🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و سی و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
هرچی برزو داد زد و صدام کرد دیگه محلش نگذاشتم. ریده بود به خودش که نکنه حالا مردمو جمع میکنه اینجا و منم از فرصت استفاده میکنم و پته اش را میریزم رو آب. دلم میخواست میتونستم خواهر. ولی کـون این کارا را نداشتم. از بچگی همینطور بودم. هارت و پورتم زیاد بود و زبونم هم سر خان دراز، ولی به وقتش اونی که بایست ازم بر نمی اومد. رسیدم تو حیاط و خواستم از در قلعه بزنم بیرون که گاریهای خان رسیدن. گاریچی که اسبش را تک رفته بودم تا منو دیدگفت: حیف نون! نمیدونم خان تو رو واسه چی دنبالش راه انداخته. وگرنه با این کاری که امروز کردی درازت میکردم زیر همین گاری و مث گه از روت رد میشدم! صدبار تا اینجا نزدیک بود این یکی حیوون پیر با این گاری سنگین تنهایی تلف بشه! حیف که…
دیگه تاب نیاوردم خواهر. اون روی سگم بالا اومد و خواستم تلافی نو و کهنه را تو دل این مرتیکه در بیارم. از همون وقتی که رفت و شاشید پشت اون درخت کینه اش افتاد به دلم و الان هم دیگه رسیده بود دم پَرم و دهن گشادش را وا کرده بود و بی ربط میگفت. یهو همه ی بغضم شد خشم و توپیدم بهش که: مرتیکه ی نره خر جوز علی. وقت درگیری مخنث بودی و کپیدی تو سوراخ، حالا که جنگ تموم شده شیر شدی و زبون درآوردی؟ فکر کردی مردی به ریش و پشمه؟ راست میگی بیا پایین تا زبون درازت را از حلقومت به در کنم و با اون کپه ریشت بکنم تو پسِت. تو که یه ریزه جوهر نداری و به وقتش تو هفت تا سوراخ میخزی زبونت برای زنها درازه؟ برو بتراش این پشمای پشت لبتو جاش سفیداب بمال…
بقیه گاریچیا و اونهایی که نزدیک بودن وایساده بودن تماشا میکردن و به ریش یارو میخندیدن. به پیزیش برخورد. برگشت گفت: هووووی! چته ضعیفه؟ کولی قرشمال بازی درآوردی؟ ما را بگو کیو تا اینجا پشت گاری نشونده بودیم. زنیکه سقش را با بوق حموم ورداشتن. اسب دزدی کرده تازه دو قورت و نیمش هم باقیه…
همینطور داشت زر میزد خواهر که دیگه تاب نیاوردم. یه تیکه چوب افتاده بود نزدیک گاریش رو زمین. چوب را بلند کردم و خیز ورداشتم طرفش. تا اومد جم بخوره چنان قایم کوبیدم تو ساق جفت پاهاش که عربده اش رفت به آسمون. انگار کن دو تا تَرکه را جفت پا بزنی روش. تا خورد میشه چه صدایی داره؟ همون صدا را داد…
بقیه دویدن سراغش و جمع شدن دورش. چوب را انداختم ورفتم طرف در قلعه. برگشتم یه نگاه انداختم. خان ایستاده بود پشت گره چینهای پنج دری و از اون بالا داشت نگاه میکرد. دیده بود و حرفی نزده بود.
از قلعه که اومدم بیرون صدای داد یکی را شنفتم که میگفت: زود باشین! خان گفته تا اهالی نرسیدن اون جنازه که آویزونه را بیارین پایین…
رفتم طرف خونه ی آقام. تو راه اهالی ده را میدیدم که دارن پچ پچ کنون با قیافه های زرد و رنگ پریده و چشمهای هراسون چندتا چندتا میرفتن طرف قلعه.
یکی گفت: کجا میری زن؟ غریبی اینجا؟ قلعه از اونوره. خان گفته بریم….
محل نگذشتم و راه خودم را رفتم. رسیدم در خونه ی آقام. فقط در خونه سر جاش بود مث قدیم و پشتش تلی از خاک و سنگ بود که رو هم تلنبار شده بود و روشون اینور و اونور، تُنُک بوته های خاکشیر سبز شده بود. از خونه های اطرافش هم دیگه چیز زیادی نمونده بود. انگار خونه های قدیمیهای ولایت هم عمرشون با صاحباشون تموم شده بود و سهمشون از اونجا جز ویرونی چز دیگه ای نبود…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…