قسمت ۷۳۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و سی و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
یادش به خیر! آخرش هم این شد که به این میثمی شوور کرد که کوتاه بود و گورزای…
سرم را که بلند کردم و یهو به خودم که اومدم دیدم یه تیکه چوب باریک و تر تو دستم گرفتم و همونطور که داشتم پوستش را با ناخن میکندم توی دامنه ی کوهم. بی اینکه حواسم باشه راه افتاده بودم طرف قبر ننه و آقام. حالا هم که دیگه میدونستم آبجیم هم اونجا خوابیده کنار اون دوتا. باز انگاری داشت جمع قدیممون جمع میشد. آقام گفت اون بالا تو دامنه ی کوه خاکش کنن. همیشه خیال میکردم به این خاطر همچین وصیتی کرده که روش به جعده ی ده باشه. دلش میخواست ببینه کی میره و کی میاد. با گله هم که میومد کوه خیلی وقتها میرفت مینشست رو یه سنگ و از بلندی خیره میموند به ته جعده. تو بچگی میرفتم کنارش و خط نگاش را دنبال میکردم. بعد منم زل میزدم به ته جعده و منتظر میشدم ببینم کسی میاد یا نه! اما حالا کم کم میفهمم اون نگاش چه معنی میداد. دنبال رفت و اومد آدمها نبود آقام. مینشست اونجا و حتمی پیش خودش حسرت میخورد که اگه این راهو رفته بود لابد به چه جاهایی که نرسیده بود. بینوا هیچوقت پاش را از تو ولایتمون هم نگذاشته بود بیرون.
رسیدم سر قبرشون. آقام دیگه حالا تنها نبود! ننه ام اینورش بود و آبجیم هم خوابیده بود کنار ننه ام. یه قبرستون خونوادگی کوچیک. قبرستون اصلی ده ولی دقیقا خلاف جهت اینجا پایین ده بود. نرسیده به سر جعده ای که از ده میرفت بیرون. نشستم بالاسر سه تاییشون و شروع کردم درد و دل کردن. دیگه هر سه تاشون محرم بودن. خیلی چیزایی که تو دل بود و به هیچیکی نگفته بودم را به اون سه تا گفتم! از فخری و همایون و خورشید هم گفتم حتی. صدای ننه ام را میشنفتم که باز داره به عمه ام فحش میده! آقام ولی هیچی نمیگفت. انگار عادت کرده بود بعد از این همه تکرار ننه ام به این حرفا. آبجیم پرید وسط حرفش و گفت: شوور بایستی کوتاه باشه قدش که زودی نشکنه!
چوبی که حالا دیگه پوستی بهش نمونده بود و کوتاه بود را بین دوتا مشتم گرفتم و از دو ورش فشار دادم. ترقی کرد و شکست! شکسته هاش را فرو کردم بالاسر قبر آبجیم و گفتم: کوتاه هم باشه میشکنه. بایست قایم باشه تا نتونی بشکونیش!
همونوقت دیدم از توی کوه صدا میاد. لااله الی الله….. محمد است نبی و علی ولی الله….
نگاه کردم توی کوه. خبری نبود. پاشدم از جام و خیره شدم به طرف جعده. همه ی اهل ولایت داشتن میومدن اینطرف و یه جنازه را گرفته بودن سر دست. خیره موندم بهشون تا رسیدن بالا و اومدن طرف من. جلد دو تا از اهالی، بیل و کلنگ به دست اومدن و شروع کردن کنار قبر آبجیم را گود کردن.
یکیشون گفت: برو کنار آبجی. بایست زود قبر را بکنیم.
گفتم: برای چی؟ کی گفته اینجا مرده خاک کنین؟
کدخدا از بین جمعیت پیداش شد. با اون چشمهای هیزش نگام کرد و ریز یه چشمکی زد و گفت: راهو اشتباه اومدی زن! تو قلعه که بهت گفتم کجا بایست بری. کوبوندی اومدی این بالا سر قبر این بدبختها؟ حالا هم بیا اینور بزار اینها کارشون را بکنن. خان دستور داده جنازه ی این میثم یاغی را چال کنیم اینجا کنار زنش! اگه به من بود که همونجا تو قلعه میدادم آتیشش بزنن.
یکی گفت: لااله الی الله. پشت مرده شگون نداره کدخدا. این عوض خدابیامرزیته؟
بعد هم بلند داد زد: برای آمرزش همه ی رفتگون صلوات بفرس…
صدای صلوات اهالی بلند شد و کوه هم صلوات فرستاد! اون دوتا منو هل دادن کنار و خودشون مشغول کندن شدن.
گفتم: برزو خان کجاس؟
یکی اشاره کرد به جعده. خان و سوارهاش داشتن میتاختن که از ده برن بیرون….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…