قسمت ۷۳۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و سی و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
از قد کوتاه و هیکل گورزایش فهمیدم که میثمه…
از تپه سرازیر شدم و به دو رفتم طرف قلعه. بین راه چند باری پام رفت روی جنازه ها و سکندری خوردم ولی دیگه هیچی حالیم نبود. فقط میخواستم زودتر خودمو برسونم داخل قلعه. همش خدا خدا میکردم که آبجیم اون تو نباشه و ندیده باشه که چه بلایی سر شوورش آوردن. درسته سالهای سال بود ندیده بودمش. اما هرچی بود خواهرم بود و از یه گوشت و خون بودیم. هزارسال هم همو نبینیم آخرش یکیمون راضی نمیشه به ضجر اون یکی.
با این حرف حلیمه شاباجی سرش را زیر انداخت و شروع کرد محکم به قلیونش پک زدن. دیدم که اشک اومد تو چشماش.
حلیمه ادامه داد: اشکم در اومده بود و قلعه را تار میدیدم، اما با این حال مجال وایسادن نبود. باید تا اوضاع بدتر از این نشده خودمو میرسوندم. وارد قلعه که شدم آدمهای خان داشتن جنازه ها را تلنبار میکردن وسط حیاط. از همون مردکی که اسبم را گرفته بود سراغ خان را گرفتم. با سر اشاره کرد داخل امارته. دویدم تو. غیر از در و دیفالی که با مرمی تفنگ زخم ورداشته بود و رد شمشیرهایی که افتاده بود به پرده ها و وسایلی که ریخت و پاش شده بود کف زمین همه چی مثل قدیم بود. در به در از این اتاق به اون اتاق دنبال آبجیم میگشتم. به پنج دری که رسیدم در باز بود. کدخدا که زخم ورداشته بود نشسته بود زمین و یکی داشت براش زخمش را میبست و خان هم ایستاده بود رو به پنجره و داشت سیگار میکشید. وایسادم پشت در.
کدخدا همونطور که زخمش را میبستن داشت میگفت: آره خلاصه! قرمساق حرف یامفت میبافت به هم. جنی شده بود اصلا. یهو با همین نفله ها که واصل شدن به درک ریختن توی ده و قلعه را غصب کردن. چندسال پیش، زنش نمیدونم حصبه گرفت یا سل، عمرش کفاف نداد به این دنیا، جوون مرگ شد. یکسالی بیشتر نبود که پسر سیّمش را زاییده بود که مرد…
تا اینو شنفتم خواهر دیگه رو پام بند نشدم. دلم آتیش گرفت و اشکم سرازیر شد. همونجا سر جام نشستم کف زمین. بیچاره آبجیم. هیچی از زندگیش نفهمید… بغضم گیر کرده بود توی گلوم و اشک هم راهشو واز نمیکرد…
کدخدا گفت: ما هم وقتی آوردن اینجا کنار ننه و آقاش خاکش کنن فهمیدیم. اگه نه که دیگه اینجا نبودن. خیلی سال بود رفته بودن ده بالا. میگفتن وصیت کرده کنار اونا خاکش کنن. آدم بدی نبود. همین میثمی شوورش هم همینطور. تا اینکه پریروز یهو دیدیم مث ارازل ریختن توی ده و خواستن همه چی را غارت کنن. کلی تو گوشش خوندم و خواستم نصیحتش کنم. ولی گوشش بدهکار حرف من یکی که نبود. گفت زنم قبل از مرگش گفته این قلعه و نصف ده را خان زده به نام فک و فامیلشون. گفته بود مهر آبجیمه!! ببین چه حرفا در میارن خان! آدم شاخ در میاره. آخ یکی نیس بگه توهم زدی، یا مریضی عقلت را زایل کرده به جهنم. چرا به خان همچین توهینی میکنین و بهتون میبندین. درسته خان؟ چنین چیزی که نبوده؟
خان برگشت و با توپ پر بهش توپید که: یعنی خیال میکنی همچین چیزی بوده؟ پیر شدی کدخدا، عقلت که جم نخورده! اگه اینطور بود مرض داشتم خودمو و آدمهام را بندازم تو خطر و تا اینجا بیام بخاطر چند جریب زمین پیزوری؟
کدخدا دست پسرک که زخمش را میبست پس زد و گفت: ها، منم حرفم همینه. ولی چکار کنم؟ این تخم حروم این حرف لق را انداخت تو دهن اهالی! اینها هم که خر و ساده. لابد باور کردن…
خان گفت:….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…