قسمت ۲۸۱ تا ۲۸۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتادویک)
join 👉  @niniperarin 📚
فرداش رفتم باز یه سری به صدیقه و قدیر زدم اول. پیدا بود که صدیقه ناخوش احواله. تن آدم به یه طرف خواهر، روحش به یه ور. صدیقه انگار روحش را خاک کرده بود. افتاده بود زیر کرسی و رنگ به روش نمونده بود. از دیروزش شده بود نصف .تنش تراشیده شده بود تو این یه شب. همه ی گوشتش ریخته بود. یکم به قدیر که خودش هم سیاه پوش گل اندام بود و بالین دار صدیقه، سفارش کردم و بعد هم رفتم در خونه ی اوس حسن بنا.
در را که زدم صدای بتولی رفت بالا. داد زد اومدم. خوش موقع رسیدی. در را که باز کرد هنوز سرخرش را از تو درگاهی نیاورده بیرون گفت: بفرما تو. خوش موقع اومدی، فکر نمیکردم….
منو که دید دیگه حرفش را ادامه نداد. گفت: به به. مریم خانوم. چه عجب. راه گم کردین تو این سرمای زمستون. نکنه کفگیر خورده به ته دیگ اومدی پی این یکی بالا بیای؟
دستش را که یه تک النگو توش بود نشون داد. بعد هم گفت: چاله اش را قبلا این قوم و خویشتون براش کنده.
منظورش اوستا بود.
گفتم: علیک سلام. انتظار داشتم به خوش آمد گویی و تک و تعارف. ولی دیگه نه در این حد. خجالتم میدی. نمیخواد بیشتر از این برام قربونی کنی و جای اسفند خودت برام جلز و ولز کنی و بالا پایین بپری. با اوس حسن کار دارم. خونه اس؟
گفت: خونه اس. ولی بیرون بیا نیس.
گفتم کار واجب دارم. بد قلقی نکن. بگو بیاد دم در. بگم و برم. حسینعلی منتظرمه تو خونه. سرما خورده افتاده تو رخت خواب. دیر برم میره بیرون شیطنت حالش بدتر میشه.
گفت: بد قلقی چیه. خودت بیا تو بهش بگو. اون نمیتونه بیاد بیرون. اتفاقا منتظر طبیب بودم که تو در زدی. حالاست که دیگه سر و کله اش پیدا بشه. خواستی بزار بیاد، تو هم یه دوا درمونی برا حسنعلی بگیر ازش.
با اینکه نمیخواستم و به دلم نبود که برم تو، ولی فقط محض اینکه به بتولی پیغوم بدم و اونم پشت گوش بندازه رفتم داخل که خودم به اوستا حرف را زده باشم که فردای روز بهونه نکنه که من بی خبرم. تو دالونی بتولی همونطور که جلو میرفت گفت: شنفتی دیروز چه خبر شده؟
گفتم: چه خبر؟
گفت: قیامتی به پا بوده تو شهر. یه بچه جون داده تو سرما و محض معصومیت اون طفل معصوم ، یکی که حتم دارم از این عالم نبوده پیدا شده و بچه را مشایعت کرده تا قبرستون و بعد هم از اونجا با خودش برده به عالم بالا. تو روضه شنفتم که…
رسیدیم به اتاق. تعارف زد که برم تو. صدای اوس حسن از میون ناله هایی که میکرد بلند شد: اومد بالاخره بتول؟ جم نمیتونم بخورم دیگه. یه مستراح رفتن برام شده عذاب ناتموم.
رفتم تو . گفتم: سلام اوستا. خدا بد نده!
اوستا دمر خوابیده بود بغل دیفال و یه استانبولی که دور و برش گچ خشک شده بود و اسباب کارش، گذاشته بود رو کپلش. توی استانبولی یه تیکه خشت بود و روی خشت را خاکستر و ذغال ریخته بودند. همون طور که تنش مثل ساروج، سفت و خشک به زمین چسبیده بود به زور گردنش را تکون داد و روش را از دیفال برگردوند طرف من.
گفت: سلام کل مریم. خوش اومدی. نمیدونستم میای عیادت. زحمت کشیدی. کی خبرت کرد؟
بعد هم رو کرد به بتولی و گفت: زن. این درد که دیگه عیادتی نمیخواد. چرا کل مریم را انداختی تو زحمت؟ قرار بود فقط طبیب را خبر کنی. دوباره جلو زبونت را نگرفتی؟
بتولی گفت: خواب دیدی خیره. کارت داشته اومده. اگه میدونست مریضی که نمی اومد…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتادو دو)
join 👉  @niniperarin 📚
گفتم: دستت درد نکنه بتول خانوم. بیا و خوبی کن. بد میکنم نمیرم کار را بسپارم دست غریبه؟ بد میکنم میگم این تومنی که قراره بره تو جیب یکی دیگه، بره تو جیب شوورت تو؟ بعد هم نه اینکه تا حالا هر وقت به گوشمون رسیده اوستا ناخوش احواله نیومدیم عیادت؟
اوستا همونطور که آخ و اووخ میکرد گفت: یه چیزی از دهن این درمیاد، شوما به دل نگیر کل مریم. میبینه من مریضم خلقش تنگ شده.
بتولی گفت: هیچم خلقم تنگ نشده. خودت خوشت میاد از آه و ناله.
بعد هم رو کرد به من و گفت: میدونی چیه مریم خانوم. از اون روزی که حرف زیارت را کشیدم پیش روزگارم شده این. محض اینکه من نخوام برم زیارت و کسی نباشه به شکم وامونده اش برسه، یک روز در میون بواسیرش میزنه بیرون.
اوستا داد زد: زن… میبینی من نمیتونم پا شم از جام هرچی یاوه میاد تو دهنت میگی؟ اونم جلو کل مریم؟
بتولی گفت: مگه بیجا میگم؟ اصلا میدونی چیه کل مریم! خودش خوشش میاد. نمیخواد راس و ریس بشه که یهو تو سرمای زمستونی تخماش نچاد. هرچی بهش میگم بزار یه تخم مرغ با زردچوبه قاطی کنم بندازم روش، بلکه دردش فروکش کنه، نمیزاره. آقا خدابیامرز خودم هم آخر عمری همینطور شد، والله این ناز و افاده ها را نداشت تا وقتی مرد. دو سه تا لولهنگ آب میکرد با خودش میبرد مستراح. یه صبح تا ظهرم اون تو بود. ولی یه بار ندیدم بناله.
اوستا گفت: چرا لاطائلات میبافی به هم زن؟ مگه استخون شکسته است یا مچ در رفته که تخم مرغ و زردچوبه بندازی؟ لااله الی الله…
بتولی گفت: در رفتگی ، دررفتگیه. چه پا و دست باشه، چه اون بواسیر کوفتی تو….
اوس حسن: امان از دست زبون نفهم… میبینی چه روزگاری داریم کل مریم؟ آخه مگه تو طبیبی…
پریدم تو جر و بحثشون. گفتم: خدا صبرتون بده… اومده بودم یه کار بسپارم به اوستا، که هم یه پولی تو جیب شما بره و هم یه گره ای از کار ما واز بشه. اینطور که مشهوده فعلا خودتون گیر و گرفتاریتون میچربه به کار ما. میرم سراغ …
اوس حسن پرید تو حرفم: بتول، بیا این استانبولی را از رو من وردار دیگه زیادی داغ شد..
بتولی با غر و لند رفت استانبولی را برداشت و اوس حسن آخ و اوخ کنان بلند شد و نشست. گفت: طبیب داره میاد امروز. اگه خدا بخواد، گوش شیطون کر، دو سه روزه رو پا میشم و میتونم برم بالا داربست. اگه برات امروز و فرداش توفیری نداره، دو روز دندون سر جیگر بزار خودم میام. چی هست کارت؟
گفتم: همون سقفی که پارسال درست کردی، امسال واریخت دوباره. هوار شد رو سر بچه ی طفل معصوم صدیقه مستأجرم. همونی که زنت خبرش را داره و دیروز تشییع جنازه اش بود.
اوستا محکم با کف دست زد رو پیشونیش و گفت: یا ابوالفضل…
جفتشون داشتن از ترس غالب تهی میکردن و رنگشون پریده بود.
گفتم: خوف ورتون نداره. به کسی نگفتم پارسال تو درستش کردی…
اوستا یه نفس راحتی کشید، رو به بتولی کرد و گفت: چرا نشستی زن؟ پاشو یه چایی بیار برا کل مریم.
بتولی حرفی نزد. پا شد و زود از اتاق رفت بیرون.
گفتم: من حرفی ندارم صبر کنم. فقط ننه آقای داغ دیده ی اون طفل معصوم تو اون خونه ان. تا داغن و حالیشون نیست که پی این بالا بیان که چرا سقف اومده پایین و کسی به گوششون نرسونده که اون سقف کار تو بوده، بهتره اون سوراخ گرفته بشه. یه چیزی هم بگم. کار، کار اون آبجیته. دست از سر من و اون خونه برنمیداره. عینا همونطوری که پارسال طاق را سوراخ کرده بود، باز سوراخ کرده. نه اینکه حسود بود و چشم دیدن هیچکی را نداشت، کم بچه های خودش که مردن، جون یه طفل معصوم بیگناه را گرفته. خواستم بدونی که هم خودت دخیلی تو این قضیه ، هم اون آبجی…چی بگم والله.
گفت: این چه حرفیه کل مریم؟ اون خدا بیامرز که…
صدای پای بتولی از تو حیاط اومد. اوستا قبل اینکه بتولی برسه تو اتاق گفت: پیش این ضعیفه حرفی از خدیجه نزن. باقیش رو چشمم.
بتولی با یه قوری تو دستش اومد تو اتاق و قوری را گذاشت توی استانبولی که از روی کپل اوستا برداشته بود.
اوستا گفت: نمیخوام کار بندگون خدا لنگ بمونه تو این سرما. خوب بشم یا نشم فردا میرم درستش میکنم. درد من پیش درد اینا هیچه. بزار یه خدابیامرزی هم پشت سر ما باشه.
گفتم: ایشالله که اینطوره. من که هر روز دارم برا اون آبجیت خدابیامرزی میفرستم.
پاشدم. گفتم: بایست برم. اون خونه هم زودتر سر و سامون بگیره و نخاله ی آوار جلو چشم اون بندگون خدا نباشه بهتره، که هی داغشون تازه بشه.
بتولی گفت: خیالت جمع کل مریم. خودم صبح آفتاب نزده روونه اش میکنم بره..
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتادو سه)
join 👉  @niniperarin 📚
قبل از ظهر بود. یه برف نرمی شب قبل باریده بود و هنوز همش آب نشده بود و تُله تله تو حیاط سفیدی میزد. حسینعلی و طیبه هم که روز قبل رفته بودن به قول خودشون یه آقا بی کلاه دیگه ساخته بودن تو حیاط ، حسابی سرما خورده بودن و مدام نگران این بودن که ابرها برن و آفتاب بزنه آقا بی کلاه را آب کنه. نشسته بودیم تو اتاق زیر کرسی و دور هم داشتیم شلغمهایی که رقیه پخته بود را میخوردیم که در خونه را زدن. رقیه پاشد بره دم در. گفتم : نمیخواد، خودم میرم.
از وقتی حبیب رفته بود پی میرزا، هر کی در میزد، یه هولی می افتاد تو دلم. میگفتم نکنه برم درو باز کنم و حبیب باشه و دست خالی، بی میرزا برگشته باشه. این چیزی بود که خودم به خودم میگفتم خواهر، ولی راسیاتش، ته دلم خوف از این داشتم که نکنه در را وا کنم و جدی جدی میرزا پشت در باشه. اگه میرزا باشه بعد این همه وقت بایست چکار کنیم؟ نکنه دوباره زندگیمون بریزه به هم و بدتر از اینی که هست بشه؟ این همه خون دل خوردیم براش و اینور و اونور رفتیم که برگرده، اما الان انگار عادت کرده باشم به نبودش، نمیدونم خواهر چه حسی بود. هم میخواستم باشه هم نباشه.
سر و وضعم را مرتب کردم و سنجاق چارقدم را زیر گلو سفت کردم، صدام را نازک کردم و گفتم : کیه؟
از وقتی فکر میکردم ممکنه میرزا پشت در باشه ناخواسته اینجوری میرفتم دم در. یه صدای غریبه گفت: واکن آبجی ماییم…
در را که واکردم اوس حسن به حال دراز کش رو پالون یابو پهن شده بود و اونی که همراش بود یه بیل گذاشته بود رو دوشش. پیدا بود وردست اوستاس. گفتم: پس اوستا صبح علی الطلوعت الانه؟ تازه میخواستم بیام سر بزنم بهت.
اوستا دستهاش را ستون تنش کرد و خودش را روی یابو نیم خیز کرد. گفت: برات میگم کل مریم. فقط اگه عیب و ایرادی نداره بیام تو یکم دست و پام گرم شه. مرضم تو سرما عود کرده…
دیدم انگار حالش رو به راه نیست. گفتم : بفرما تو.
اوستا رو کرد به شاگردش و گفت: غولوم. سر یابو را بگیر ببر تو حیاط.
من جلو رفتم و غولومی، هی یالله یالله گفت و اومد تو . یابو را بست کنار حیاط و بعد اوستا را که یور شده بود روش کول کرد و آورد تو ایوون.
اوستا بهش گفت. تو دیگه برو. کاری بود خبرت میکنم. بیل و تیشه و سرند را هم ببر، استانبولی را بزار فقط.
غولومی یه چشم گفت و وسایل را برداشت و رفت. گفتم: بفرما تو اتاق اوستا. بیرون سرده.
گفت: امان از این سرما. خدا به خیر کنه. بعد هم یه یالله گفت و دولا دولا رفت تو اتاق. رقیه که چادر انداخته بود سرش ، سرش را به نشونه ی سلام تکون داد و دست بچه ها را گرفت و رفتن تو اتاق اکرمی.
گفتم: بفرما زیر کرسی تا یه چای داغ بریزم….
گفت: شرمنده کل مریم. روم سیاه. نمیتونم بشینم و برم زیر کرسی. اون منقل را اگه از زیر کرسی دربیاری که من…
گفتم: درش میارم. تک و تعارف نداره اوستا. هرچی به آدمه به عالمه، هرچی هم به عالمه به آدمه. درد برای همه اس.
منقل را درآوردم و با سینیش گذاشتم رو سر کرسی. اوستا همونطور که دولا بود اومد عقب و تهش را گرفت رو منقل.
گفت: تو این بارندگی بنایی کردن، کار گِله. امروز درز و سوراخ سقف را کور کنی، فردا میشه همونی که بود. خشت زیرش با چوق و چَرش نم میکشه ، روش را هم که کاهگل بریزی توفیری نمیکنه دیگه. از اساس خراب درست میشه، سر همین خدای نکرده یکی دیگه بره زیرش و باز آوار بشه روش دیگه واویلاست. دیگه خر بیار و باقالی بار کن.
گفتم: یعنی درستش نکردی؟ میخوای کار به جای باریک بکشه اوستا. گفتم که میخوام نخاله های آوار جلو روی اون زن و شوور نباشه که یهو فکری به سرشون نزنه.
اوستا همونطور که تهش را رو منقل بالا پایین میکرد گفت: نه کل مریم. خیالت راحت. فکر و خیالات نمیکنن. حل شد.
گفتم: چی حل شد اوستا؟ من این جماعت را میشناسم. یکی دو روز بگذره و آبها از آسیاب بیوفته راه میوفتن به بهونه دلجویی و دلداری در خونه اونها و یه کلاغ چهل کلاغ میکنن و حرفی که نبایست را میزارن تو دهنشون.
گفت: اینجوریام که میگی نیس.
دست کرد تو جیبش و یه کلید درآورد گرفت جلوم.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتادوچهار)
join 👉  @niniperarin 📚
دست کرد تو جیبش و یه کلید درآورد گرفت جلوم.
گفت: بفرما. تحویل شوما. نخواستی هم پیش خودم بمونه تا وقتی که هوا درست شد برم کارش را تموم کنم..
گفتم: این چیه؟
گفت: کلید خونه ات.
از دستش گرفتم. گفتم: مگه تو کلید داشتی؟
گفت: نه، صبح رفتم غولوم را ورداشتم و تا اسباب کار را جور کنم و بریم در خونه ات شد یک ساعت پیش. تا رسیدم دیدم یه گاری در خونه است و پشتش را اسباب چیدن. یه یالله گفتم و رفتم تو. اون پسره قدیر، دست زنش را گرفته بود و داشت از پله ها می آورد پایین. سلام علیک کردیم. گفتم تو منو فرستادی برای تعمیرات. خوش و بش کرد و گفت: اتفاقا میخواستم یه سر برم در خونه ی کل مریم. حالا که شوما اومدی زحمتش گردن شوما. هوا سرده، زنمم حالش ناخوشه، دیگه تاب موندن تو این خونه را نداره. بهتر دیدم که از اینجا بریم، بلکه هی یاد جگر گوشه مون که از دست رفت نیوفته. بهش سلام برسون، بگو خدا از خواهری کمت نکنه. بعد هم کلید را داد دست من و رفتن. منم دیدم اوضاع برای بنایی خوب نیست، اومدم اینجا.
کاری که نبایست میشد شده بود خواهر. خونه را خالی کرده بودن و دست من عصا شده بود تو اون اوضاع و احوال. همین یه آب باریکه هم که میومد قطع شد.
اون خدیجه ی گور به گور شده باز هم پیش دستی کرده بود و صدیقه و قدیر را از اون خونه تارونده بود. حقش بود هر بلایی سرش آوردم اون بی همه چیز را.
به اوستا گفتم: اینم کار اون آبجیته. میگم حسوده، بگو نه. چشم نداشت که…
حرف تو حرف آورد و همونطور که ماتهتش را یواش به منقل نزدیک میکرد گفت: آخ آخ آخ. امون از این درد. چی بگم والله. پشت سر مرده خوبیت نداره این حرفا کل مریم. تو که خودت زیارت رفته ای. سرد و گرم چشیده ای. مجاور بودی. یه صلوات بفرست و یه خدابیامرزی بگو عوض این حرفا.
گفتم : با این کارایی که دست ما میده خدابیامرزی پیش کشش. سر به جهنم وا نکنه خیلیه. حالا هم کلید را پیشت نگه دار، همینکه وقت مناسب بود و آسمون صاف برو کار خونه را تموم کن. منو هم بی اطلاع نگذار. حواست باشه این خدیجه دیگه آشنا و غریبه حالیش نیس. بپا مث اونبار نزنه ناقصت کنه و خونه نشین.
گفت: استغفرالله…. آخه من…
تو همین حین یهو صدای گریه ی حسینعلی دراومد و پشت بندش طیبه. همچین زار میزدن و ننه ننه میکردن که هول کردم. دویدم از اتاق بیرون. جفتشون پا برهنه تو ایوون ایستاده بودن و اشک میریختن. اوستا داد زد چی شده کل مریم؟ نکنه بچه ها را زنبور زده؟
گفتم: تو سیاه زمستون زنبور سر قبر من بوده که بیاد بزنه؟
رقیه هم هول از تو مطبخ دراومد.
گفتم: چتونه ننه؟ بگو بینم چی شده؟ نکنه این اکرمی کاری کرده؟
صدای اکرمی از تو اتاق دراومد: چته؟ دوباره کار نداری خوب برو بنداز تو هونگ و بکوب. چرا به من پیله میکنی؟
طیبه همونطور که زار میزد دستش را آورد بالا و اشاره کرد، حسینعلی گفت: آقا بی کلاه…
و بعد دوباره شروع کرد به گریه. به آقا بی کلاه نگاه کردم. یابوی اوستا که غولومی بسته بودش نزدیک آدم برفی، شاشیده بود و شره زده بود زیر آقا بی کلاه و یه ور تنش را آب کرده بود و شده بود مث افلیج ها. اوستا دو لا از تو اتاق اومد بیرون.
دست بچه ها را گرفتم و بردم طرف اتاق گفتم: طوری نیس ننه. این تک و طایفه نه خودشون خیرشون به ما میرسه نه متعلقاتشون. غیر ضرر چیزی ندارن.
طیبه همونطور که زار میزد گفت: حسینعلی گفته اگه آقا بی کلاه تا آخر زمستون بمونه آقام میاد…
گفتم: نترس ننه. چه آقا بیکلاه باشه چه نباشه، آقات میاد.
اوستا یه سری تکون داد و گفت: امان ، امان از این روزگار. آدم دلش کباب میشه. چطور میرزا…
گفتم: عوض امان امان کردن اون پارو را بردار، دسته گل خرت را درست کن، بچه اشکش بند بیاد اوستا.
اوس حسن تا اومد ارسی هاش را پاکنه ، هزار تا آخ و اوخ کرد، بلکه منو منصرف کنه. هیچی نگفتم. مجبور شد، پارو دست گرفت و گندی که یابوش به آقا بی کلاه زده بود را درست کرد و رفت.
همونطور که از تو پنجره اتاق زل زده بودم به آقا بی کلاه که حالا انگار داشت میخندید، حسینعلی اومد دستم را گرفت. گفت: ننه. من میدونم آقام برمیگرده. آقا بی کلاه خودش بهم گفته.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتادوپنج)
join 👉 @ @niniperarin 📚
اوستا که رفت رقیه را صدا کردم. گفتم: صدیقه و قدیر خونه را خالی کردن. کاری که نبایست میشد، شد. حالا ماییم و دست خالی. این اوس حسن هم اونوقتی که وقتش بود و رو به راه بود با یه خلا رفتن روز را شوم میکرد، حالا که شب تارشه و بواسیرش زده بیرون خدا میدونه چقدر لفتش بده تا همون یه تیکه سقف را درست کنه. بعدش هم گیریم درست شد، با این اتفاقاتی که افتاده، بعید میدونم زود کرایه بره و گره از کار ما وا کنه.
رفت تو لک. بعد میله های بافتنیش را از تو طاقچه برداشت و با اشاره گفت شال میبافم. بلوز میبافم…
گفتم: میدونم رقیه. بایست ببافی. اگر نه کلاهمون پسه. هشتمون میشه گرو نهمون. ولی اون جای خود. مگه چقدر درمیاد ازش؟ تازه چند روز بایست وقت بزاری ببافی و چند روز هم من برم و بیام، تازه آیا عالم فروش بره یا نره. شوخی که نیست. بایست شکم شش تا آدم را سیر کنیم. اون هوو توتولی گرفته ات هم که نمیشه الان با این وضعش بره بشینه سر کوچه وکاسه دست بگیره لااقل خرج خودش را دربیاره.
اشاره کرد من عقلم به جایی قد نمیده. میگی چکار کنیم؟
گفتم: حبیب، موقع رفتن، سر ندونم کاریی که کرده بود و بلایی که سر ما آورده بود با نبود میرزا، گفت یه دست خط نوشته و گذاشته رو رف تو خونه اش. محض جبران مافات. گفت اگر نیومدم خونه مال شما. حالا که خونه ی من خراب شده، میگم بد نیست خونه ی حبیب را بدیم اجاره. لااقل تا نیومده و نیستش یه پولی در بیاد بزنیم به زخم زندگی، وقتی هم که اومد اگه با میرزا برگشت که تحویلش میدیم، اگر نه هم که میزاریم کم خسارتی که تو نبود میرزا بهمون زده.
اولش راضی نمیشد. میگفت هر چیزی از این آدم برای ما نحسه. شگون نداره. بیشتر بدبختی میاره. پولش برکت نداره و از این حرفها. ولی آخر سر تونستم قانعش کنم که این حق ما و بچه هاست، تا بالاخره رضایت داد.
پاشدم کلیدی که حبیب داده بود را از تو مجری درآوردم. گفتم: پاشو بریم. هم یه دستی به خونه میکشیم هم دستخطی که نوشته را برداریم، اگه فردای روز مدعی پیدا کرد یه سند و مدرک تو دستمون باشه.
چادر چاقچور کردیم و رفتیم در خونه ی حبیب. قفلی که به چفت در زده بود را وا کردیم و رفتیم تو. رقیه رو عادت همیشه اول یه سری به مطبخ زد. منم رفتم سراغ پیدا کردن دستخط. چند تا رف داشت و تو هر کردوم خرت و پرتهایی چیده بود. رقیه با جارو و خاک انداز اومد تو. دید من نشستم و زل زدم به ورقی که تو دستمه، رفت و از اتاق بغلی شروع کرد به جارو کردن.
برگه را تا کردم و گذاشتم تو پیرهنم و شروع کردم به ورانداز خرت و پرتهای اونجا که ببینم وقتی به پیسی خوردیم چقدرش را میتونم بدم دست سمسار و نقدش کنم. داشتم خرت و پرتهای تو اتاق را میچیدم کنار هم که یهو رقیه دوید تو اتاق و شروع کرد با زبون بی زبونی هی اشاره کردن و اَ…دَ..بَ…دَ کردن. گفتم چته؟ چی شده؟
هروقت عجله داشت که یه چیزی را بگه نمیشد حرفش را فهمید. دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. رفتیم تو اتاق بغل. گرد و خاکی بپا کرده بود با جارو کردنش.
یه نگاه به دور و بر انداختم. گفتم: خوب؟
به یک در دیگه که انتهای اتاق بود اشاره کرد. در صندوقخونه بود که نیمه باز بود. دنبال خودش کشیدم و برد اونجا. با برف و بارونی که اومده بود یه گوشه ی سقف نم داده بود و آب شره کرده بود تو. گفتم: چیه؟ برای همین ترسیدی؟ میدیم یه کاهگل میزنه درست میشه.
با دسته جارو رد آب را نشون داد که شره کرده بود و آمده بود تا کف صندوقخانه و گلیمی که کف بود را خیس کرده بود. گلیم را هل داد کنار….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ