومدن منو سر به نیست کنن یا مطمئن بشن که راه در رو ندارم .
شاباجی اومد نزدیک. گفت: هنوز اثر دوا مونده روش. داره هذیون میگه لابد.
حلیمه پاشد از جاش. گیج و منگ بود هنوز. تلو نلو خوران رفت طرف در. من و شاباجی هم لنگون لنگون رفتیم. تو محوطه همه ی اهل جذامخونه جمع شده بودن. یکی با دست ناقصش داشت به طرف راه آب که از زیر دیفال به بیرون میرفت اشاره میکرد.
گفت: خودم دیدم. از این زیر در رفت. یه چراف نفتی تو دستش بود و لباسهای عجیب غریب به تنش..
رفتم جلو. دراز کشیدم رو زمین و از سوراخ راه آب اون ور دیوار را نگاه کردم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتادو هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم جلو. دراز کشیدم رو زمین و از سوراخ راه آب اون ور دیوار را نگاه کردم.
همه زل زده بودن به من. شاباجی نشست کنارم و گفت: زشته خواهر. سن و سالی ازت گذشته. جلو این جماعت همچین پهن شدی رو زمین. حرف در میارن والله.
جواب ندادم. سرم را اینور و اونور کردم و با اون چشمم که سالم بود براق شدم تو سوراخ. اولش خبری نبود. زمین بود و پشتش اون ته نوک چند تا تپه دیده میشد. جذامخونه رو بلندی بود. انگار تپه ها شده بودن همطراز کف راه آب. خیلی وقت بود بیرون اینجا را ندیده بودم. خواستم پاشم که یهو دیدم یه چیزی اون بیرون ، درست جلوی سوراخ، تو جوب راه آب داره تکون میخوره. نمیتونست رو پا بلند بشه. فهمیدم میرزاست. حتم دارم اون یه لنگه پای پوسیده اش تپیده بود تو گل و شل و لجن کف راه آب و نمیتونست خودش را راست کنه. درست پیدا نبود، ولی از رنگ بالا پوشش و هیکل ناقصش حتم کردم که خودشه. بی پدر تا اینجا اومده بود محض انتقام. ول کن نبود. پاشدم و داد زدم: دیدمش. میشناسمش این بی همه چیزو. از تک و طایفه ی اجنه و از ما بهترونه. هر کی بیخیالش بشه فردا جاش تو گورستونه. رحم نداره بی پدر.
همهمه افتاد تو جمعیت. چراغی که به درخت آویزون بود و شبها روشن میکردن که محوطه تاریک نمونه را برداشتم و روغنش را ریختم رو آبی که از راه آب میرفت بیرون.
گفتم : آهای. هر کی میخواد امشب که خواب رفت، خواب اخرش نباشه یه آتیش بندازه تو این آب.
ولوله افتاده بود تو جمعیت. یکی از بین جمعیت اومد جلو. قوز داشت و یه خنده ی چندش آوری رو لبش بود و تا می خندید دندونهای گرازش میزد بیرون. یه دسته علف خشکیده از کنار باغچه مشت کرد و کبریت را زد زیرش. دو سه تای دیگه تا دیدن آتیش روشن شده چند تا چراغ دیگه را برداشتن از دور و بر و روغنش را ریختن تو آب. پیرمرد قوزی همونطور که می خندید با یه صدای انکرالاصواتی گفت: هان؟ بندازمش؟
منتظر جوابم نشد و دسته علف که گر میکشید را انداخت روی آب. روغن آتیش گرفت و انگار که آب روونیش را داده باشه به آتیش، شعله پیش رفت و از سوراخ راه آب زد بیرون. همه ساکت شدند. باز درازکش شدم و زل زدم تو سوراخ. فقط شعله های رقصون آتیش پیدا بود و به تبعش بالای شعله ها انگار خشتهای دیوار هم چپ و راست میشدن. حجم آتیش اونور سوراخ بیشتر شد و بعدش یهو صدای نعره ای بلند شد که پیچید میون تپه ها. تا حالا صدای اون مترسکی که اکرمی توتولی گرفته ساخت و شد عروسک خیمه شب بازی اون خدیجه ی گور به گور شده و یه عمری اسباب دستش بود و مایه ی عذاب من را اینطوری نشنیده بودم.
صدای عربده اش که بلند شد جمعیت به ولوله افتاد و همه شروع کردن به صدا کردن و دست و پا کوبیدن و خوشحالی. یهو یکی بین جمعیت داد کشید: بی رحم، قاتل. خسروی منو کشتی!
باز همهمه خوابید و جمعیت ساکت شد. کوچه دادن و از بینشون حلیمه خاتون اومد بیرون. داد کشید: اون خسروی من بود. تو کشتیش. بی رحم. آهای به داد برسین مردم…
هزار جفت چشم گشت طرف من و همگی خیره شدن بهم.
گفتم: چرا هذیون میگی حلیمه. خسرو کیه؟ از راه نرسیده، ندیده و نفهمیده از تو کرتونت دراومدی و قدقد میکنی؟
شاباجی اومد جلو. وایساد جلو حلیمه و گفت: درسته غمداری و عزیز از دست داده، ولی نبایست به هر دری بزنی که. یکم خودتو جمع کن!
یه صدا از وسط جمعیت اومد: وایسا وایسا…
پیرمرد قوزی از بین جمعیت اومد بیرون، رو کرد به من و گفت: از کجا معلوم که این راست نگه؟ هان؟ ما که خودمون به چشم خودمون چیزی ندیدیم. تو دولا شدی و گفتی اجنه بوده.
بعد رو کرد به جمعیت و با همون صدای انکرالاصواتش داد زد: درسته؟
همه یک صدا گفتند: درسته..
گفت: از کجا معلوم اینی که این میگه نبوده؟ باهاش پدر کشتگی داشتی؟ چرا جوون مردم را فرستادی تو کام آتیش؟ قاتل
اینو که گفت همه ی تنم لرزید. اومدم حرف بزنم. گفتم: تو خودت آتیش را انداختی….
امون نداد. داد کشید: خودش را بسوزونین این ناکس دروغگو را که جوون مردم را زنده زنده سوزوند.
شاباجی شروع کرد به داد زدن. ولی صداش تو جمعیت گم میشد و انگار فقط دهنش بود که باز بود و صدایی ازش شنیده نمیشد. خودم هم هرچی عربده میکشیدم که توضیح بدم کسی گوشش بدهکار نبود. پیرمرد قوزی داد میزد و جمعیت هم پشتش داد میزدن و انگار که همه مسخ اون شده باشن هر کاری میگفت میکردن. چهره ی خبیثش را میدیدم که وسط جمعیت میخندید و دندونهای گرازش زده بود بیرون. هیچ وقت اینقدر چندشم نشده بود.
جمعیت با اون هیکلهای ناقص و سر و روی خوره گرفته، با چشمها و گوشهای خورده شده و دست و پای علیل هجوم آوردن سرم و دستهام را گرفتن. همه ی تنم میلرزید و درد پیچیده بود تو استخونم. دستم، درست همونجایی که یه روز یکی با چوب توی بازار زده بود، تیر میکشید. جیغ و فریاد میزدم ولی نه گوشهاشون میشنید و نه چشمهاشون میدید. انگار نه انگار همینها بودند که چند دقیقه قبل روغن چراغ به آب ریختن و عربده ی میرزا که از پشت دیفال بلند شد، جشن به پا کردن. حالا من شده بودم اسباب جشنشون. بستنم به همون درختی که چراغ را از روش برداشته بودم. نمیدیدم ولی جای طنابها که رد انداخته بود روی تنم را حس میکردم. شاباجی چندین بار خواست بیاد جلو. نگذاشتند. دست و پاش را چند نفری گرفته بودند و اون هم ضجه میزد و فریاد میکشید کل مریم.. کل مریم..
پیرمرد قوزی را دیدم که وسط این همهمه چیزی در گوش دو سه نفر گفت. اونها رفتند و با چند تا چراغ برگشتند. آمدند سراغم و روغن چراغها را ریختند روی سرم. چارقد سفیدم زرد شد، روغن را حس میکردم که شره کرد توی چشمم که زیر چارقد بود و سوی درستی نداشت. شروع کرد گز گز کردن. روغن پایین رفت و پیرهنم چسیبید به تنم و انگار با پوستم یکی شد. پیرمرد قوزی دست انداخت از کنار باغچه ی محوطه یک مشت علف چنگ کرد و یکی کبریت کشید براش. یاد اون روزی افتادم که خواستم میرزا را آتش بزنم. جادو کرد یا کار دیگه، نمیدونم. هرچی بود باعث شد دومنم آتش گرفت و هنوز جای سوختگیش رو تنم بود. بی پدر باز هم با خدیجه دست به یکی کرده بود حتمی و خدعه کرده بودن. خواسته بودند گرفتارم کنن. نقشه داشتند از قبل. پیرمرد قوزی علف های گر کشیده را جلوش گرفته بود و همونطور که نزدیک میشد خنده هاش هم بیشتر میشد. شروع کردم به تقلا. بی فایده بود. همچین بسته بودندم بی پدرها که تکون نمیتونستم بخورم. دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم. فقط نفس نفس خودم بود که صداش میپیچید توی گوشم. قوزی اومد جلو و علفهای شعله ور را پرت کرد طرفم. خورد به سینه ام و افتاد پایین پام. سعی کردم خودم را عقب بکشم. نشد. با پام زدم به دسته ی علف و خواستم آتیش را دور کنم. آتیش گرفت به روغنی که از پام چکه میکرد و شروع کرد بالا آمدن. حرم گرماش را روی پام حس میکردم. همین موقع یکی داد زد: آهای دارین چه غلطی میکنین؟ ندیدم کی بود. فقط شعله ی آتیش را میدیدم که داشت هی بالا می اومد و انگار یه عالمه زنبور پام را نیش بزنن سوزش را حس میکردم. فقط فهمیدم یک آن همه ساکت شدند و بعد یه چیزی پیچیده شد دورم . دیگه آتیش نبود، ولی پام و کپلم، درست همونجایی که قبلا سوخته بود جز و جز میکرد…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتادو نه)
join 👉 @niniperarin 📚
دیگه آتیش نبود، ولی پام و کپلم، درست همونجایی که قبلا سوخته بود جز و جز میکرد.
چشم که وا کردم رو تخت یکی از اتاقهای جذامخونه که یعنی درمونگاه بود افتاده بودم . یکی اومد لباسم را جر داد و بعد هم یه سوزن فرو کرد بهم. چشمام سنگین شد. یهو چند تا درخت کاج دیدم و صدایی از پشت سرم اومد: هان؟ چرا وایسادی؟ راه بیا. مگه دواش را نمیخواستی؟
برگشتم به طرف صدا. انکرالاصوات بود که داشت تند تند میرفت. پشت سرش راه افتادم و میون کاجها دویدم تا برسم بهش. با اینکه راه میرفت ولی هرچی میدویدم بازهم ازم جلوتر بود. رسید دم یه سردآب. قبلا اینجا را دیده بودم. وقتی یعقوب خان برام جادو جنبل کرده بود و یه کاغذ که گرت سیاه توش بود را داده بود دستم، همون موقع آمده بودم. انکرالاصوات نگاهی بهم کرد، سری تکون داد و رفت تو. من هم رفتم. دنبالش از راهروهای تنگ و تاریک و پیچ در پیچ که انگار تمومی نداشت میدویدم. انتهای یکی از راهروها ایستاد. کبریت زد و سیگارش را روشن کرد. گفت: اینجاست. برو تو. کبریت را بالا گرفت. دری توی تاریکی پیدا شد. نیمه باز بود. خواستم بگم میترسم. اما انگار اختیاری نداشتم. با ترس به طرف در رفتم. هل دادم و وارد شدم. در ناله کرد و پشت سرم بسته شد. چشمهام چیزی نمیدید. یکی رو به روم ایستاده بود انتهای اتاق. کبریت زد. صورتش را دیدم. انکرالاصوات بود. نمیدونم چطور اومده بود داخل. فانوسی که روی طاقچه بود را روشن کرد. نور فانوس روی دیوارها تلو تلو میخورد. گفت: اینه. اینجاست.
به طرفی اشاره کرد. نگاه کردم. زنی بی حرکت توی کفن روی تختی افتاده بود. انکرالاصوات گرتی که توی دست داشت را پاشید روش. رفتم جلو و خیره شدم به زن. آشنا بود. قیافه ی خدیجه را داشت ولی پوستش مثل اون کنیز سیاه بود. رو کردم به انکرالاصوات و گفتم: این چرا اینجاست؟ این که مرده.
زد زیر خنده. از همون خنده های چندش آور. گفت: پس کجا باشه ؟ هان؟ جاش همینجاست. جای تو هم همینجاست.
به صورت خدیجه نگاه کردم. اینبار خدیجه توی کفن نبود. من بودم. چشمهام را بستم و جیغ کشیدم. صدای خنده پیچید توی دخمه ی سرداب. دوباره که چشمهام را باز کردم دیدم من روی تختم و خدیجه بالا سرم ایستاده. می خندید. گفت: ببندیدش. کفنش کنین. صدای عصا اومد و بعد مترسک میرزا و انکرالاصوات را دیدم که آمدند جلوی تخت و شروع کردند مرا کفن پیچ کردن. خدیجه می خندید و من فریاد میکشیدم. میرزا یه تکه پنبه هل داد تو دهنم و انکرالاصوات کفن را کشید روی صورتم. همه چی جلوی چشمهام سفید شد. فریادی زدم و با همه ی توان کفن را کنار زدم.
یهو چند نفر را دیدم که آمدند بالای سرم. یکیشون بلند گفت: فروغ الزمان خانم بیا. هوش اومد. ملحفه را چرا پرت میکنی خانوم؟ بهتری؟….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نود)
join 👉 @niniperarin 📚
… ملحفه را چرا پرت میکنی خانوم؟ بهتری؟
حال به دلم نمونده بود. نمیفهمیدم کدوم واقعیته کدوم خواب. پام هم سوزش داشت و هم میخارید.
فروع الزمان با عجله اومد تو. به اونی که بالا سرم بود گفت: هوش و حواسش سر جاست؟
جواب داد: بله خانوم. دیگه اثر دوا پریده.
فروغ رو کرد به من و گفت: معلومه شماها چتونه؟ اینجا دارالمجانین که نیست. جذامخونه است. نکنه خوره به عقلتون هم افتاده غیر تنتون؟ افتادین به جون هم که چی؟ پناهتون دادیم، خورد و خوراکتون را هم که مجانی میدیم، دیگه چتونه؟ هرچی بینتون هست به ما ربطی نداره. با همدیگه هم قرار مدار دارین که همدیگه را سر به نیست کنین که از دست این درد خلاص بشین هم به من ربطی نداره. فقط هر غلطی میکنین، اینجا نکنین. میخواین دین و مسئولیتش را بندازین گردن من و اسم و رسمم را خراب کنین؟ از این به بعد هم بشنوم یا ببینم کسی به جون کسی افتاده میندازمش از اینجا بیرون. برین بیرون اینجا هر غلطی خواستین بکنین. فهمیدی پیرزن؟
میخواستم جوابش را بدم، ولی زبونم سنگین شده بود. نمیتونستم درست تو دهن بچرخونم. اینها را گفت و رفت. زنی که بالا سرم بود اومد کنار تخت. یه پشتی هل داد زیر بالش زیر سرم و سرم را آوزد بالا. از تو سینی یه چیزی برداشت هل داد تو دهنم و بعد هم به زور آب به خوردم داد. بعد هم رفت بیرون و در را بست. خارش پام زیاد بود. دست بردم که بخارونم. دیدم از پایین تا بالای پام را بستن.
یه صدایی اومد: کل مریم!
چشم انداختم کسی تو اتاق نبود. دوباره صدام کرد. سرگردوندم، شاباجی ایستاده بود پشت پنجره و سرش را چسبونده بود به میله های اونطرف پنجره. دستم را براش بلند کردم. زبونم نمیچرخید.
گفت: حالت بهتره؟ خواستم بیام بالا سرت. نگذاشتن. نمیزارن کسی بیاد تو.
براش سر تکون دادم.
گفت: ببین خواهر. یهو حرفی نزنی به اینها. مغرت نیارن یهو.
یاد رقیه افتادم. انگار منم لال شده بودم مث اون. با دست اشاره کردم چی شده؟
گفت: مگه نگفتی خودت میرزا را دیدی اونور راه آب؟
سرم را یه نشونه ی تأیید تکون دادم.
گفت: بعد اینکه تو را از دست اون بی دین و ایمونها نجاتت دادن و آوردنت تو مرض خونه، چندتایی راپورت ماجرا را دادن به فروغ الزمان. اونم آدم فرستاد رفتن بیرون. تا برگشتند یه جنازه ی سوخته آوردن با خودشون. پیچیده بودن لای پتو. منم یواشکی رفتم سرک کشیدم و گوش وایسادم. گوشت و استخوون داشته بنده خدا. اگه میرزا بود که بایست تیر و تخته هاش و کاه و گونیی که تو گفتی کلش میسوخت و خاکستر میشد. یا یه ذغال از چوبش میموند. این که سوخته آدم راستی راستی بوده. همه شهادت دادن که تو آتیشش زدی…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ